eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
291 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 او می خندید و من قول می دادم که تمام مشکلات را خودم حل کنم. او اگر می خندید من قول می دادم که عاشق ترین مرد این شهر. اصلا می شدم مجنونن تر از فرهاد و کوه می کندم برای دختری که من را روانه ی بیابان های دیوانگی کرده بود. -بذار چند وقت دیگه خودم قدم به قدم باهات میام. -منتظرم صدای جیر جیر لولای در آمد. -وای امیرپاشا بیرون چقدر سرده. و دوباره همان صدای باز و بسته شدن آمد. -آره خیلی سرده. و من دوباره سرما را در بدنم حس کردم. دست آزادم را درون جیبم فرو کردم. می توانستم بخار بیرون آمده از دهانم را حس کنم. -برگرد خونه دیگه، پس چرا بیرونی؟ -چون یه خانمی می گفت پیاده روی توی هوای سرد بیشتر کیف میده. صدای خنده های ریزش بلند شد و من باز هم دل بستم به همان تصویری که توی ذهنم ساخته بودم تا جای خالی اش را پر کنم. -اون خانم وقتی می گفت که دو نفره باشه آدم. -آها، اون شب که تنها زده بودی به دل جاده. -می دونستم که میای. ابروهایم را بالا انداختم. -از کجا؟ -چون به مهربونیت باور داشتم. -اون موقع که من رو نمی شناختی قشنگ. -مگه میشه آدم تو رو دید و نفهمید که چقدر مهربونی؟ و من دلم ضعف رفت وقتی این طور از من تعریف می کرد. او که می گفت من یقین داشتم که راست می گوید و دلم قرص می شد به این حس های خوبش. و ای کاش باز هم باران می زد و باز هم من او را کنار خودم داشتم تا عاشقانه زیر این باران قدم بزنیم -امیرپاشا. -جان. -من باید برم، باز بهت زنگ می زنم. -برو عزیزم. -تو هم زود برگرد خونه. -باشه. -امیرپاشا بر می گردی ها، سرما می خوری. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 خندیدم و باز هم باشه ای زیر لب گفتم که قطع کرد. و اگر او را کنارم داشتم که این مریضی بیشتر به دلم می نشست. اگر او بود تا از من پرستاری کند آن وقت تا خود صبح در این هوای سرد قدم می زدم. اما فعلا که او را نداشتم و باید حواسم را جمع می کردم تا مبادا چند روزی برای کار کردن به تاخیر بیفتد. راهم را کج کردم و به سمت خانه رفتم. مگر می شد او بگوید برگردم و من نه بگویم؟ همین طور قدم زدم و به خانه رسیدم. این بار تنهایی اما در ذهنم باز هم بودن نجلا را به تصویر کشیدم. و ای کاش خدا هیچ وقت او را از من نگیرد. حالا که می دانستم برای رسیدن کامل به او دارم این دوری را تحمل می کنم این طور عذاب می کشیدم، وای به حال روزی که ندانم برای من هست یا نه. سرم را تکان دادم. خیالش هم درد داشت. در خانه را باز کردم و وارد خانه شدم. باز هم صدای تلویزیون تا اخر زیاد بود. -کمش کن، کر شدی پسر. جلوی کفشم را پشت پاشنه ی کفش دیگر گذاشتم و درش آوردم. همین طور که داشتم کفش دیگرم را هم در می آوردم آرش رو به رویم ظاهر شد. -سلام پسر، کجایی تو... -من... و با سرعت جلو آمد و دستش را دور گردنم قفل کرد. -کلی بهت زنگ زدم اشغال بودی. با خوش حالی دستش را بیشتر فشرد. در حال خفه شدن بودم، نه به آن قیافه ی دمقش وقت رفتن، نه به الان و این حرکتش. -چته؟ دستش را از دور گردنم در آوردم و با اخم هایی در هم نگاهش کردم. نیشش تا بناگوش باز بود و خدا می دانست باز چه نقشه ای برایم کشیده بود. -برای چی اشغال بودی؟ -حتما وقتی زنگ زدی که داشتم با نجلا حرف می زدم. آن کفشم را هم در آوردم و به سمت مبل ها رفتم. زیپ ژاکتم را باز کردم و خودم را روی مبل انداختم. -حالا نمی شد کمتر حرف بزنی. -حالا که پیشتم چرا حرف نمی زنی. -ببین چی پیدا کردم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 رو به رویم روی مبل نشست و به جلو خم شد. برگه ای را به سمتم گرفت که نگاهی به آن انداختم. آگهی استخدام برای یک کارخانه ی داروسازی بود. -ببین آرش، زنگ زدم به منشیشون، وقتی گفتم یکی از استاد های امریکا بودی دهنش باز شد، حتی اسم اون دانشگاه هم نمی تونست تلفظ کنه. با دقت بیشتری برگه را خواندم. این می توانست راه نجاتی برای من و نجلا باشه. هنوز هم آن آه خسته ای که نجلا کشیده بود در گوشم می پیچید. -گفتش حتما حتما فردا بری، من حتم ندارم که قبولت می کنن، اونم با حقوق بالا. -سابقه کار داره این کارخونه. -نه بابا، تازه احداثش کردن، اما انگار همین پسره که این کارخونه رو احداث کرده پدرش هم داروساز بوده. لبخند روی لب هایم کم کم جان گرفت. دقیقا همان کاری بود که می خواستم. هم تحصیلاتش را داشتم و هم نامم جایی ثبت نمی شد و هم حقوق خوبی می توانستم بگیرم. -عالیه. -اره، حالا ان اشالله اون جا مشغول به کار شو تا این عروسی این ها راه بیفته، هم زمان یه کارخونه هم برای خودت احداث می کنیم. برگه را روی میز انداختم. -فکر نکنم پس اندازم در اون حد مونده باشه. از جایش بلند شد و من امیدوار بودم باز هم بحث ارث پدری ام را وسط نکشد. خوب می دانست که من حاضر نبودم به آن خانه ی سوخته یا آن زمین متروکه دست بزنم، اما باز هم زیر گوشم وز وز می کرد. و هیچ کس جز نجلا توانایی تغییر دادن نظر من را نداشت. کنارم نشست و دستش را روی شانه ام گذاشت. -ببین امیرپاشا، تو خودت دو ماه پیش داشتی یه کارخونه احداث می کردی الان برات کسر شان نیست که بخوای بری برای این و اون کار کنی؟ از جایم بلند شدم و همین طور که چپ چپ نگاهش می کردم گفتم: https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -اون کاری که تو از من می خوای بیشتر کسر شانه. به سمت اتاقم رفتم و مشغول در آوردن ژاکتم شدم. -من هیچ وقت کار کردن رو کسر شان ندونستم آقای محترم، کار کاره و وقتی می بینی شرایطی نیست که توی رشته ی تحصیلیت کار کنی باید خودت رو با شرایط وقف بدی و هر طور شده مردونگی رو نشون بدی، حالا این کارخونه که دقیقا تو تخصص خودمه. وارد اتاق شدم و دیگر نماندم تا به حرف هایش فکر کنم. واقعا اهمیت دادن به این موضوعات اعصاب حسابی می خواست که من هم آن عصاب را نداشتم و ترجیح می دادم توجهی به حرف دیگران یا کلاس کاری نکنم. _ لبه ی کتم را به هم جفت کردم و از پله ها بالا رفتم. -میگم امیرپاشا، چطوره این دفعه تو من رو معرفی کنی. نگاهی به او انداختم. -برای چی باید تو رو معرفی کنم؟ -بابا اگه بفهمن وکیل داری می فهمن کلی بارته. نفس کلافه ای کشیدم. آن از وقت آمدن که گیر داده بود می خواهد بیاید و این هم از الان که این حرف ها را می زد. -نمیگن وکیل داری اون وقت ده روز برای یه کار معطل بودی؟ -خب برات یه کار به این خوبی پیدا کردم. -این قدر دیر. به سمت منشی رفتم که خانم جوان از جایش بلند شد. -سلام وقتتون بخیر. -سلام، هم چنین -من امیرپاشا بزرگمهر هستم. لبخندش پر رنگ تر شد. -سلام اقای بزرگمهر، خوش اومدید. سرم را تکان دادم و ممنونم آرامی زیر لب زمزمه کردم. -بفرمایی آقای مهندس داخل هستند. به سمت در رفتم که صدای قدم های آرش باز هم بلند شد. به سمتش برگشتم. اگر باهاش نرم حرف می زدم که قانع نمی شد. -ارش بشین تا من بیام. -ای بابا امیر.... او را به سمت صندلی ها هل دادم که همین طور زیر لب غر زد و چند قدمی برداشت. از رفتنش که خیالم راحت شد به سمت در رفتم. تقه ای به در زدم و با صدایی "بفرمایید" گفتن وارد اتاق شدم. در دل دعا می کردم این کار بشود، اگر می شد همین فردا تمام بساط جشن را بر پا می کردم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
پارت جدید😍❤️🌺
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 وارد اتاق شدم که مرد میانسالی سرش را از میان برگه های روی میزش بلند کرد. از بالای آن عینک ته استکانی اش به من خیره شد و سر تا پایم را نگاه کرد. -سلام، بزرگمهر هستم. و یک مرتبه آن صورت پر از بهت و تعجبش شکفت و از جایش بلند شد. -سلام آقای بزرگمهر، خوش اومدید. عینکش را روی همان برگه هایش گذاشت و از پشت میزش جلو آمد. و من امیدوار بودم که این رفتار گرمش حاصل دروغ های کذایی آرش نباشد. مانند حاج مرتضی که حسابی من را رو به رویش فرشته نشان داد و بعدا کار به لبه ی باریک کشیده بود. امیدوارم که دست از دروغ گفتنش برداشته باشه. جلو آمد و دستش را دراز کرد که من هم دستش را گرفتم و گرم فشردمش. -منتظرتون بودم. ابروهایم را بالا انداختم. ای کاش خودم وقت حرف زدن آرش با منشی پیش آن ها بودم. این رفتار ها نشانه ی خوبی نبود. این همه احترام زیاد وقتی هنوز من را ندیده بودند نشانه ی تعریف های پیش از حد آرش بود که همیشه خراب کاری می کرد. متوجه ی تعجبم شد و خندید. -حالا بشینید حرف می زنیم. اشاره ای به مبل های گوشه ی اتاقش رفت. گوشه ای که دیوارش تماما شیشه بود و تمام شهر تهران زیر پاهایت بود. تهرانی که هم برایم بهترین خاطراه را رقم زده بود و هم بدترین را. روی مبل نشستم و پایم را روی پا انداختم. از بالا خیره ی شهر شدم. و من هیچ جای این شهر بزرگ را نمی شناختم. توی این ده سال آدم هم نمی توانست این همه تغییر کند، چه برسد شهر به این بزرگی. انگار تحولاتی که رخ داده بود زیادی بود و من را با همه جای دنیا نا آشنا کرده بود. -خب، اسمتون امیرپاشا بود، درسته؟ نگاه از شهر گرفتم و به مرد خیره شدم. -بله. -این طور که وکیلتون عرض کردن توی دانشگاه استنفور تدریس می کردید، درسته؟ تا این جا که چیزی اضافه نکرده بود. آن آرشی که من دیده بودم، اگر ترس از من نداشت نام برترین دانشگاه دنیا را می اورد و من را به عنوان رئیس اساتید هم معرفی می کرد. -بله. -برای چی برگشتید ایران؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -برای یه سری مسائل شخصی. آهانی زیر لب گفت و نگاهی به برگه های روی میز انداخت. -راستش ما در حال احداث کارخونه ی داروسازی هستیم، البته این دفتر متعلق به پدرم هست که من کارهاش رو رسیدگی می کنم، حداقل تا وقتی که کار اون کارخونه کامل راه بیفته. شما به مسائل داروسازی مشرف هستید. -تا حدودی. سوالی نگاهم کرد. -بیشتر دانشجو های من توی رشته ی داروسازی بودن و پژوهش های زیادی در این مورد انجام دادیم. برق را در چشم هایش می دیدم. نمی دانستم این دانشگاه کشور خارجه چه داشت که این طور همه ی احترام ها را می خرید. -چقدر هم عالی! سرم را تکان دادم و به شهر خیره شدم دوباره. این شهر حرف های زیادی داشت. درد های زیادی را کشیده بود و جشن های زیادی را به خود دیده بود. این شهر برای من مانند جانی بود که سعی می کردم از ان فرار کنم. آن هم فقط برای آن روز نحس، برای آن رگ غیرتی که آن روز پاره شد و نفسم را بند آورد، برای خواهرکمی که هنوز هم با یادش آه از نهادم بیرون می آید. -مدارکتون رو اوردید. به اجبار چشم از این شهر گرفتم. ای کاش خانه ی خودمان هم در این ارتفاع بود. آن وقت هیچ چیز کم نبود. مدارک را به سمتش گرفتم که گرفت و نگاهی به آن انداخت. همین طور که مشغول خواندنش بود سرش را تکان داد و گاهی لبخند رضایت روی آن لب هایش می نشست. و چقدر همه چیز با آمدن نجلا فرق کرده بود. اگر یک سال پیش بود گرفتن این کار برایم ارزشی نداشت. حتی اگر از گرسنگی می مردم هم حاضر نبودم خودم را برای کار کردن در شرکت یک نفر دیگر به اب و اتش بزنم اما حالا... حالا خودم را برای هر کاری به اب و اتش می زدم تا فقط من را به نجلا برسانند. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
پارت جدید😍❤️🌺
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 مهم هم نبود چه کاری بود. من الان فقط دلم می خواست که پیش آن دختر چشم عسلی باشم .فقط شب ها موهایش را نوازش کنم و باز هم زیر باران قدم بزنیم. حالا که پاییز شده بود این خیابان ها بدجور عشقبازی های من و نجلا را کم داشتند. اما نمی گذاشتم این کمبود ها ادامه پیدا کنند. خودم همه کار می کردم تا نجلا زودتر بیاید. اگر خودم هم نمی خواستم این دلتنگی نمی گذاشت. ماننند خوره ای به جانم افتاده بود و امانم را بریده بود. نمی گذاشت حتی نفس بکشم. دلتنگی بدترین درد دنیا بود، حتی بدتر از جریحه دار شدن رگ غیرت و بدتر از... -این طور که معلومه همه چیز کامله، دقیقا همون شخصی که می خواستیم رو پیدا کردیم، یه استاد بزرگ. و این یعنی ارش چیزی را اضافه نکرده بود. وقتی آن پرونده را دیده بود و باز هم سر حرفش مانده بود می توانستم به آرش اعتماد کنم. و خداراشکر که این کار هم جور شده بود. -استاد بزرگی نیستم. -شکست فسی نفرمایید. -استاد یعنی عمل، توی اون برگه فقط چهار تا مطلب نوشته -به هر حال تاریخچه ی پروژه های بزرگی که انجام دادید داخل این هست. معلومه که توی آمریکا استاد فعالی بودید. -جز وظفه ام چیزی رو انجام ندادم. آن قدری در آمریکا سرم شلوغ بود که وقت رسیدگی به کار های متفرقه را هم نداشتم. اما با تمام آن سر شلوغی سعی می کردم همیشه و تا حد امکان وظیفه ام را انجام بدهم. و من چقدر حساس بودم از قول و عهدی که می بستم. نمی خواستم هیچ وقت فرد بدقولی باشم. چون می فهمیدم ارزش زمان و کار را، می دانستم که باید همه چیز را همان طور که خودم به زبان گفته ام انجام بدهم. -ان اشالله که توی کارخونه ی ما می درخشید و معروف می شید. دنبال معروفیت نبودم. اما لب باز نکردم چون نمی دانست من نجلایی دارم که به تمام معروف بودن ها می ارزید. نمی دانست من نجلایی دارم که می ارزید به تمام دنیا. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 من فقط می خواستم خودم را برای او اثبات کنم و تمام دنیا به چه کارم می آمدند؟ او کنارم باشد دیگر دنیا معنایی نداشت برایم. -از کی می تونم مشغول کار بشم؟ -از فردا چطوره؟ ابروهایم را بالا انداختم. -راستش کارخونه ی جدید همه چیزش اوکی هست، بچه ها هم مشغول هستند اما ما دنبال یه استادی بودیم که بتونه بچه ها رو راهنمایی کنه، در واقع به عنوان یه سرپرست عمل بکنه و بتونه به همه چیز نظارت داشته باشه. سرم را تکان دادم. دیگر از این بهتر که نمی شد. می توانستم همین امشب بروم و خبر را به حاج مرتضی بدهم. اصلا همین طور بعد از کارخانه مسیرمان را به آن سمت کج می کردیم. -از فردا هم شما می تونید برید سر وقت بچه ها، در مورد شرایط حقوقی و بیمه هم باهاتون کنار میام. -فقط موردی که نمی دونم وکیلم گفته یا نه، اگه میشه اسم من رو توی لیست بیمه رد نکنید. پرونده را به سمتم گرفت و همین طور سوالی نگاهم کرد. من که نمی تواسنتم بگویم یک عده آدم نفهم دنبام راه افتاده اند و می خواهند من را بکشند، آن هم برای پسر نامردشان. آن وقت دیگر باید به طور کامل قید همه چیز این کار و عروسی را می زدم. -اگه امکانش هست دلیلش محفوظ بمونه. شانه ای ابلا انداخت اما معلوم بود که حسابی ذهنش درگیر شده است. -باشه مشکلی نداره. -خب من باید فرمی پر کنم؟ دوباره لبخند ذوق روی لب هایش نشست. -اگه مشتاق به همکاری هستید بله. من هم لبخند زدم. مگر می شد دلم بیاید این همه ذوق او و ذوق خودم را برای رسیدن به نجلا کور کنم؟ وقتی تمام این کار سود بود برای یک نفر. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃