eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
288 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 واقعیتی بود که اطراف من رخ می داد. و من هیچ وقت این عشقی که با تار و پود وجودم یکی شده بود را ضعف خودم نمی دانستم. آن فقط قدرت نجلا بود و تمام! -حس می کنم این ها برای تربیت خانواده ست... نه نه، تربیت خانواده که نه، منظورم خونی هست که توی رگ هاشه. عقب برگشتم و بدون این که نگاهش کنم به کابینت تکیه دادم و دست هایم را توی هم قفل کردم. شاید می شد کارخانه ی کوچکی راه انداخت و تمام مجوز هایش را به نام نجلا گرفت. اما آن هم برای راه اندازی اش وقت زیادی می گرفت. و اصلا نمی دانستم با توجه به تفریحات با بی کاری های این مدتم هنوز آن قدر پس انداز برای راه اندازی اش داشتم یا نه. شاید بهتر بود توی همان موسسه استخدام شوم. من کارم یاد دادن شیمی بود. چه فرقی می کرد به دانشجو ها یا کسایی که قصد دانشجو شدن داشتند. و من برعکس آرش هیچ وقت این چیز ها را کسر شان نمی دانستم. -می دونی، کلا تموم نوه های حاج مرتضی همین قدر خوب هستندها... همشون دل... با حرفش با سرعت سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. تازه شاخک هایم فعال شده بود.. این همه فلسفه چیده بود تا ماجرای نگاه ها پر معنای دیشبش به شبنم را بگوید. خب من هم بدم نمی آمد کمی اذیتش کنم. نیشش تا بناگوش باز شد و نگاهم کرد. -مگه نه؟ -سهم من از اون خانواده فقط نجلاست. حوله اش را روی میز پرت کرد و جلو آمد. رو به رویم ایستاد و دستش را روی شانه ام گذاشت. -میگم بیا یه برادری بکن. -چه برادری؟ قیافه اش را مظلوم کرد. دقیقا مانند گربه به من خیره شد و با صدای ارامی گفت: -برای این برادرت هم یه سهم بگیر از اون خانواده. -مگه بقالیه؟ با در آمدن صدای قهوه ساز به سمتش برگشتم که دستش از روی شانه ام سر خورد. فنجان ها را براداشتم و پر از قهوه کردم. -نه خب... اما این دل برادرت هم گناه داره. خندیدم و با تاسف سرم را تکان دادم. و من نفهمیدم این دلش چه دلی بود که آن همه در آمریکا دختر بازی کرده بود حتی این جا هم دست بر نمی داشت. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 انگار چشم هایش فقط زیبایی و مهربانی پانته آ را نمی دید. -اصلا می دونی چیه؟ فنجان را به دستش داد و با همان خنده ای که سعی می کردم جلویش را بگیرم گفتم: -چیه؟ -من که خودم زن داشتم می گرفتم. ولی تو که اومدی این طرف، من هم دلم نیومد تنهات بذارم. گفتم منم بیام از دختر های حاج مرتضی زن بگیرم که کلا با هم باشیم. ابروهایم را بالا انداختم. حالا که حس می کنم با این دروغ ها و نقشه هایش حتما باید وکیل ماهری می شد! به گمانم کنار من بودن باعث شد استعداد هایش شکوفا نشود. -والا... دیگه چی کار کنم که در بست در خدمت شماییم دیگه. جرعه ای از فنجان قهوه اش را خورد. من هم صندلی میز را عقب کشیدم و روی آن نشستم. -میگم حالا کی رو انتخاب کردی شما؟ همین حرفم کافی بود تا نیشش تا بناگوش باز شود و با خنده جلو بیاید. انگار فقط منتظر یک حرکت من بود تا ذوقش را نشان بدهد. جلو آمد و رو به رویم روی صندلی نشست. فنجانش را روی میز گذاشت و با هیجان مشغول تعریف کردن شده بود. -این دختره بود که دیشب شال بنفش پوشیده بود. بعد هی من رو نگاه می کرد می خندید، همون... البته می دونی... یه دلیل دیگه ام اینه که من کلا ادم دل نازکی هستم، دیدم دختره از من خوشش اومده. دیگه گفتم دلش نشکنه من هم بهش پا بدم دیگه. یک تای ابرویم را بالا انداختم. حداقل دروغی می گفت که سندی برای نقضش نداشته باشم. نه این که دل شکستنش از پانته آ را دیگر همه می دانستند. اما لب باز نکردم تا دو باره مانند دیشب حالش خراب نشود و بغض نکند. -ردیف می کنی. -من هنوز نفهیمدم کی رو میگی. و باز هم جرعه ای از قهوه ام را نوشیدیم. -بابا، این دختره که کنار نجلا نشسته بود. -حواسم نبود. -امیرپاشا اذیتت نکن دیگه. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 خنده ام گرفته بود. خودش هم می دانست من دیشب تمام حواسم پیش نجلا بود و باز هم حرف می زد. بیخیال بازی شدم. اصلا درست نبود بیشتر از این به شبنم فکر کند. -آرش، برادر من، یکم در اون قلبت رو ببند. شبنم نامزد داره. و با این حرفم چشم هایش گرد شد. بهت را در نگاهش دیدم سرم را از تاسف تکان دادم و به قیافه اش خندیدم. حقش بود، باید یاد می گرفت این قدر آن دلش را برای هزار نفر باز نکند. این جا آمریکا نبود که هر روز با یک دختر باشد و روز بعد حتی همان را هم نشناسد. -شوخی می کنی؟ سرم را تکان دادم و با خنده جرعه ی دیگر از قهوه ام را نوشیدم. و باز هم مات من را نگاه کرد که نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. این بار با صدای بلند شروع به خندیدن کردم که قهوه در گلویم پرید و به سرفه کردن افتادم. دستم را توی گلویم گذاشتم و چند تا سرفه ی بلند کردم تا آن قطرات قهوه پایین برود. در حال خفه شدن بودم اما آرش اصلا حواسش نبود و همین طور نگاهم می کرد. انگار شبنم حسابی از او دل برده بود. دختری که خون در رگ هاش از جنس خون های نجلا بود نباید کمتر از این هم بود. به هر حال باید کمی از این دلبر بودنش را ارث می گرفت. -امیرپاشا، جون نجلا قسم بخور که شوخی نمی کنی. خنده ام رو جمع کردم، حتی دست از سرفه ام هم برداشتم و با اخم نگاهش کردم. من تا به حال آدم عزیزی نداشتم که جانش تمام دنیای من باشد، اما حالا که نجلا آمده بود می فهمیدم این قسم اصلا درست نیست. حتی به راست هم نباید پای جانش به وسط می آمد، حتی در حد کلماتی که به مسخره از زبان او بیرون می آمد. با همان قیافه ی تو هم رفته از جایم بلند شدم که صدای کشیده شدن صندلی ها به پارکت بلند شد. -جمع کن بساطت رو. آخری نگاه بدم را به او انداختم و به سمت اتاقم رفتم. -باشه حالا چرا پاچه می گیری... https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 امیرپاشا صبر کن داریم حرف می زنیم ها... امیرپاشا.. وارد اتاقم شدم و در را بستم. خوشم نمی امد برای چنین مسخره ای می خواست جان نجلا را قسم بخورم. خودم را روی تخت انداختم و به سقف خیره شدم. دوباره در فکر فرو رفتم. چه کاری می شد کرد که نامم را جایی ثبت نکند و از عهده اش بر بیایم؟ چه کاری که زودتر بتوانم مشغول شوم و به سراغ نجلا بروم. چشم هایم را بستم و سعی کردم ذهنم را آرام کنم تا چیزی به ذهنم برسد، دقیقا مانند آن وقت هایی که یک مسئله ی شیمی تمام ذهنم را کار می گرفت و فقط همین آرامش می توانست ذهنم را باز کند تا دوباره به سراغش بروم. زیپ ژاکتم را بالا کشیدم. سوز سرد به صورتم اثابت می کرد و دست هایم از سرما قرمز شده بود. اما باز هم حاضر نبودم بروم خانه. خسته شده بودم این قدر توی این ده روز توی خانه ماندم و به آن روزنامه ها خیره شدم. من که روزی از تنبلی بیزار بودم الان نماد کامل یک مرد تنبل شده بودم. می خواستم کمی پیاده روی بروم بلکه هوایی به سرم بخورد، هم آرام شوم و هم پاهایم دوباره کمی فعالیت کند. -اقا. سر جایم ایستادم و به سمت صدا برگشتم. دو دختر رو به رویم ایستاده بودند. -بله. -شما می دونید این آدرس کجاست؟ برگه ای را به سمتم گرفت. نگاهی به آن انداختم. نیاز به دقیق شدن نبود، من که دیگر این شهر را به خوبی قبل نمی شناختم. -من این شهر رو نمی شناسم. چشم های پر از آرایششان را گشاد کردند. -چرا؟ شما برای این اطراف نیستید مگه؟ -نه. به همین سادگی و مختصری! سرم را برگرداندم و به راهم ادامه دادم. -آقا صبر کنید. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 دوباره سر جایم ایستادم. کلافه به سمتشان برگشتم. -میگم، شما کسی رو نمی شناسید که ما رو راهنمایی کنه؟ و ریز شروع کردن به خندیدند. نگاهم از سر تا پایشان را یک دور گذراند. بچه تر از آنی بودند که به پر و پای من بپیچند. بچه؟ آن ها هم سن نجلای من بودند. اما نجلای من کجا و آن ها کجا؟ شاید آن ها هم یک عاشقی مانند من داشتند، شاید آن ها هم برای یک نفر خیلی مهم بودند اما نگاه من فقط برای نجلا بود و تمام. -نه. -خب... میگم شما ماشین دارین. نگاهشان کردم و جواب ندادم. آن ها که با سرد بودن از رو نمی رفتند. چرا خیال می کردم با نگاه کردن و خیره شدن به آن ها خجالت می کشن از کارشان؟ شاید چون من نجلایی داشتم که خجالتی بود و حواسش به همه چیز بود. او فرشته ای بود که دیگر و هیچ جا پیدایش نمی کردم. -یعنی نمی خواین کمکمون کنید؟ بدون تعارف سرم را تکان دادم. -خب به نظرتون ایرادی نداره دو تا دختر تنها این وقت شب بیرون باشند و گم بشند؟ اشاره ای به گوشی در دستشان کردم. -اگه کار با مپ رو بلد نیستید می تونید زنگ بزنید به آژانس یا شما رو ببره توی خونه یا ببره توی آدرس مورد نظر. اگه پول هم همراهتون نیست خودم بهتون بدم. اخم هایشان را در هم کردند. انگار خیلی به آن ها بر خورده بود. برای من تمام دختر ها به دو دسته تقسیم می شدند. دختر هایی مانند مها و نجلا و باقی دختر های پاک مانند ان ها که همیشه حاضر کمک کردن و حتی جان دادن برای راحتیشان بودم و دختر هایی مانند این هایی که حاضر نبودم نگاهشان کنم. -کاملا مشخصه که برای تهران نیستید. پوزخندی گوشه ی لبم نشست. نه به آن لبخندهایشان نه به این جبهه گیری هایشان. -دقیقا از کدام دهستان اومدید؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -دوباره برید توی همون مپ؛ بهتون می گه برای کجا بودید. چشم هایشان گرد شد و من لحظه ای فکر کردم از خشم زیادی در حال انفجار بودند. با همان پوزخند برگشتم و به راهم ادامه دادم. خنده ام هم گرفته بود. اگر آن ها قصد بازی داشتند من ماهر تر از آن ها بودم در این بازی. شاید زیاد بازی نمی کردم اما یاد گرفته بودم نباختن را. -بامزه، دلمون به حالت سوخت گفتیم از این تنهایی در بیایی. جوابشان را ندادم دیگر و به راهم ادامه دادم. آن ها بعد از این هر چقدر هم حرف می زدند فقط حرص خوردن های خودشان بیشتر می شد. اما من که دلم پیش دختری بود که تمام این آدم ها را جلوی چشم هایم هیچ و بی ارزش می کرد. آخ که چقدر دلم برایش تنگ شده بود. موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره اش را گرفتم. دومین بوق نخورده بود که صدایش در گوشم پیچید. -سلام استاد. -سلام بانوی آریایی من. -چی شده امیرپاشا؟ کار پیدا کردی؟ -من هم خوبم! ساکت شد و من حتم داشتم که باز هم لب هایش را گزید و گونه هایش سرخ شده بود. من ندیده تمام حرکاتش را از حفظ بودم. اما حتی وقتی پیش او هم بودم باز از دیدنش سیر نمی شدم. یقین داشتم اگر او را آن قدر بفشارم به خودم که با من مخلوط شود هم من دلم ارام نمی گیرد از این همه دوست داشتنش. -ببخشید، نمی دونی دلتنگی باهام چی کار می کنه که. -می دونم وقتی خودم هم تجربه اش می کنم. صدای آه کشیدنش بلند شد. و من آن لحظه هزار بار به خودم لعنت فرستادم، من قول داده بودم که خم به ابروهایش ننشیند، آن وقت خودم کاری کرده بودم که این طور آه می کشید. دیگر باید قانع می شدم به همان تدریس برای بچه های کنکوری. -بیرونی؟ -اوهم. -کجا؟ -اومدم پیاده روی. -تنهایی؟ -شما که همراهی نمی کنید بانوی اریایی، من هم تنهایی اومدم. خندید و من که محتاج همین خنده هایش بودم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 او می خندید و من قول می دادم که تمام مشکلات را خودم حل کنم. او اگر می خندید من قول می دادم که عاشق ترین مرد این شهر. اصلا می شدم مجنونن تر از فرهاد و کوه می کندم برای دختری که من را روانه ی بیابان های دیوانگی کرده بود. -بذار چند وقت دیگه خودم قدم به قدم باهات میام. -منتظرم صدای جیر جیر لولای در آمد. -وای امیرپاشا بیرون چقدر سرده. و دوباره همان صدای باز و بسته شدن آمد. -آره خیلی سرده. و من دوباره سرما را در بدنم حس کردم. دست آزادم را درون جیبم فرو کردم. می توانستم بخار بیرون آمده از دهانم را حس کنم. -برگرد خونه دیگه، پس چرا بیرونی؟ -چون یه خانمی می گفت پیاده روی توی هوای سرد بیشتر کیف میده. صدای خنده های ریزش بلند شد و من باز هم دل بستم به همان تصویری که توی ذهنم ساخته بودم تا جای خالی اش را پر کنم. -اون خانم وقتی می گفت که دو نفره باشه آدم. -آها، اون شب که تنها زده بودی به دل جاده. -می دونستم که میای. ابروهایم را بالا انداختم. -از کجا؟ -چون به مهربونیت باور داشتم. -اون موقع که من رو نمی شناختی قشنگ. -مگه میشه آدم تو رو دید و نفهمید که چقدر مهربونی؟ و من دلم ضعف رفت وقتی این طور از من تعریف می کرد. او که می گفت من یقین داشتم که راست می گوید و دلم قرص می شد به این حس های خوبش. و ای کاش باز هم باران می زد و باز هم من او را کنار خودم داشتم تا عاشقانه زیر این باران قدم بزنیم -امیرپاشا. -جان. -من باید برم، باز بهت زنگ می زنم. -برو عزیزم. -تو هم زود برگرد خونه. -باشه. -امیرپاشا بر می گردی ها، سرما می خوری. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 خندیدم و باز هم باشه ای زیر لب گفتم که قطع کرد. و اگر او را کنارم داشتم که این مریضی بیشتر به دلم می نشست. اگر او بود تا از من پرستاری کند آن وقت تا خود صبح در این هوای سرد قدم می زدم. اما فعلا که او را نداشتم و باید حواسم را جمع می کردم تا مبادا چند روزی برای کار کردن به تاخیر بیفتد. راهم را کج کردم و به سمت خانه رفتم. مگر می شد او بگوید برگردم و من نه بگویم؟ همین طور قدم زدم و به خانه رسیدم. این بار تنهایی اما در ذهنم باز هم بودن نجلا را به تصویر کشیدم. و ای کاش خدا هیچ وقت او را از من نگیرد. حالا که می دانستم برای رسیدن کامل به او دارم این دوری را تحمل می کنم این طور عذاب می کشیدم، وای به حال روزی که ندانم برای من هست یا نه. سرم را تکان دادم. خیالش هم درد داشت. در خانه را باز کردم و وارد خانه شدم. باز هم صدای تلویزیون تا اخر زیاد بود. -کمش کن، کر شدی پسر. جلوی کفشم را پشت پاشنه ی کفش دیگر گذاشتم و درش آوردم. همین طور که داشتم کفش دیگرم را هم در می آوردم آرش رو به رویم ظاهر شد. -سلام پسر، کجایی تو... -من... و با سرعت جلو آمد و دستش را دور گردنم قفل کرد. -کلی بهت زنگ زدم اشغال بودی. با خوش حالی دستش را بیشتر فشرد. در حال خفه شدن بودم، نه به آن قیافه ی دمقش وقت رفتن، نه به الان و این حرکتش. -چته؟ دستش را از دور گردنم در آوردم و با اخم هایی در هم نگاهش کردم. نیشش تا بناگوش باز بود و خدا می دانست باز چه نقشه ای برایم کشیده بود. -برای چی اشغال بودی؟ -حتما وقتی زنگ زدی که داشتم با نجلا حرف می زدم. آن کفشم را هم در آوردم و به سمت مبل ها رفتم. زیپ ژاکتم را باز کردم و خودم را روی مبل انداختم. -حالا نمی شد کمتر حرف بزنی. -حالا که پیشتم چرا حرف نمی زنی. -ببین چی پیدا کردم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 رو به رویم روی مبل نشست و به جلو خم شد. برگه ای را به سمتم گرفت که نگاهی به آن انداختم. آگهی استخدام برای یک کارخانه ی داروسازی بود. -ببین آرش، زنگ زدم به منشیشون، وقتی گفتم یکی از استاد های امریکا بودی دهنش باز شد، حتی اسم اون دانشگاه هم نمی تونست تلفظ کنه. با دقت بیشتری برگه را خواندم. این می توانست راه نجاتی برای من و نجلا باشه. هنوز هم آن آه خسته ای که نجلا کشیده بود در گوشم می پیچید. -گفتش حتما حتما فردا بری، من حتم ندارم که قبولت می کنن، اونم با حقوق بالا. -سابقه کار داره این کارخونه. -نه بابا، تازه احداثش کردن، اما انگار همین پسره که این کارخونه رو احداث کرده پدرش هم داروساز بوده. لبخند روی لب هایم کم کم جان گرفت. دقیقا همان کاری بود که می خواستم. هم تحصیلاتش را داشتم و هم نامم جایی ثبت نمی شد و هم حقوق خوبی می توانستم بگیرم. -عالیه. -اره، حالا ان اشالله اون جا مشغول به کار شو تا این عروسی این ها راه بیفته، هم زمان یه کارخونه هم برای خودت احداث می کنیم. برگه را روی میز انداختم. -فکر نکنم پس اندازم در اون حد مونده باشه. از جایش بلند شد و من امیدوار بودم باز هم بحث ارث پدری ام را وسط نکشد. خوب می دانست که من حاضر نبودم به آن خانه ی سوخته یا آن زمین متروکه دست بزنم، اما باز هم زیر گوشم وز وز می کرد. و هیچ کس جز نجلا توانایی تغییر دادن نظر من را نداشت. کنارم نشست و دستش را روی شانه ام گذاشت. -ببین امیرپاشا، تو خودت دو ماه پیش داشتی یه کارخونه احداث می کردی الان برات کسر شان نیست که بخوای بری برای این و اون کار کنی؟ از جایم بلند شدم و همین طور که چپ چپ نگاهش می کردم گفتم: https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -اون کاری که تو از من می خوای بیشتر کسر شانه. به سمت اتاقم رفتم و مشغول در آوردن ژاکتم شدم. -من هیچ وقت کار کردن رو کسر شان ندونستم آقای محترم، کار کاره و وقتی می بینی شرایطی نیست که توی رشته ی تحصیلیت کار کنی باید خودت رو با شرایط وقف بدی و هر طور شده مردونگی رو نشون بدی، حالا این کارخونه که دقیقا تو تخصص خودمه. وارد اتاق شدم و دیگر نماندم تا به حرف هایش فکر کنم. واقعا اهمیت دادن به این موضوعات اعصاب حسابی می خواست که من هم آن عصاب را نداشتم و ترجیح می دادم توجهی به حرف دیگران یا کلاس کاری نکنم. _ لبه ی کتم را به هم جفت کردم و از پله ها بالا رفتم. -میگم امیرپاشا، چطوره این دفعه تو من رو معرفی کنی. نگاهی به او انداختم. -برای چی باید تو رو معرفی کنم؟ -بابا اگه بفهمن وکیل داری می فهمن کلی بارته. نفس کلافه ای کشیدم. آن از وقت آمدن که گیر داده بود می خواهد بیاید و این هم از الان که این حرف ها را می زد. -نمیگن وکیل داری اون وقت ده روز برای یه کار معطل بودی؟ -خب برات یه کار به این خوبی پیدا کردم. -این قدر دیر. به سمت منشی رفتم که خانم جوان از جایش بلند شد. -سلام وقتتون بخیر. -سلام، هم چنین -من امیرپاشا بزرگمهر هستم. لبخندش پر رنگ تر شد. -سلام اقای بزرگمهر، خوش اومدید. سرم را تکان دادم و ممنونم آرامی زیر لب زمزمه کردم. -بفرمایی آقای مهندس داخل هستند. به سمت در رفتم که صدای قدم های آرش باز هم بلند شد. به سمتش برگشتم. اگر باهاش نرم حرف می زدم که قانع نمی شد. -ارش بشین تا من بیام. -ای بابا امیر.... او را به سمت صندلی ها هل دادم که همین طور زیر لب غر زد و چند قدمی برداشت. از رفتنش که خیالم راحت شد به سمت در رفتم. تقه ای به در زدم و با صدایی "بفرمایید" گفتن وارد اتاق شدم. در دل دعا می کردم این کار بشود، اگر می شد همین فردا تمام بساط جشن را بر پا می کردم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃