eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
289 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 اگر می شنیدم گوله ای آتش می شدم، جنون پیدا می کردم و جان می گرفتم از کسی که این اشک ها را روی گونه هایش جاری کردند و برای جان گرفتن باید می دانستم دلیلش و نجلایم فعلا توان گفتنش را نداشت و همین آزارم می داد. کنارش نشستم و مجبورش کردم که به من پشت کند. دختر ها با آغوش آرام می شوند... گیره اش را از روی موهایش باز کردم که موهای ابریشمی خرمایی اش روی شانه هایش پخش شد. من انگار اره نفس هایم را میان این طره ها گم کرده بودم. دستم را جلو بردم و تمام موهایش را از روی صورت و شانه های لرزانش جمع کردم. باید خودم را سرگرم می کردم، باید سعی می کردم تا بتوانم نشنوم این صدا ها را، تا... تا یادم نیاید دختر ها نیاز به آغوش دارند. موهایش را آرام به هم گره زدم. آرام آرام موهایش را بافتم. بعد از ده سال فراموشش نکرده بودم. ده سال پیشی که آرام موهای آتنا را می بافتم و او آرام می شد، یعنی نجلا هم آرام می شد. موهایش را بافتم و او شانه هایش لرزیدند، موهایش را بافتم و او هق زد، موهایش را بافتم و ندیدم چشم های سرخش را. بافتم و کم کم دیگر شانه هایش نلرزیدند، بافتم و او اشک ریخت اما نه با صدای بلند، بافتم و دست هایش کم تر لرزیدند و گیره اش را به آرامی روب موهایش بستم. چرا این دختر همه چیزش زیبا بود. مگر می شود موها هم این قدر آرامش بدهند؟ آرام مووهایش را پشتش رها کردم و نگاهی به رج های بافته انداختم. موهایش مانند مارپیچی شده بودند که می خواستند قلب من را زودتر از او آرام کنند. سرم را نزدیک گوش هایش بردم، عطرش دوبار من را تا مرز جنون بردند و من جان کندم تا خودم را کنترل کنم و... خب مرد ها هم با آغوش آرام می شوند دیگر. لب هایم را از هم باز کردم و زمزمه کردم: -بانوی ایرانی من، نمی خواد بگه چی شده؟ سرش را برگرداند. باز هم با همان لبخند میان اشک هایش. -نبودی. از تعجب ابروهایم را بالا انداختم. کامل به سمتم برگشت و رو به رویم نشست. -برای نبود من اشک ریختی؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
دوازدهم فروردین روز "جمهوری اسلامی" گرامی بـاد✌️ ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♡🍃• 🍃 شهیدمحمدهادی ذوالفقاری🍃 ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•|📲|•° 🍃 °•|😁|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 سرش را پایین انداخت و ریز خندید. من هم لبخندی زدم، نه برای حرف خودم، برای آرامش زیبایی اش که محشر بود. -برای این که نبودی تا آرومم کنی.. -بگم ببخشید. ترسیده سرش را بلند کرد و تقریبا داد زد: -نه. سوالی نگاهش کردم. ترسیده بود اما... ببخشید ترس داشت؟ برای منی که تا به حال از کسی عذرخواهی نکرده بودم ترس داشت، جون نمی توانستم درک کنم این کلمه را وقتی این همه سال آن را به زبان نیاورده بودم اما او که نباید می ترسید. -نگو. -چی رو؟ -ببخشید رو. خندید، خندیدم. مثلا یک مرتبه میان گریه و ترسش بخندد و تو دلت ضعف برود برای چشم های نازک شده اش... من روزی ده بار این حس را تجربه می کردم. -خب الان اومدم تا جبران کنم. -این بهتر به شخصیتت می خوره. -خب... نمی خوای بگی؟ سرش را تکان داد. -یعنی نمی تونم. من که بلد نبودم این دختر را آرام کنم. او ملکه ی احساسات بود و چطور می شد یک ملکه را آرام کرد وقتی این طور اشک می ریخت. دوباره لب هایش لرزید و من نمی خواستم این دختر این همه زجر بکشد برای قورت دادن این بغض لعنتی. -نجلا. -جانم. -اگه بهت یه خبر خوب بدم چی؟ نمی خواستم بگویم، اما مجبور بودم. باید طوری این اشک ها را از گونه هایش پاک می کردم دیگه. سوالی نگاهم کرد که شانه ای بالا انداختم. کمی شیطنت که ایرادی نداشت. -نمیگم. اخم هایش را در هم فرو کرد که من ته دلم قنج رفت برایش. -امیرپاشا. -جانم. -بگو لطفا. -همین طور نمیشه. سوالی نگاهم کرد. -باید امشب یه شام خوش مزه برام درست کنی. -با هم دیگه. چشم هایم را روی هم فشردم. بهترین کار دنیا آشپزی با او بود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 غذایی که با انگشت های ظریف او درست شده بود انگار طعم دیگری داشت. -خب حالا بگو. -یه قول دیگه بگو. لب هایش را آویزان کرد و صورتش را به نشانه ی قهر برگرداند. نتوانستم خودم را کنترل کنم. مگر می شد او این طور لوس بازی در بیاورد و من نخندم؟ -نگام نکن. -نمی خوام، اومدی یه خبر بدی ده تا شرط گذاشتی. -اگه بدونی چه خبری می خوام بگم که بیشتر از ده تا شرط میزاری. سرش را برگرداند و مشکوک نگاهم کرد. اشک های تر شده اش به هم چسبیده بودند و چشم هایش را بیشتر به نمایش می گذاشتند. انگار تمام کائنات دست به دست هم داده بودند تا این دختر را دل رباتر کنند. لب باز کرد که موبایل در جیبم لرزید. نگاهی به نام آرش انداختم و صورتم را جمع کردم. این پسر همیشه بد موقع سر می رسید. موبایل را به گوشم نزدیک کردم. -امیرپاشا. -بله. -به نجلا بگو. -چی؟ -انگار حال مادربزرگش وقتی فهمید بد شده، این پسره سیامک زنگ زد گفت هر چه زودتر نجلا رو بیارین. انگار همه منتظرش هستن. لبخندی روی لب هایم نشست. مگر می شد این قدر خوب همه چیز کنار هم چیده شود؟ -بگو برای شب. -میگی الان؟ -آره. تماس را قطع کردم و موبایل را همین طور روی موبایل انداختم. -چرا برای شب قول دادی، مگه قرار نبود شام درست کنیم. با لبخند نگاهش کردم. کم کم اخم های ظریفش از روی پیشانی اش محو شد و گیج نگاهم کرد. -خب اول خبرم رو بشنو. -خب بگو. -یه قول دیگه قرار بود بدی. -امیرپاشا به خدا دل تو دلم نیست، بگو دیگه. با دیدن قیافه ی زار و چشم های پر از تمنایش آرام خندیدم. دلم نمی امد بیشتر از این اذیتش کنم. انگشت کوچکم را به سمتش گرفتم. -قول بده از این به بعد هر وقت، دلت گرفت، حتی اگه اون سر دنیا هم بودم بهم زنگ بزنی تا بیام. سفیدی دندان هایش که میان لب های سرخش نمایان شد آرامش را به قلبم هدیه داد. نیاز داشتم تا تایید کند آرامش بودنم را. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 °•|💖|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 لبخندی زد و آرام دست هایش را بالا اورد. انگشت کوچکش را دور انگشتم پیچاند و زیر لب زمزمه کرد: -قول قول قول. دست هایم را تکان داد که یک مرتبه هردو زدیم زیر خنده . او که قول می داد من پایه می شدم برای تمام دیوانه بازی ها. -خب حالا خبرت رو بگو که نمردم از فضولی. -چی الان بیشتر از همه خوش حالت می کنه. -نمیگم. ابروهایم را بالا انداختم. اگر جوابش دیدن خانواده بود که این طور نمی گفت. مشکوک نگاهش ‌ردم. نمی خواستم نفهممش، نمی تواتستم قبول کنم که او چیزی بداند و من ندانم. اما نپرسیدم چون به خودم اجازه نمی دادم او را مجبور به لب باز کردن بکنم. -خب... یه چیزی ک من می دونم. دستش را به چانه اش زد و به گوشه ای خیره شد. -خب... بعد از چند ثانیه یک مرتبه دستش را از زیر چانه برداشت و بشکنی در هوا زد. -فهمیدم، درست کردن غذا؟ خندیدم. می دانستم زرنگ ترین هاست اما دلیل این که این خنگ بازی ها را در می آورد را نمی فهمیدم. شاید برای خنداندن من بود و...‌ واقعا برای خندادن من کاری می کرد؟ -خب بگو دیگه. -خب درمورد همون گمشده ست. چشم هایش برق زد‌ ستاره ای میان آن قهوه ای ها نمایان شد که باز هم دل من را برد و من آرزو کردم کاش همیشه این خبر ها را داشته باشم تا او هم بخندد. لب هایش درحال زدن لبخند لرزید، انگار شک داشت میان واقعی و خیالی بودنش. -نشونشون رو پیدا کردی؟ -یه چیزی فراتر از نشون. چشم هایش را گرد کرد و همین طور مات به من خیره شد. انگار مانده بود میان واقعی بودن این ماجرا و دروغ. دست های سردش را میان دست هایم فشردم تا بیشتر از این یخ نزند. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● مناجات شعبانیه🍃 ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -چی؟ -باهاشون حرف زدم. -شوخی می کنی؟ سرم را با خنده تکان دادم که یک مرتبه بلند شد و شروع کرد به پربدن. با صدای بلند خندید و قهقه زد و شاید هم کمی جیغ. حس های من همیشه پا فراتر از او و حس هایش می گذاشت. اگر او این قدر خوشحال بود قلب من عروسی به پا کرده بودند که نجلا راس آن قرار داشت. بالاخره ایستاد. دست هایش را جلوی صورتش گرفت و انگار می خواست اشک برریزد. -راست میگی، یعنی تو با خانواده ام حرف زدی؟ -اره، با پدربزرگت.... و البته پسرداییت. اشک از چشم هایش جاری شدند. این اشک را دوست داشتم. .این اشک شوقی که چشم هایش را پر می کرد و نجلایم از ته دل می خندید. -خب چی شد؟ اصلا من رو یادشون بود؟ -مگه میشه کسی شمارو یادش نباشه؟ -بگو بگو، امیرپاشا ازشون بگو. -لبخندی به این همه دستپاچگی وهیجانش زدم. -برو اماده شو تا خودت ببینی. -الان؟ نگاهی به ساعت انداختم.‌ شش بود و نزدیک شب دیگه. -اره برو. -الان برم ببینمشون؟ سرم را تکان دادم که باز هم با هیجان خندید. -امیرپاشا. -جانم. -اون ها دوست دارن من رو ببینن؟ یعنی از من بدشون نمیاد. نگاهی به صورتش انداحتم تا خودش معنای حرفش را بفهمد. آخه چه کسی بود از این دخترک بدش بیاید؟ چه کسی می توانست بگذارد این دختر جلویش دلبری نکند؟ -برو لباست رو بپوش و این حرف ها رو نزن وقتی خودت جوابش رو می دونی‌ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃