eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
291 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی_آنلاین_چرا_امام_زمان_ظهور_نمیکند_استاد_انصاریان.mp3
1.19M
♨️چرا امام زمان(عج) ظهور نمیکند 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 جلو رفتم. یکی از صندلی ها را عقب کشیدم و روی آن نشستم. -چی کار می کنی عزیزجون؟ -شیرینی درست می کنم عزیزجون. -وای نجلا نمی دونی شیرینی هاش چقدر خوش مزه ست نجلا. و چشم های شبنم برق زد. این قدری این مدت از دست پخت عزیزجان تعریف می کردند که دلم برای خوردن هر نوع غذایش تنگ بود. نگاهی به دست عزیزجان کردم. -عزیزجون. -جونم. -نمی خوای دستورش رو به ما هم یاد بدی؟ شبنم لب هایش را آویزان کرد. -نجلا، حتی اگه دستور هم بلد باشی نمی تونی به این خوش مزگی درست کنی. -چرا عزیزجون، تمرین کنید میشه. چند لحظه ای به سکوت گشت و عزیزجان همین طور آن خمیر را ورز داد. ای کاش می شد من هم یک روزی برای امیرپاشا شیرینی درست کنم. نه نه... من آشپزی های دونفره یمان را بیشتر دوست دارم. یاد آن سوپ افتادم. کمی شور شده بود اما به نظر من همان شور شدنش هم حسابی به دل می نشست. -چرا پکری نجلا جون. -هیچی. دلتنگ بودم. دلتنگ آشپزی های دو نفره ی خودم و امیرپاشا. اصلا دلتنگ خودش. دوروز بود ندیده بودمش و تمام ارتباطمان به مکالمه های یک دقیقه ای ختم می شد. می ترسیدم از تنها گذاشتن. می ترسیدم چشمش به سمت دختر دیگری بیفتد و من را از یاد ببرد. -شاید دلش می خواد برگرده خونه ی خودش. با حرف شبنم عزیزجان دست هایش از حرکت ایستاد. سوالی به سمت من برگشت و از بالای آن عینکش نگاهی به من انداخت. -اره مامان؟ دستپاچه سرم را تکان دادم. -نه نه عزیزجون. عزیزجان با همان اخم های ظریفی که در هم می کرد به سمت شبنم برگشت. -چرا دخترم رو اذیت می کنی. شبنم خندید و چیزی نگفت. اما نگاهش به من پر از معنا بود. نمی خواستم چیزی زیادی از امیرپاشا به ان ها بگویم. دوست نداشتم از اینده ای بگویم که با امیرپاشا در ذهنم ساخته بودم. یک بار تجربه ی تلخی از گفتن رویاهایم داشتم، نمی خواستم دوباره آن تجربه ها را به یاد بیاورم. -میگم دخترم. -جانم عزیز. -این پسره سمانه خانم، اسمش چی بود؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 ابروهایم را بالا انداختم. سمانه؟ عزیزجان که سکوت و تعجبم را دید دستش از حرکت ایستاد و به من نگاه کرد. -من سمانه... -منظورتون امیرپاشاست. با حرف شبنم عزیزجان لبخندی زد و سرش را تکان داد. آخ، چرا فراموش کرده بودم نام مادر امیرپاشا سمانه بود. چند باری میان حرف های امیرعلی اسمش را شنیده بودم. اما هر وقت که اسمش می آمد امیرپاشا حالش خراب می شد، من هم می خواستم فراموش کنم هر چیزی را که باعث حال خرابی امیرپاشا می شد. -این پسره چی کارست، پسر خوبیه؟ لبم را به دندان گزیدم و سرم را تکان دادم. مگر می شد امیر پاشا بد باشد؟ مگر می شد او آن همه خوبی را مخفی کند؟ ای کاش ان ها امیرپاشا را می دیدند. نه نه... نباید آدم ها با امیرپاشا آشنا می شدند. دوست نداشتم نگاهشان میخ چال گونه اش شود و اخلاقش مجذوبشان کنند. امیرپاشا فقط برای خودم بود و من می خواستم حسود ترین دختر این شهر شوم. -نمی دونی خواهرش چی شد؟ -نه، باهام حرف نزد. -بیچاره ها بعد از اون اتیش سوزی حتما خیلی در به در شدند. لبخندی زدم. و با اطمینان و آرامش گفتم: -ولی امیرپاشا خوب بلده روی پای خودش بایسته. مطمئنم که نذاشت زیاد خواهرش سختی بکشه، اون بلده چطور قشنگ بلند بشه. وقتی بعد از آن قتلی گه در آمریکا انجام داده بود بدون ترس در این شهر راه می رفت پس یقین داشتم بعد از آن اتفاق هم زود توانست خودش را جمع و جور کند. من امیرپاشایم را خوب می شناختم، او مرد شکست نبود. شاید فرار می کرد از گذشته ای که وصل وجودش بود اما هیچ وقت شکست نمی خورد. عزیزجان اشاره ای به شبنم کرد که شبنم سینی را کنار دست عزیزجان گذاشت. عزیز مقدار کمی از خمیر را گرفت و آن را میان دست هایش گرد کرد. -آخه اون موقع امیرپاشا بچه بود، فکر کنم شونزده هفده ساله بود که این اتفاق افتاد. ولی خواهرش بزرگ تر بود. سری تکان دادم و چیزی نگفتم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
【😍】 - ماراڪنیززینب‌صداڪنید. - ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【😍】⇉ 【😍】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
وصیت من همان جمله حاج همت است با خدای خود پیمان بسته‌ام تاآخرین قطره خونم در راه حفظ و حراست ازاین انقلاب‌الهی یک یک آن آرام و قرار نگیرد. شادی روح پاک همه شهدا
آرزویم همه این است که در خیمه‌ی تو بنگــرم از کرمت بنده ی خدمتکارم
【♥️💍】 - 😍 .°• از رنگ‌ها🎨 چیزی نمی‌دانم، اما به گمانم ❤️ به رنگ چشم‌های👀 تو باشد - ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【💍】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ڪلام خداوند✨ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 نمی خواستم چیزی از گذشته ی امیرپاشا بدانم. حداقل تا وقتی که خودش حرفی نمی زد علاقه ای به دانستنش نداشتم. خیال می کردم هر چه بیشتر بدانم امیرپاشا بیشتر عذاب می کشید. نمی خواستم از چیزی بدانم که امیرپاشا از آن بیزار بود. و امیدوار بودم که عزیزجان ادامه ندهد. به قول حاج مرتضی آن ها فقط شایعات را شنیده بودند و چه می دانستند از واقعیت ها. -ولی عزیز جون نجلا میگه امیرپاشا توی امریکا استاد بزرگی بود. عزیزجان همین طور که آن خمیر گرد شده را بین دست هایش می فشرد تا صاف شود به سمت من برگشت. چشم هایش را گرد که سرم را تکان دادم. افتخار می کردم وقتی از او حرف می زدم. او همیشه بهترین ها را ساخته بود و داشت. ذوق داشتم از زمانی که به همه بگویم عشق من اوست. خیال می کردم این طور به همه فخر می فروشم. به همه می گویم من صاحب مردی شدم که خنده های کمیاب و کمرنگش به دنیا می ارزد، مردی که محکم بود و می شد به او تکیه کرد، مردی که به شدت مهربان بود اما می خواست تظاهر به نامهربان بودن بکند، مردی که خوب مردانگی را بلد بود. -خب خداروشکر. پس چرا اومد ایران عزیزجون. -خب یه مشکلی براش پیش اومد. -می خواد دوباره برگرده؟ -نه. با فریاد شتاب زده و بلندم دست های عزیزجان خشک شد. هم او و هم شبنم با تعجب به سمت من برگشتند. خب حرف از نبود امیرپاشا می زدند و همین یعنی فاجعه برای من. بزاق دهانم را قورت دادم و سعی کردم به خودم بیایم. اگر این طور پیش می رفتم که تا دقایق دیگر عزیزجان از علاقه ی بینمان پی می برد. البته اگه تا الان نفهمیده باشد. -یعنی... خب می خواد تو کشور خودش باشه. عزیزجان و شبنم خنیدیدند و من از خجالت سرخ شدم. سرم را پایین انداختم و باز هم التهاب گونه هایم را حس می کردم. نجلا باز هم گند زدی. چرا من نمی توانستم چیزی را از کسی مخفی کنم؟ لعنت به من. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 چند دقیقه ای گذشت تا جرئت کردم سرم را بلند کنم. نگاه شبنم همین طور به من دوخته بود اما عزیزجان مشغول چیدن آن خمیرهای گرد درون سینی شده بود. -عزیزجون از فامیلاش کسی رو داره؟ -فکر نکنم. -تنها زندگی می کنه؟ -می دونید عزیزجون. امیرپاشا خیلی کم خودش رو نزدیک آدم ها می کنه اما همیشه آماده ی کمک به اون هاست. از اون هاست که تنهاست ولی خیلی مهربونه. اگه اون نبود که من هیچ وقت شما رو پیدا نمی کردم. خودم هم حس می کردم وقتی از او حرف می زنم انگار در ابر ها سیر می کنم. -خدا خیرش بده مامان.حیفه چنین پسری همین طور مجرد بمونه. با خنده در ادامه ی حرف عزیزجان گفتم: -خب یکم هم سخت پسنده. -ئ البته هر دختری هم لیاقت چنین پسری رو نداره. شبنم با نگاه شیطنت آمیزش چشمکی زد و خندید. -ای کاش بهش زنگ بزنی و امشب دعوتش کنی. از اون شبی که اون طور رفته ته دلم یه طوریه عزیزجون. همش عذاب وجدان دارم. دعوت امیرپاشا؟ یعنی می آمد و باز هم کنار هم می نشستیم؟ آن دفعه که نتوانستیم دو نفره طعم غذای خوشمزه ی عزیزجان را مزه کنیم. یعنی این بار می توانستیم. از ذوق لبخند دندان نمایی زدم و با هیجان لب هایم را باز کردم که... -کی رو دعوت می کنی خانم. حاج مرتضی وارد آشپزخانه شد. به احترامش از جایم بلند شدم که اشاره ای کرد. -بشین دخترم. -سلام حاجی، چه بی خبر این وقت روز اومدی. -کار ها رو امروز زود رسیدم گفتم ناهار پیش شما باشم. اگه ایرادی نداشته باشه. -اختیار دارین آقاجون. بشینید براتون چایی بیارم. شبنم صندلی را برای حاج مرتضی عقب کشید و خودش به سمت سماور رفت. دلم می خواست مثل بچگی هایم روی پاهایش بشینم. آن زمانی که بچه های دیگر من را اذیت می کردند خودم را روی پای حاجی می گاشتم. انگار از آن جا به همه فخر می فروختم و مطئمن بودم که نمی توانند چیزی به من بگویند. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃