eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
289 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 نگاهم بی اختیار باز به سمت نجلا کشیده شد. انگار تک تک این کملات در وصف این دختر سروده شده بودند. اصلا او ملکه ی احساسات بود و احساس یعنی دچار بودن به شعر. پس از این پس تمام شعر ها به نام اوست! حواسش حسابی پرت خانواده اش شده بود و به او حق می دادم وقتی ان همه برای پیدا کردنشان زحمت کشیده بود. موبایلم لرزید. پیامک آرش بود. "تصمیمم رو گرفتم." نگاهی به ساعت انداختم، هنوز دو ساعتی نشده بود که او را تنها گذاشته بودیم. دوساعت برای گرفتن این تصمیم به این مهمی کم بود، همین کار ها را می کرد که همیشه پشیمانی هم بود. "چیه تصمیمت؟" "نمی خوام هم خودم و هم اون دختر رو بدبخت کنم، میرم و همه چیز رو می گم." "فقط حواست به آبروی اون دختر باشه." منتظر ماندم تا جواب بدهد اما خبری از او نشد انگار رفته بود تا واقعا این حرف تلنبار شده در دلش را بگوید. آرش آدمی نبود که بخواهد دل دختری را بشکند، حتما می دانست چطور باید این مضوع را بگوید. حداقل تجربه اش از من بیشتر بود. دوباره به سمت نجلا و خانواده اش برگشتم. منتظر ماندم تا نگاهش به من بیفتد و به او بفهمانم من دیگر باید بروم. شاید او بهتر بود شب را این جا می ماند تا بیشتر با این خانواده انس می گرفت اما من ان تنهایی را بیشتر از این شلوغی ترجیح می دادم و تنهایی با نجلا که... که نمی شد معیارش را گفت. -خب، نجلا بابا از خودت بگو. -خب... چی بگم؟ -راست میگه آقاجون، الان باید زندگی نامه بیست ساله اش رو بگه. حاج مرتضی نگاه بدی به یکی از پسر ها انداخت که پسرک به جای ناراحتی خندید اما دیگر حرفی نزد. -چرا تنها اومدی دخترم؟ -تنها نیومدم که، امیرپاشا... -منظورم مادر و پدرته دخترم. و دست های نجلا در هوا خشک شد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
●∞♥️∞● ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
●∞♥️∞● ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
●∞♥️∞● 😍 ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
●∞♥️∞● ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● پیشاپیش ‌ماه‌مبارک‌رمضان‌مبارک🌸 ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 همین طور مات و مبهوت به حاج مرتضی نگاه کرد. نفس کلافه ای کشیدم،ای کاش آن قدر فرصت داشتم تا قبلا برایشان بگویم. -ما... مان... نگاه نجلا به سمت من کشیده شد. مردمک چشم هایش باز هم می لرزیدند و انگار از من جواب این معادله را می خواست. چشم هایش کم کم بارانی شد که نتوانستم تاب بیاورم. او نباید در اوج این شادی هم اشک می ریخت، اصلا اشک ریختن باید با چشم هایش قهر می کرد تا خیال من راحت شود. -نجلا. -نمی... تونم... امیرپاشا. دلم می خواست در میان ان همه جمعیت بروم و کنارش بشینم، دوباره دانه دانه موهایش را ببافم و حرصش را در بیاورم تا بخندد و فراموش کند همه چیز را. این جمعیت نجلای من را نمی شناختند، آن ها تا به حال دختری با این همه احساسات ندیده بودند، آن ها نمی دانستند با دخترک من چطور رفتار کنند. -چیزی شده؟ نجلا نتوانست طاقت بیاورد. دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدای هق هقش آن سکوت مزخرف را نشکند و با سرعت به سمت در خروجی رفت. همه ی نگاه ها تا آخرین لحظه او را پاییدند و در نهایت به سمت من برگشتند. حالا من شده بودم طئمه ی نگاه هایی که از من نشانی می خواستند. نشان از زن و مردی که نه دیده بودمشان و نه شناخته بودمشان... فقط تا آخر عمر ببابت تربیت چنین دختری مدیون ان ها بودم. -پسرم، نجلا چش شده بود؟ -خب... متاسفانه، دختر و دامادتون انگار تصادف بدی داشتند. و رنگ از رخ مادر بزرگ نجلا پرید. در آن میان نگران او بودم. خیال می کردم او بیشتر از همه شوکه شود و می ترسیدم این شوک با وجود سن بالایش کار دستش بدهد. اما چاره ای هم جز جواب دادن نداشتم. وقتی این همه نگاه مختلف به سمت من بود تا جوابشان را بدهم نمی توانستم به همین راحتی سکوت کنم. -و متاسفانه از دنیا رفتند. مادر بزرگ نجلا جیغیی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. دختر ها و پسر ها به سمتش رفتند و دورش جمع شدند. انگار به زور نفس می کشید، دهانش را باز و بسته می کرد و صدای خس حسش در میان هیاهوی جمعیت شنیده می شد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
●∞♥️∞● ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌