🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_421
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-سر شام بودیم که همه داشتن برای مراسم فردا نقشه می کشیدند. در واقع تموم آدم هایی که فردا دعوت بودن هم دیشب بودن.
زیر لب غر زد:
-من واقعا نمی فهمم دلیل این صد تا جشن گرفتن ها چیه.
عصبی غریدم:
-ادامه بده آرش.
به خودش آمد. نگاهم کرد.
نفس کلافه ای کشیدم. چرا این قدر دنبال عصبانی شدن من بود؟
-خب ببین، من باز هم نتونستم حرفی بزنم به همه. تا این که وسط سفره یک مرتبه رفتم کنار دایی سیاوش نشستم. همون که دایی اصلی تو.
دهانم باز ماند.
پس چرا بعد از آن همه اتفاق دیگر حرفی از او نزده بودند؟
به گمانم او به خوبی از گند کاری های خواهرش خبر داشت. شاید دلش نمی خواست با پسر آن خواهر رابطه ای داشته باشد.
پوزخندی کنار لب هایم نشست.
من هم نمی خواستم نگاهم به هیچ یک از آشناهای آن زن بیفتد.
-خب.
-خب این که من با اون خیلی راحتم. اروم بهش گفتم من نمی خوام عقد کنم. این داییت هم دقیقا عین خودت موجیه، دقیقا به این ضرب المثل که خواهرزاده شبیه داییش میشه پی بردم.
-بسه آرش.
می دانست که من علاقه ای به این چسباندن ها ندارم اما باز هم ادامه می داد.
می گفتم درک ندارد برای همین وقت ها بود دیگر.
-خب این آقا سیاوش یک مرتبه داد می زنه یعنی چی نمی خوای عقد کنی. همه هم به سمت ما بر می گردند. من هم همین طور مونده بودم که چی بگم، وضیعتم رو درک می کنی که چه بد گیر افتاده بودم.
محکم و قاطع گفتم:
-نه.
قیافه اش جمع شد. من هیچ وقت آدم های ترسو را درک نمی کردم. این را خودش هم خوب می دانست و الکی می پرسید.
-خب ببین من اون لحظه باید چی کار می کردم. مجبور شدم بگم که من پانته آ رو دوست ندارم، گفتم که... اون به... به درد زندگی من نمی خوره.
قبل از آن که فریادم را بزنم قیافه اش را جمع کرد.
-تو واقعا نمی تونستی بگی ما به درد هم نمی خوریم؟ واقعا برات سخت بود بگی ما؟
-خب من که قبلا با پانته آ حرف نزده بودم، چه می دونستم این طوری می شه.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【💛】
•
کلام
شھیدحمیدسیاهکویۍ✨
•
•🌱• #استورۍ_مناسبتۍ
•🌱• #مذهبۍ_استورۍ
✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
هر کس در هر کجای عالم مظلوم باشد ما طرفدارش هستیم. امروز اسرائیل به فلسطین ظلم میکند و از این جهت ما طرفدار ملت مظلوم فلسطین هستیم.
#امام_خمینی
#روز_قدس
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_422
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
فقط با غضب نگاهش کردم. آن قدری ترسو بود که الان هر چه می گفتم بهونه ای می آورد.
حتی آن قدر مرد نبود که بخواهد پای کارش بماند و گناهش را به گردن بگیرد. فقط می خواست از زیر صورت مسئله در برود.
همان بهتر که عقد او با پانته آ خوانده نشد. آن دختر مهربان به این پسر بی عرضه نمی خورد.
-چرا این طوری نگام می کنی.
-چطوری؟
-یه جوری که از خودم بدم میاد.
ابروهام رو بالا انداختم و با تمسخر گفتم:
-جه عحب، پس تو هم یه چیز هایی می فهمی.
-ای بابا امیر پاشا.
موبایلش را از روی میز برداشتم و به سمتش پرت کردم.
-بگیر.
-چی کار کنم.
-بگیر زنگ بزن به پانته آ.
چشم هایش گرد شد. دیگر نباید این پسر را به حال خودش می گذاشتم. هم زندگی خودش را به گند می کشید و هم زندگی دیگری.
من در زندگی ام راه های اشتباه زیاد رفته بودم اما همیشه سعی کردم این اشتباهم گریبان دیگری را نگیرد، همیشه صدمه هایش برای خودم بود.
اما این پسر حتی حاضر نبود پای اشتباهی که تاوان داده بود هم بایستد.
-برای چی؟
-باهاش حرف بزنی.
-که چی بشه.
-که ببینی تو چه حالیه، که ببینی باید برای جبران چی کار کنی.
موبایل را با عصبانیت روی میز پرت کرد و راحت به مبل تکیه داد.
-من این کار رو نمی کنم.
-چرا اون وقت؟
-بابا، بعد از این ماجرا کلی اومدن باهام حرف زدن، من گفتم نه بعد یک مرتبه به دختره زنگ بزنم.
-من نگفتم به دختره زنگ بزن بگو بیاد سر سفره عقد، به هر حال فامیل که هستین، بگیر بهش زنگ بزن ببین حالش چطوره.
-عمرا.
این دفعه دیگه مراعاتش را نکردم و عصبی فریاد زدم:
-ارش زنگ می زنی یا نه.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【💛】
•
کلام
شھیدابراھیمهمتـــــ✨
•
•🌱• #استورۍ_مناسبتۍ
•🌱• #مذهبۍ_استورۍ
✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【💛】
•
شبجمعه
دلتنگـــــحرم شدم😔
•
•🌱• #استورۍ_مناسبتۍ
•🌱• #مذهبۍ_استورۍ
✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_423
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
ترسیده تکیه اش را از روی مبل برداشت. چشم هایش گرد شده بود.
خونم را به جوش می آورد. هر چه سعی می کردم با آرامش با او حرف بزنم انگار نمی فهمید.
با ابرو اشاره ای به موبایل کردم.
-بابا پس غرورم...
-ساکت شو، میشه تو دیگه برای من حرف از غرور و مردونگی نزنی.
نفس کلافه ای کشید و موبایل را برداشت.
دستی به صورتم کشیدم تا آرام شوم. این آتش من باز هم نیاز به سرمای وجود نجلا داشت.
باز هم باید او می امد و ارامم می کرد. این ادم های شهر که ارام کردن من را بلد نبودن. او فقط رگ خواب من را داشت.
خوب هم داشت!
-امیرپاشا.
سرم رو بلند کردم و با همون چشم هایی که یقین داشتم به خون نشسته است فقط نگاهش کردم.
-میگم میشه حالا همین یک بار رو بیخیال سازمان حمایت از زنان بشی؟
فقط نگاهش کردم. این پسر نه زبان حالی اش می شد و نه فریاد و نه نگاه، این فقط می خواس کار را خراب کند.
آن قدری از دستش عصبی بودم که تمام صفات بد را به او نسبت می دادم. هر چند که تمام آن ها حقش بود.
بدون حرفی شماره را گرفت. مویابل را روی میز گذاشت و بلنگویش را فعال کرد.
-علاقه ای به شنیدن حرف هاتون ندارم.
-می خوام...
.و بوق های ممتدد که در خانه پیچید. حق هم داشت که قطع کند.
کدام دختری حاضر بود جواب تماس مردی که آن طور جلوی آن همه آدم گفته بود نمی خواهدش را بدهد؟
-بفرما، حالا بگو تقصیر منه.
از جایم بلند شدم و قاطع گفتم.
-تقصیر توعه که نمی تونی یه کار رو درست انجام بدی.
-خب چی کار باید می کردم.
-می رفتی با خودش حرف می زدی، حداقل ابروش نمی رفت، یا دلش این قدر نمی شکست. به نظر که دختر فهمیده ای می اومد.
و همین طور که می رفتم زیر لب اضافه کردم:
-برعکس تو.
تا شب کمی خودم را با آن کتاب شعر مشغول کردم و کمی کنار آرش نشستم تا بالاخره ساعت هفت شد. آن قدری برای آن ساعت لحظه شماری کرده بودم که برایم اندازه ی قرنی گذشته بود.
به هر حال قرار بود باز هم به دیدن نجلا بروم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
سلام دوستان گلم ببخشید چند شبه پارت نداریم مشکلی برام پیش اومده
سعی میکنم از فردا شب پارت هر شب داشته باشیم.
خیلی دوستتون دارم❤️😘
【💛】
•
اللهمعجللولیڪالفرج✨
•🌱• #عکس_استورۍ
•🌱• #مھدوۍ_استورۍ
✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_424
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
قرار بود باز هم با آن چشم های معصوم صحرایی اش من را دیوانه کند.
امشب می خواستیم بدون دغدغه، بدون تظاهر کنار هم بمانیم. امشب اولین شام عاشقانه ی من و او بود.
اولین شامی که او کنارم قدم می زد به عنوان عشقم و من به تمام جهان فخر می فروختم. مگر داشتیم دختری بهتر از او؟
لبه ی کتم را درست کردم. آخرین باری که این طور جلوی آینه به خودم رسیده بودم روزی بود که می خواستم برای قرار داد آن شرکت بروم.
برای راه اندازی اش خیلی تلاش کردیم. هم من و هم آرش.
اما حالا که فکر می کردم به نظرم می ارزید. دیدن نجلا به همه چیز می ارزید، به تمام زحمت های چند ساله ام.
ساعتم را بستم و از اتاق بیرون رفتم.
از صبح زل زده بود به تلویزیون. واقعا نمی فهمیدم در این فیلم ها چه می فهمید.
حداقل چیزی هم یاد نمی گرفت کمی امیدوار شوم.
-من دارم میرم.
سرش را تکان داد. آن قدر غرق تلویزیون بود که به گمانم اصلا نشنیده بود چی گفتم.
سری از تاسف تکان دادم و از خانه بیرون رفتم.
امیدوار بودم حالا که پانته آ از سر راهش رفته بود مانند آمریکا دنبال دختر ها نرود و هر روز با یکی دوست نشود.
اون راحت می توانست دختری را عاشق خودش کند، دختر هایی که آمریکا انتخاب می کرد همیشه با جدایی کنار می آمدند، امیدوار بودم اگه باز هم می خواد دوست دختری بگیرد، یک دختر احساسی و دلنازک را انتخاب نکند.
در را باز کردم که همان لحظه صدای باز شدن در خانه ی کناری آمد. هم زمان از خانه بیرون آمدیم و خندیدیم. انگار زمان هم قصد داشت ما را عاشق تر بکند.
-سلام استاد.
-سلام بانوی اریایی من.
ساده لباس پوشیده بود. هیمن طور که من دوست داشتم.
چشم های معصوم صحرایی اش به این سادگی و بی آرایش بودن بیشتر می آمد.
من او را این طور ساده دوست داشتم، این طور که تظاهر به هیچ چیز نمی کرد و فقط خودش بود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃