eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
291 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 دستم را برای گرفتن برگه دراز کردم که لبخند روی لب های مرد نشست. من فقط می خواستم کاری داشته باشم تا رضایت را برای ازدواجم با نجلا بگیرم. بقیه را بعدا هم می توانستم جور کنم. برگه را به دستم داد. نیم ساعتی همین طور حرف زدیم و کمی بیشتر از آن محیط و کارها گفت. قرار هم شد روز بعد برای دیدن کار ها و معرفی خودش همراهم بیاید امیدوار بودم که بتوانم از پس کارهایش بر بیایم. از اتاق که بیرون آمدم آرش با سرعت به سمتم آمد. -چی شد؟ اوکی شد؟ جوابش را ندادم و به سمت پله ها رفتم. نمی دانم چرا دلم می خواست کمی اذیتش کنم. کمی شوخی با او که اشکالی نداشت. وقتی حال هردویمان خوب بود چی می شد بهتر هم شود؟ از پله ها پایین رفتم بدون هیچ حرفی و صدای قدم های او هم پشت سرم می شنیدم. -صبر کن امیرپاشا، کجا میری؟ چی شد آخرش؟ -چی می خواستی بشه؟ من رو اوردی دیوونه خونه؟ و صدای قدم هایش را دیگر نشنیدم. با همان اخم ساختگی که برای اذیت کردنش در هم فرو کرده بودم به سمتش برگشتم. کلافه و ناامید نگاهم کرد. همین که می دانستم برای کار من و برای رسیدن من به عشقم این طور خودش را به اب و اتش می زد باعث می شد او را بهترین رفیق خودم بدانم و جانم را هم برایش بدهم. او بهترین پسر خاله ای بود که می شد یک مرتبه وسط زندگی ام بیفتد. و چقدر بعد از آمدن نجلا همه چیز قشنگ تر از قبل شد. به گمانم آن دختر تمام نگاه هایم را شست و شو داده. -چی شد امیرپاشا؟ -هییچی، بیا بریم. چند پله ی بینمان را با عصبانیت و حال خراب طی کرد و رو به رویم ایستاد. -الان به نتیجه نرسیدید. -نه. ضربه ای محکم به پیشانی اش زد. -امیرپاشا کار از این بهتر برات پیدا نمیشه. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 شانه ای بالا انداختم و با سرعت از پله ها پایین رفتم. صدای نفس های کلافه ای که هر چند دقیقه یک بار می کشید را به خوبی می شنیدم. کمی هم خنده ام گرفته بود اما خوب می دانستم چطور خنده ام را جمع کنم تا متوجه نشود. هر چند باشد ده سال نقش اخم را روی پیشانی ام کشیده بودم. -صبر کن امیرپاشا، بگو چی گفتین الان؟ -حوصله ی توضیح ندارم. -خب پس میرم از خودشون می پرسم. می خواست برگرده که دستش را گرفتم و کشیدمش. -پات رو بذاری توی اون دفتر دیگه نه من و نه تو. -اخه امیرپاشا الان دو هفته ست داریم کل شهر و روزنامه ها رو زیر و رو می کنیم و خودت هم می بینی که کار نیست، اون وقت لقمه ای به این خوبی روو ول کردی رفت. و من لب هایم را روی هم فشردم تا نخندم و همین طور به چشم های خسته اش خیره شدم. طوری کلافه بود که انگار او دنبال کار برای من می گشت. خوبه که تمام روز ها خودم دور آن کار ها خط می کشیدم و مشخص می کردم. شاید اگر وسواس های او هم نبود الان زودتر کار پیدا می کردم. -امیرپاشا، من میرم باهاشون حرف می زنم ببینم مشکل چیه شاید تونستیم با هم حل کنیم. ابروهایم را بالا انداختم. -یعنی تو میگی که بری از اون اقا خواهش کنی که من رو توی شرکتش راه بده. همان جا روی پله ها نشست. نگاهی به قیافه اش انداختم. حالا گمان نمی کردم تا این حد نابود شود. انگار در حال گریه کردن بود. -خب ما کلی روی این کار حساب باز کردیم. ابروهایم را بالا انداختم. یا او هم قصد بازی با من را داشت یا... یا جدی و برای من که نمی توانست این قدر ناراحت باشد. آن هم آرشی که همیشه همه چیز را به شوخی می گرفت حالا این طور وسط راه پله ها زانوی غم بغل گرفته بود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 صورتم دقیقا مانند علامت سوال شده بود. آمدم او را سر کار بگذارم قشنگ خودم سرکار رفته بودم. -خب این کار نشد کار دیگه. -آره کار برای تو ریخته فقط منتظره تو اوکی بدی. لحنش خیلی عصبی بود. -خب یکم دیگه هم طول بکشه، چی می شه مگه؟ -تو به عشقت نمی رسی دیگ... و یک مرتبه پقی زد زیر خنده. خودش را روی پله ها دراز کرد و همین طور که مشتش را به زمین می کوبید شروع کرد به خندیدند. من به گمانم دو شاخ بالای سرم در آورده بودم. این پسر یا دیوانه شده بود یا خودش را زده بود به دیوانگی. -چرا می خندی؟ حالا نخندم کی بخندم؟ نه به آن دو دقیقه ی پیش که در حال اشک ریختن بود و نه به حالا که این طور صدای خنده هایش کل سالن را گرفته بود. دستم را روی بینی ام گذاشتم. -آرش اروم. ولی کو گوش شنوا؟ همین طور می خندید و خودش را به در و دیوار می کوبید. آخه لب هم باز نمی کرد تا ببینیم چه مرگش شده است. همین طور می خندید برای خودش. دیگه واقعا کلافه شده بودم. این بار جدی جدی اخم هایم را در هم فرو کردم و نگاهش کردم. -آرش تمومش می کنی یا نه؟ سعی کرد خنده اش را جمع بکند اما انگار می خواست جان بدهد این قدری که این کار برایش سخت بود. نفس کلافه ای کشیدم و دست به کمر نگاهش کردم که لب هایش را جمع کرد تا به لبخندی باز نشود. -چته تو می خندی همین طور؟ -من باید یه جلسه مشاوره با نجلا خانم داشته باشم. -چرا اون وقت؟ -من یکم شوخی می کردم اخم هات می رفت توی هم، اون وقت خودت این جا نشستی داری با من شوخی می کنی؟ و دوباره شروع کرد به خندیدن. نفس کلافه ای کشیدم. او دیگر از کجا فهمیده بود. یک بار هم آمده بودیم ب این پسر رو دست بزنیم حسابی رکب خوردم. هر چه باشد او حسابی توی این کار ماهر بود و نمی شد به همین راحتی سر او کلاه گذاشت. -استاد خودم دیدم که منشی داشت با رئیسش حرف می زد و برگه ی استخدام می داد بهش. و دوباره شروع کرد به خندیدن. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 وقتی یکم به روش می خندیدم این طور پرررو می شد که خنده اش با هیچ چیز جمع نمی شد. آن وقت که اخم می کردم نمی توانستیم جلویش را بگیرم چه برسه به حالا. -خب بسه دیگه، پاشو بریم. -خدایی ولی چقدر خوب بازی کردیا، اگه منشی حرف نمی زد جدی جدی باورم می شد. -من هم داشتم باورم می شد برای کار من گریه می کنی. چپ چپ نگاهش کردم و از پله ها پایین رفتم. خودم هم خنده ام گرفته بود. هیمن که سرم را برگرداندم شروع کردم به خندیدن اما دلم نمی خواست جلوی او بخندم که بیشتر از این مسخره کند و بخندد. -استاد. جوابش را ندادم. می دانستم که از لحن حرف زدنم متوجه ی خنده های اررامم می شد. و این خنده ها نجلایی را کم داشت تا آن انگشت ظریفش را درون گودی گونه هایم فرو کند و خودش هم سرخوش بخندد. -استاد تو می خوای بیست طبقه رو از پله ها بری. سر جایم ایستادم. سرم را کمی آن طرف تر از نرده ها بردم و نگاهی به پله انداختم. آن قدر زیاد بود که سرگیجه گرفتم. اصلا چرا با اسانسور نیامده بودیم؟ سرفه ای کردم تا صدایم صاف شود و به سمتش برگشتم. -حسابی گرم نقشه کشدین بودی حواست نبود. -با مزه! -هستم دیگه. و باز هم بادی به غبغبه داد و اشاره ای به در خروجی کرد. سرم را از روی تاسف تکان دادم و از در راه پله خارج شدم. راست می گفت؛ آن قدر سرگرم نقشم شده بودم که یادم رفته بود اسانسوری هم هست. آخرش هم که آن طور خراب شده بود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
15529_737.mp3
3.25M
صبح جمعه و 💚 🎤 🌹 درندبه های جمعه توراجستجوکنم زیباترین بهانه دنیای من سلام 🥀 🤲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 سوار ماشین شدیم و ماشین را روشن کردم. نمی خواستم جلوی آرش با نجلا حرف بزنم. شاید حرف های خصوصی هم بینمان رد و بدل می شد که اصلا دوست نداشتم آرش بشنود و باز هم افسار مسخره کردنش را از دست بدهد. -میگم این همه برات سعی کردم نمی خوای بهمون شیرینی بدی؟ برگشتم و چپ چپ نگاهش کردم. بعد از این همه وقت خوابیدن و خوردن بالاخره دست به کار شده بود. -وا تو که خسیس نبودی امیرپاشا. دنده را جابه جا کردم و میدان را پیچیدم. همین طور به راهم ادامه دادم. متوجه ی نگاه های خیره اش بودم که می خواست جوابی از من بگیرد اما توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم. امروز زیادی سرخوش بودم و این سرخوشی فقط با اذیت کردن آرش و حرف زدن با نجلا تخلیه می شد. نجلا که الان نبود پس تمام تاوانش را باید این پسر می داد. -امیرپاشا خودی من کلی نقشه کشیدم برای شیرینی هات. -شیرینی چی؟ وکیلم بودی و وظیفت بود. -حالا که این طوره الان دو سال و خرده ای از قرارداد وکالتم گذشته، یادت رفته؟ ابروهایم را بالا انداختم. من و او اصلا قراردادی هم می بستیم؟ آن قدری با هم رفیق شده بودیم که همین طور برای هم دیگر کار می کردیم. -باشه، می تونی دوباره قرارداد ببندی. -الان دیگه دیره، قبلش بود. -خب پولش رو میدم. -برو بابا، میگم شیرینی میگه پول. با اخم های در هم نگاهم کرد. به سمتش برگشتم و باز هم خنده ام گرفته بود. اما لب هایم تکان نخوردند. از همان هایی که خیال می کردی از ته وجود خوش حالی و نیازی هم به تکان خوردن لب ها نیست. از همین هایی که گریبان من را می گرفت. پنجره را در این سرما داده بود پایین و سرش را کمی بیرون برد. با صدای آرامی شروع کرد به غر زدن. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -این همه براش هیجان به خرج دادم یه شیرینی نمی خواد بهمون بده، لیاقت نداره که. سری از تاسف تکان دادم. ارش هیچ وقت نمی خواست بزرگ شود. موهای کوتاه مشکی اش در باد تکان می خورد و بالا می رفت که حسابی پیشانی بلندش را به رخ می کشید. -والا، اگه تا الان می رفتم وکیل یکی دیگه می شدم هم این همه دردسر نمی کشیدم، هم بهم شیرینی می داد. -احیانا بقیه وکیل استخدام می کنن که بهش شیرینی بده؟ همین حرفم کافی بود که مانند بچه های لجباز به سمتم برگرد و گارد بگیرد. -ولی وقتی آدم این همه خسته شد برای پیدا کردن کار آره. نتوانستم طاقت بیاورم و لب هایم هم تکان خورد به لبخندی. -نخند. به روبه رو خیره شدم و به راهم ادامه دادم. تا وقت ناهار خیلی مانده بود، می خواستم حسابی حرص بخورد و اسید معده اش ترشح کند تا حسابی گشنه بشود و غذا بخورد. به هر حال باید شیرینی کاری که این طور من را به نجلا ربط می دهد باید حسابی خورده شود دیگه. جلوی خانه ترمز کردم. -پیاده شو. -یه شیرینی بهم نمیدی، اون وقت می خوای بری با نجلا جونت دور دور؟ با عصبانیت در را باز کرد و محکم بست. به کارهایش خندیدم. پسرک هیچ شباهتی به مرد کامل نداشت. یا خودش را می زد به این دیوانگی یا واقعا دیوانه بود و من خبر نداشتم. همین که از داخل رفتن او مطمئن شدم موبایلم را در آوردم و شماره ی نجلا را گرفتم. پیدا کردنش بین مخاطبینم زیاد سخت نبود، انگار دست هایم عادت کرده بودند که وقت خوش حالی روی نامش بنشیند. موبایل را کنار گوشم گذاشتم و به راه افتادم. -سلام. صدایش بی جان و خسته بود. مانند صدای دیروز من که از دلتنگی حتی بیرون هم نمی آمد. -سلام بانوی من. -کار پیدا کردی؟ مگر می شد عاشق نشدن برای اونی که همه چیز را حتی از لحن صدایم متوجه می شد. -خوبم. -می دونم که خوبی، از صدات معلومه ولی چرا خوبی. -چون بانویی مثل شما دارم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
پارت جدید😍😘❤️
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 صدای خنده هایش مثل موسیقی پخش شدند و من غرق لذت شدن باز هم. -شوخی نکن دیگه امیرپاشا ابروهایم را بالا انداختم. -داشتن شما شوخیه؟ سکوت کرد. صدای نفس هایش آرام شد و من می فهمیدم حسش را وقتی هرروز خودم هم در آن غرق شده بود. از خیابان خارج شدم و وارد کوچه شدم. موبایل را به دست دیگرم دادم و همین طور به صدای نفس هایش گوش می دادم که چطور با روح و روان من بازی می کرد. -امیرپاشا. -جانم. -کار چی شد؟ و پشت هر واژه ی آن دلتنگی موج می زد. شاید مستقیبم به زبان نمی آورد چون خجالت می کشید اما من می فهمیدم که او هم عاشق است، شاید هیچ کس نمی توانست آتشی مانند آتش درون من داشته باشد اما او هم عاشق بود و همین برایم کافی بود. -حل شد. جیغی کشید. گوش هایم درد گرفتند اما موبایل را دور نکردم چون حتی شنیدن صدای جیغ هایش هم آرامم می کرد. نگاهی به پاساژ حج مرتضی انداختم. ماشین را ارام به سمت گوشه ی خیابان بردم و همان جا پارک کردم. -وای راست میگی؟ -من مگه با تو شوخی دارم بچه؟ -عاشقتم امیرپاشا، عاشقتم. ما بیشتر. سویچ را برداشتم و در ماشین را باز کردم. -من دارم میرم با پدربزرگت حرف بزنم. -باشه باشه، خداحافظ. و حتی نگذاشت که ادامه بدهم و همین طور موبایل را قطع کرد. نگاهی به صفحه ی موبایل انداختم. فقط صدای بوق بود که می آمد. خندیدم و به خیابان نگاه کردم تا رد شوم. فقط چند روز تا رسیدن به نجلایی که دیوانه اش بودم، فقط چند روز. از در وارد پاساژ شدم که باز هم آن پسرک جوان به سمتم آمد. -سلام. -سلام، با حاجی کار دارین؟ -آره. -نیستند. پنچر شدم. چقدر ذوق داشتم برای آمدن و گفتن، برای چیدن قرار ها و برای راست و ریست کردن برنامه ها تا اوکی شدن همه چیز. -کی میاد؟ -معلوم نیست. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃