eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
291 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 اهمیت شب قدر 🔸 حضرت امام علی علیه السلام فرمودند : 🔹 فاطمه سلام الله علیها نمی گذاشت کسی از اهل خانه در شبهای قدر به خواب رود به آنان غذای کم می داد و از روز قبل برای احیای آماده می شد و می فرمود : محروم کسی است که از برکات این شب محروم باشد. 📚 دعائم الاسلام، ج ۱، ص ۲۸۲
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 انگار این اشک های عزیزجان در رگ های من هم جاری شده بود. -تو که چیزی نخوردی مادر. -ممنون، خداحافظ. -دخترم کی میای باز به ما سر میزنی؟ -نمی دونم. -خاله، زودی بیا. با آقا امیر هم بیا که ازش عذر خواهی هم کنیم. سری تکان دادم. به سمت در برگشتم که شبنم وارد سالن شد. ظرف غذایی را به سمتم گرفت. سوالی نگاهش کردم. -نه خودت چیزی خوردی نه امیرپاشا، این غذا رو از دست بدی حیفه. -ممنون. و لبخند بی جانی زدم. حداقل تا وقتی که امیرپاشا را نمی دیدم همین طور بی جان می ماندم. سرش را نزدیک گوش هایم آورد و آرام لب زد: -هیچی بینتون نیست که این طور به فکر هم هستین؟ سرش را عقب برد و چشمکی زد که از خجالت سرخ شدم. سرم را به زیر انداختم و گوشه ی لبم را گزیدم. نتوانستم بگویم تا دیشب چیزی بینمان نبود؛ اما دیشب انگار تمام ورق ها برگشت. دیشب یک من ماندم و یک امیرپاشا که دیگر می دانستم نگاهش به کسی جز من نمی افتد. مرا به سمت در هل داد. -برو دیگه. -خداحافظ. به سمت در رفتم و از خانه خارج شدم. دروازه را باز کردم و نگاهی به اطراف کرردم که با بوق امیرپاشا به سمتش برگشتم. سعی کردم بغضم را از بین ببرم و با لبخند به سمتش بروم. مادرم همیشه وقت هایی که پدر حالش بد بود می گفت بخندیم، حتی به اجبار هم می خندیدیم و پدر انگار با خنده های ما حالش تماما خوب می شد. یعنی امیرپاشا هم با خنده های من حالش خوب می شد؟ لبخند اجباری زدم و سوار ماشین شدم. دقیق به صورتش خیره شدم تا حالش را ببینم. لبخند زده بود، دیگر اثری از سرخی چشم هایش نمانده بود. اگر نمی توانست خودش را خوب کند که دیگر امیرپاشای قوی من نبود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 °•|🖤|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 نگاهش به سمت ظرف های غذا کشیده شد. -این ها چیه؟ با دیدن حال خوش او من هم خندیدم. اصلا چیزی بهتر از این لبخند های کمیابش نبود. -غذاست، واسه هردومون. ابروهایش را کمی در هم فرو کرد. -مگه نگفتم همون جا غذات رو بخور. -ولی نخوردم. -چرا؟ کمی خودم را به او نزدیک کردم و با تخسی گفتم: -چون دوست نداشتم. ابروهایی بالا انداخت و ماشین را روشن کرد. -چه کنیم که یه دختر کوچولو بیشتر نداریم. -این یه بار رو برای کوچولو گفتنت بخشیدمت. _امیرپاشا_ در جوابش فقط خندیدم. این دختر یا دیوانه بود و یا برای خنده های من خودش را به دیوانگی زده بود. هر چه که بود می دانستم تمام جان و روحم وصل این دختر شده است. به جلو خیره شدم و فرمان را چرخاندم که انگشت هایش در گونه ام فرو رفت. دقیقا جایی که چال گونه ام را کشف کرده بود. به سمتش برگشتم که انگشتش را فشار داد و مجبورم کرد به رو به رو خیره شوم. -بیشتر بخند. بی اختیار به این بچه بازی هایش خندیدم که او انگشت هایش را برداشت. -دیشب شبنم هم متوجه ی چال گونه هات شد. یک تای ابرویم را بالا انداختم. -من که دیشب نخندیدم. و صدا آرام شد و من به زور میان این سر و صدای شهر شنیدم. -می گفت وقتی به من نگاه می کردی می خندیدی. با خنده به سمتش برگشتم که سرش را به زیر انداخت و شانه هایش آرام لرزیدند. این عاشقی هم آبرویم را در تمام عالم برده بود. می برد، جرم که نکرده بودم.... من عاشق دختری شده بودم که وجودش به تمام عالم می ارزید. -یه شعر هم برام خوند. -چی؟ -البته بعدش کلی دعواش کردم چرا به چال گونه ات توجه کرد، تا وقتی هم که نگفت خودش نامزد داره ولش نکردم. -شعر رو بخون وروجک. -دلت شعر می خواد؟ بدون این که به سمتش برگردم سرم را تکان دادم. -بزار فکر کنم... اوممم...آها.. چال می افتد کنار گونه ات وقتی تبسم میکنی نامسلمان... باز هم کمی مکث کرد و بعد از فکر کرد ادامه داد: -شهر را این چاله کافر کرده است. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 نگاهش به سمت ظرف های غذا کشیده شد. -این ها چیه؟ با دیدن حال خوش او من هم خندیدم. اصلا چیزی بهتر از این لبخند های کمیابش نبود. -غذاست، واسه هردومون. ابروهایش را کمی در هم فرو کرد. -مگه نگفتم همون جا غذات رو بخور. -ولی نخوردم. -چرا؟ کمی خودم را به او نزدیک کردم و با تخسی گفتم: -چون دوست نداشتم. ابروهایی بالا انداخت و ماشین را روشن کرد. -چه کنیم که یه دختر کوچولو بیشتر نداریم. -این یه بار رو برای کوچولو گفتنت بخشیدمت. _امیرپاشا_ در جوابش فقط خندیدم. این دختر یا دیوانه بود و یا برای خنده های من خودش را به دیوانگی زده بود. هر چه که بود می دانستم تمام جان و روحم وصل این دختر شده است. به جلو خیره شدم و فرمان را چرخاندم که انگشت هایش در گونه ام فرو رفت. دقیقا جایی که چال گونه ام را کشف کرده بود. به سمتش برگشتم که انگشتش را فشار داد و مجبورم کرد به رو به رو خیره شوم. -بیشتر بخند. بی اختیار به این بچه بازی هایش خندیدم که او انگشت هایش را برداشت. -دیشب شبنم هم متوجه ی چال گونه هات شد. یک تای ابرویم را بالا انداختم. -من که دیشب نخندیدم. و صدا آرام شد و من به زور میان این سر و صدای شهر شنیدم. -می گفت وقتی به من نگاه می کردی می خندیدی. با خنده به سمتش برگشتم که سرش را به زیر انداخت و شانه هایش آرام لرزیدند. این عاشقی هم آبرویم را در تمام عالم برده بود. می برد، جرم که نکرده بودم.... من عاشق دختری شده بودم که وجودش به تمام عالم می ارزید. -یه شعر هم برام خوند. -چی؟ -البته بعدش کلی دعواش کردم چرا به چال گونه ات توجه کرد، تا وقتی هم که نگفت خودش نامزد داره ولش نکردم. -شعر رو بخون وروجک. -دلت شعر می خواد؟ بدون این که به سمتش برگردم سرم را تکان دادم. -بزار فکر کنم... اوممم...آها.. چال می افتد کنار گونه ات وقتی تبسم میکنی نامسلمان... باز هم کمی مکث کرد و بعد از فکر کرد ادامه داد: -شهر را این چاله کافر کرده است. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•🌸🍃 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌