eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
294 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
••📚•• . باید جوانان را بھ کتابخوانی عادت دهیم!♥️ ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 دستم را رها کرد و با همان صورت حرصی اش توپید: -بدو. با خنده سویچ را از ماشین جدا کردم و پیاده شدم. همین طور نگاه بدی به من می انداخت. و من می خندیدم. انگار شوق و ذوقش را فراموش کرده بود و دوباره شده بود همان گربه ی کوچک بامزه. -زنگ بزن. ابروهایم را بالا انداختم. این قدر تند حرف می زد خیال می کردم هر لحظه می خواهد به سمتم یورش بیاورد. -اول آروم باش. -می دونی چیه امیر پاشا. -چیه؟ -نمی دونی دیگه، منم عادت ندارم واسه کسایی که نمی دونن توضیح بدم. دست هایش را روی سینه قفل کرد و به حالت قهر سرش را برگرداند. من که معنی این کار هایش را نمی فهمیدم، اما هر چه بود من را می خندادند و او را بیشتر در دلم جا می کرد. _نجلا_ عصابم را خرد کرده بود. به همین راحتی می گفت مگه من هم میایم؟ یعنی نمی فهمید من نمی توانم بدون او جایی باشم؟ یعنی می خواست در این لحظه ی به این مهمی تنهایم بگذارد؟ می خواست برود و من را با این حجم از هیجان تنها راهی این خانه ی بزرگ بکند؟ یعنی بعضی وقت ها دلم می خواست بشنیم و موهایش را بکشم. آخه این پسر داشت چی کار با من می کرد. -کیه؟ با صدای زنانه ای پشت آیفون دست هایم وا رفت و با حال زاری به سمت آیفون برگشتم. دوباره آن همه حس بر سرم اوار شد. حس استرس، حس هیجان، حس دلتنگی، خجالت و ترس... -امیرپاشام، همراه نجلا اومدم. -خوش اومدین. صدای خوش حال زن که پشت آیفون بلند شد کمی دلم آرام شد. حتما از آمدنم خوش حال شدند که این طور در را باز کردند دیگه، مگه نه؟ خیال نمی کردم ان ها هم بخواهند مانند عمو اینا من را پس بزنند. اما دیگر دلم چرکین شده بود، دیگر نمی توانستم به راحتی قبل اعتماد بکنم. امیرپاشا به من نگاه کرد. تمام دلخوری هایم از او را کنار گذاشتم. الان نیاز به او داشتم تا آرامم کند، تا کنارم باشد و به من بگوید باید چی کار کنم. شبیه بچه ای شده بودم که دست و پایم را گم کرده بودم و منتظر بودم تا امیرپاشا راه را به من نشان بدهد. ای کاش همه ی آن ها به مهربانی آن آدم هایی باشند که مادر توصیح کرده بود، من که چیزی از آن ها به یاد نداشتم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
●∞♥️∞● ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
●∞♥️∞● ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃 🔹 276 بقره 💥يمْحَقُ اللَّهُ الرِّبا وَ يُرْبِي الصَّدَقاتِ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ کُلَّ کَفَّارٍ أَثيمٍ 📚ترجمه: خداوند، ربا را نابود می کند و صدقات را افزایش می دهد! و خداوند، هیچ انسانِ ناسپاسِ گنهکاری را دوست نمی دارد. ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 امیرپاشا دستش را روی در گذاشت و کامل بازش کرد. اشاره ای به داخل کرد. -تنها نذاری. -مگه می خوای بری توی تالار وحشت دختر. دستش را از روی در برداشتم. آرام دستش را روی سینه هایم گذاشتم تا بشنود تپش قلب هایم را. لبخند از لب هایش محو شد. می دانست این لحظه چقدر برایم مهم است. بعد از از دست دادن مادر و پدرم فقط دنبال آدم هایی بودم تا نامشان را بگذارم خانواده، وقتی عمو ان طور من را از خانه اش بیرون کرد فقط دنبال آدم هایی بودم که من را اضافه ندانند و هیچ کسی جز این خانواده نداشتم. ای کاش آن ها حس اضافه بودن را به من نمی دادند. -نجلا، به خدا هیچی نیست، میری داخل، می بینشون، خوش حال میشی، میشن خانواده ات. سرم را تکان دادم و دست هایش آرام آرام از روی سینه ام سر خورد. قدم برداشتم. دلم می خواست زودتر به آن خانه و آدم هایش برسم اما باز هم می ترسیدم. دلم می خواست اگر می خواهم پس زده بشوم دیر تر این حس پیش بیاید. همه ی آن ها بالا ایستاده بودند. آن قدر زیاد بودند ک نمی توانستند حتی نگاهی به آن ها بیندازم. به سمت امیرپاشا برگشتم. یک قدم عقب تر از من بود. این پسر چرا این قدر از من دوری می کرد، مگر نمی دانست من اگر همه ی خانواده ام هم برگردند نمی توانم از او دل بکنم. سر جایم ایستادم که او هم کنارم ایستاد. -چرا نمیری؟ -همشون برای این خونه هستن. -نمی دونم. اخم هایم را در هم کردم و عصبی گفتم: -این قدر هم عقب نایست. خندید و چشمی زیر لب گفت. دوباره آن حس برگشت. -نجلای من. پیرزنی به کمک دختری از پله ها پایین آمد. گریه می کرد و انگار تعادل نداشت برای حرکت کردن. هر لحظه امکان داشت پخش زمین شود. دلم نمی امد بیشتر از این اذیتش کنم. به قدم هایم سرعت دادم و خودم را به او رساندم. و چهره ی آشنایی از دوران کودکی ام جلویم نمایان شد. -نجلا... دستش را دورم حلقه کرد و... این بو.... من این بو را می شناختم... این بوی مادرم بود... این گرمای آغوش مادرم بود.. این صدای مهربان برای مادرم بود... این... -نوه ی خوشگلم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
●∞♥️∞● ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
●∞♥️∞● . اگر خیمھٔ جمهورۍ اسلامۍ آسیب ببیند؛ بیت ‌اللّٰھ الحـــــرام و قــرآن آسیب خواهد دیـد ! 🌿 ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 خودم را محکم تر به او فشردم. دلم می خواست حل شوم در این آغوشی که انگار برای مادرم سند خورده بود. دلم می خواست دلتنگی هام این چند وقت را جبران کنم. مادر که نبود اما این خانواده ازش یادگار مانده بود. اشک هایم بی درنگ روی گونه هایم ریخته می شد و دلم می خواست آن قدر زار بزنم تا دیگر خدا این آغوش را از من نگیرد. مگر می شود مادر بزرگ این قدر نشان از مادر داشته باشد؟ انگار خود مادر بود، انگار خودش بود که باز هم من را در آغوش می گرفت و برایم لالایی می خواند، برایم قصه تعریف می کرد و می خواست تا برای همیشه آرام بمانم. -عزیزجون. -جون دلم دختر خوشگلم. من را از آغوشش جدا کرد. با دست هایش صورتم را قاب کرد و من راهم را بین پیچ وخم چروک صورتش گم کرده بودم. آن قدر مهربان از پشت آن چشم های بارانی اش نگاهم می کرد که تمام استرس هایم پر کشیده بود. این زن نمی توانست من را از خودش طرد کند. -الهی من قربونت برم، چقدر بزرگ شدی، چقدر خوشگل شدی. -این همون دختر کوچولویی که من رو حاجی صدا می کرد. به سمت صدا برگشتم. خیلی سال از آن موقع ها گذشته بود اما هنوز هم تصویر محوی از حاج مرتضی به یادم مانده بود. همان تصویری که با خاطرات مادر بیشتر جان گرفته بود. دستم از دور عزیز جان شل شد و به سمت حاجی رفتم. عصایش را روی زمین انداخت و من باز هم به آغوشش پناه بردم. آغوشش محکم بود، همان طور که مادر می گفت. مادر می گفت خیال نمی کنم حاج مرتضی حتی در صد سالگی هم بشکند و من این همه استواری را حس می کردم. من می فهمیدم که چطور محکم ایستاده بود و دوباره لب های مادر که برایم خاطره تعریف می کرد جلوی چشم هایم جان گرفت. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃