eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
294 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 قاشق را داخل دستم فشردم. انگار حاج مرتضی نمی خواست باور کند که آن پسر مرده بود. آن پسر دیگر چیزی ازش باقی نمانده بود. -بابا، این اون امیرپاشا نیست، اذیتش نکنید. چشم هایم را روی هم فشردم. نه می توانستم بگویم من خود او هستم و نه اهل دروغ گفتن بودم. فقط باید می شنیدم تا می دیدم کدام یک برنده ی این بازی هستند. فقط ای کاش آن ها هم مانند پدر و مادر آرش درک می کردند و دیگر نامی از آن روز ها نمی آوردند. -امیرپاشا. با صدای ضعیف نجلا. چشم هایم را باز کردم. از او که نمی توانستم مخفی کنم. او دیده بود من آن روز به آن خانه رفته بودم، دیده بود که... -حاجی راست میگی ها، حالا که دارم می بینمش یکم شباهت هم به مادرش داره. و لعنت به این شباهت ها، لعنت به این نشانه ها که هیچ جا دست از سرم بر نمی داشت. مانند سایه ای شده بود که هر جا می رفتم دنبالم می امدند. -امیرپاشا. به سمت نجلا برگشتم. مردمک چشم هایش می لرزید. چی می خواست بگوید؟ ای کاش حداقل کلمه ای می گفت تا بیخیال تمام آدم ها می شدم، تا آن گذشته را فراموش می کردم. لب باز نکرد اما چشم هایش باهام حرف زدند. چشم هایش می خواستند که قوی باشم، چشم هایش می گفتند که تا تهش هست، چشم هایش از من می خواستند که خودم باشم، همان امیرپاشا. -پسرم خودتی، نه؟ محکم و قوی گفتم: -آره. و چشم هایم به نجلا بود که همین طور غمگین به من دوخته بود. دست هایش آرام روی پاهایم نشست و این یعنی او بود وقتی او بود چه اهمیتی داشت تمام گذشته؟ -وای، چقدر اون روز ها همه دنبال توو خواهرت می گشتن. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 لب هایم از هم باز نشد که بگویم دنبال ما می گشتن فقط برای رفع فضولی هایشان، برای پاسخ دادن به سوال هایی که هر کدامشان برای عصبی شدن آتنا کافی بود. آن روز ها اگر حسی هم خوب بود حس ترحم بود، حسی که من از آن بیزار بودم. از نوجوانی هم بیزار بودم. و این چشم ها... این عسلی هایی که این طور به من دوخته بود هم می گفت تا همین طور متنفر باشم. -اون روز چی شده بود اقا امیر؟ من یادمه داشتیم توی کوچه بازی می کردیم، اولش کلی سر و صدا و اینا از خونتون می اومد. -وا مامان، شما می شنیدید چیزی شده و نیومدین بگین؟ -آخه عزیزجون از خونه اشون همیشه صدای سر و صدا می اومد، ما چه می دونستیم این دفعه این طوری میشه. می گفتن که خود پدر و مادرت اون خونه رو آتیش زدن، نه؟ -من که فکر نکنم، اون... صندلی را پر قدرت عقب کشیدم که صدای سایده شدن پایه هایش با پارکت همه را ساکت کرد. همان طور که به نجلا چشم دوخته بودم از جایم بلند شدم. باید می رفتم، قبل از این که بیشتر از این در جمع گذشته را مرور کنم باید می رفتم. نگاه از نجلا گرفتم و به سمت در رفتم. نمی فهمیدم چرا این گذشته دست از سرم بر نمی داشت. به هر طرف نگاه می کردم یکی از آن یاد می کرد. چند قدمی برداشتم که باز هم صدای کشیده شدن صندلی بلند شد. سر جایم ایستادم. کمی سرم را کج کردم و آرام گفتم: -الان نیا نجلا، ناهارت رو بخور توی ماشین منتظرتم. _نجلا_ رفت و حتی اجازه نداد تا اعتراضی کنم. او این حال را داشت و من ناهار می خوردم؟ مگر چیزی هم از گلویم پایین می رفت. با همان حال زار روی صندلی نشستم. چرا این آدم ها این قدر او را اذیت می کردند. او که می خواست از آن گذشته دل بکند، چرا همه آن را سرکوفت می زدند؟ -وا، ما چیز بدی گفتیم بهش. عصبی و با همان بغض نشسته در گلو به سمتشان برگشتم. او نمی داست قبل از آن که قلب او درد بگیرد اشک در چشم های من جمع می شود. -دیدید که حالش بد شده بود چرا ادامه دادین؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه می‌کردند:  «بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»  خدایا براى تو روزه  گرفتیم و با روزى تو افطار می‌کنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌱🌼】 اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🌸 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 دایی شرمنده نگاهم کرد. و اولین اشک از چشم هایم ریخت. این پسر با من چه کرده بود که حتی طاقت کمی ناراحتی اش را هم نداشتم؟ انگار تمام من را برای خودش کرده بود. -فکر نمی کردیم این طوری بشه دایی. -یعنی شما ندید دست هایش می لرزید، یعنی شما سرخی چشم هاش رو ندیدی؟ اشک هایم را عصبی پس زدم. نباید این طور می شد. حداقل در اولین دعوت از او نباید ناراحتش می کردند. امیرپاشا می دانست اگر می خواست از تمام دنیا برای او می گذشتم؟ -راست میگه، اشتباه از ما بود. اصلا اون خاطرات خوبی نبود که بخوایم سر غذا بگیم. به حاح مرتضی نگاه کردیم که به زمین چشم دوخته بود. می خواستم همه ی زمین و زمان را برای دل شکستن امیرپاشا مقصر بدانم. آن همه انتظار این خانواده را کشیده بودم اما حالا که امیرپاشا را ناراحت کرده بودند دلم می خواست که ای کاش نبودند. یادم است برای بودن در کنار خانواده ی آرش چه زجری کشیده بود، نمی خواستم دوباره آن را تجربه کند. -ولی آقاجون اون اتش سوزی چی بود که این طور عصبی اش کرد؟ با حرف سیامک نگاه من هم بی اختیار به سمت آقاجون کشبیده شد. -ما فقط یه سری شایعه شنیدیم بابا، نمی تونم بگم الکی گناه مرده رو بشوریم. -ولی من و داداش اون روز که توی کوچه بازی می کردیم یه چیز هایی دیدیم. نگاه کنجکاو همه و نگاه سرزنشگر حاج مرتضی به سمت خاله فرزانه کشیده شد. -یه مرده قبلش رفته بود توی خونه. همیشه که امیرپاشا و خواهرش می رفتن بیرون این مرده می اومد تو خونه. -اره آره یادمه. چون موقع رفت و امد حواسش به همه جا بود ما خیال کردیم دزده و بهش سنگ پرت می کردیم. -وا، یعنی دزد رفته بود؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 💖🕊
°•🌸🍃 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌱🌼】 بوی‌سجاده‌ی‌خونین‌کسی‌می‌آید این‌خبر‌رابه‌عشاق‌نجف‌برسانید‌ ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【💖】 این‌خبـــــررابرسانیدبه‌عشاق نجف😔 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -نه پسر، چرا خنگ بازی در بیاری. انگار این مرد با مادر ام... با ضربه ای که حاج مرتضی به میز کوبید همه ساکت شدند. اخم هایش را در هم فرو کرد و با همان صدای محکمش گفت: -غذاتون رو بخورید. شما چه می دونید داستان می بافید و چه کسی جرئت داشت روی حرف حاج مرتضی حرف بزند؟ و همان بهتر که ادامه نمی دادند. هیچی دلم نمی خواست آن چه در ذهنم نقش بسته بود پر رنگ تر شود. دلم نمی خواست این افکار بد در مورد مادر امیرپاشا به وجود بیاید. حتما او هم برای همین ناراحت شده بود. به هر حال پسر بود و حتی بعد از مرگ مادرش هم به رگ غیرتش بر می خورد. و آن ها نمی فهمیدند این بر خوردن را، آن ها نمی دیدند بزرگ شدن رگ غیرتش را، آن ها نمی دیدن شکستن مردی که دیشب تماما به نام هم خورده بودیم. شاهدمان هم ماه کامل آسمان بود! به سمت در خروج رفتم که صدای سوگند بلند شد: -کجا نجلا. -میرم وسایلم رو جمع کنم. -گفت منتظر می مونه دیگه، بشین غذات رو بخون برو. سرم را تکان دادم و بدون حرفی از سالن بیرون رفتم. آن ها که نمی فهمیدند حال و هوای من را. آن ها نمی دونستند که تا وقتی که امیرپاشا لب به غذا نزد من هم چیزی از گلویم پایین نمی رود. چقدر آن زمان هایی که پدر دیر می آمد و مادر غذا نمی خورد او را مسخره می کردم. می گفتم مگر می شود زن این قدر شیفته ی شوهرش باشد. آن وقت امیرپاشا هنوز شوهرم نشده من اینطور شیفته اش بودم. کیفم را گرفتم و از پله ها پایین رفتم. از پایین پله ها نگاهی به آن سالن اداختم. دلم نمی آمد بدون خداحافظی از آن ها برود. با محبت هایی که از دیشب از آن ها دیده بودیم یقین داشتم که خودشان هم نمی خواستند این مسائل پیش بیاید. با همان حال زار به سمت سالن رفتم که همه سرشان را بلند کردند. نگاهم به سمت عزیزجان کشیده شد که باز هم چشم هایش بارانی شده بود. -ممنونم عزیز جون، غذاتون خیلی خوب بود. با گوشه ی روسری اش اشک را پاک کرد. حالا می فهمیدم زود رنج بودن من از کجا آمده بود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃