eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
291 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 بالاخره بعد از چند دقیقه صدای ضعیفش آمد. -خیلی شیطون شدی! -ولی تو قول دادی امیرپاشا. -تو اول برو لباس خودت رو انتخاب کن بچه. دوباره با یاد آوری لباسم قیافه ام جمع شد. تمام خنده ام یک مرتبه به لب های آویزان تبدیل شد. واقعا خودم چی می پوشیدم؟ -میگم نظرت چیه من هم لباس محلی بپوشم؟ این طور با هم ست می شیم. و صدای خنده ی او بلند شد. حالا وقت این بود که من در فکر فرو بروم و او بخندد. به سمت کمدم رفتم. دوباره دستی به لباس ها کشیدم و همه را زیر و رو کردم. حتی بهترین لباسی را که دوست داشتم هم نمی خواستم بپوشم، انگار هیچ کدام برای امشب مناسب نبودند. من هم که لباس زیادی از امریکا نیاورده بودم، همه همان لباس هایی بود که این جا خریدم و امروز انگار همه ی شان زشت شده بودند. تقریبا جیغ کشیدم: -امیرپاشا. و او باز هم خندید. لعنتی می خواست تلافی کند انگار. -امیرپاشا لطفا نخند. بغض واقعا در گلوم نشسته بود. فقط چند ساعت تا آمدن آن ها مانده بود و من هنوز لباس مورد نظرم را انتخاب نکرده بودم. این امیرپاشا هم که می خندید و بیشتر حرصم می داد. لباس صورتی را از از کمد بیرون آوردم. نگاهی به آن انداختم. کت صورتی بود. نه، به گمانم زیادی رسمی بود برای امشب. اصلا زیادی هم کوتاه بود و گمان می کردم عزیزجون و حاجی خوششان نیاید. آن را هم روی تخت پرت کردم. حتی دیگر وقتی هم برای گشتن در بازار نداشتم. -امیرپاشا واقعا می خوای همین طور بخندی؟ -چی کار کنم؟ -خب یه راهنمایی کن؛ بگو این طور وقت ها چی باید بپوشم؟ من که تا حالا برام خواستگار نیومده. -خب من هم تا به حال خواستگاری نرفتم که بدونم. پایم را به زمین کوبیدم و جیغ کشیدم: -پس برای چی اومدی خواستگاری من. و دوباره خنده هایش شروع شده بود. خدایا، یعنی می شد اصلا امشب برگزار نشود. عه نه... من این همه انتظارش را کشیده بودم آن وقت می گفت که برگزار نشود؟ مگر می شد اصلا؟ بالاخره از خندیدن دست بر داشت. خیال می کردم اگر یکم دیگر ادامه می داد واقعا اشک هایم جاری می شد. آن وقت خودش هم نمی توانست دیگر آرامم کند. -نجلا. -هوم. -مگه لباست مهمه؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 امیـدوارم اول هفتـه تون با بهترین لحظه ها و موفقیتها گره بخوره و سرشار از خیر و برکت و لبریز از آرامش باشه و تا انتهای هفته حال دلتون خوب خوب باشه 🌸 شروع هفته تون عالی
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: ما مِنْ اَحَدٍ يَكونُ عَلى شَى ءٍ مِنْ اُمورِ هذِهِ الاُْمَّةِ قَلَّتْ اَمْ كَثُرَتْ فَلايَعْدِلُ فيهِمْ اِلاّ كَبَّهُ اللّه ُ فِى النّارِ؛ 🌼 ☘️ هر كس كارى از كارهاى كوچك و يا بزرگ اين امت را در دست بگيرد و در ميانشان عدالت را اجرا نكند خداوند او را به رو، در آتش خواهد افكند. ☘️ 🌸 .مستدرك على الصحيحين، ج ۴، ص ۹۰. 🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 دست از گشتن برداشتم و همین طور سر جایم ایستادم. می خواستم امشب بی نظیر به نظر برسم. دلم می خواست بشوم خوشگل ترین دختر تمام عالم در خواستگاری اش، می خواستم وقتی امیرپاشا می آید و من را می بیند دیگر از انتخابش مطمئن شود. هر چند که خودم هم خوب می دانستم او هیچ وقت به لباس هایم توجهی نکرده، به جز وقت هایی که می خواست گیر بدهد تا لباس پوشیده تری بپوشم. -نیست؟ -برای من نه. اگه شبیه زن های قاچار هم بیای من باز همونم. آرام و میان آن همه کلافگی خندیدم. او خوب بلد بود با صدایش چطور من را ارام کند. و من نمی فهمیدم چرا هر بار بیشتر قصد حرص دادنم را داشت. -نجلا. -جانم. -می دونی چرا امشب می خوام بیام؟ -چرا؟ -چون تو شدی ملکه ی قلبم، یه ملکه هم همیشه یه ملکه می مونه، چه با لباس ساخته شده از طلا و چه با لباس ساده و بی ریا. گوشه ی لبم را گزیدم و ریز خندیدم. کلماتش بد جور در دلم می نشست. آن قدر کلماتش حس داشتند که گمان می کردم هر کدامشان به تار و پود وجودم نفوذ می کردند. من قبلا طعم بازی با کلمات را چشیده بودم، اما آن کلمات کجا و این کلمات کجا. وقتی کلمات از زبان کسی بیرون بیاید که به هزار نفر قبل از تو گفته بود، نمی تواند معجزه کند اما.... .اما وقتی این طور از زبان امیرپاشایی بیرون می آمد که می دانستم در زندگی رنگ عشق را هم ندیده بود، قلبم آرام می گرفت که این کلمات واقعی هستند. یقین داشتم که این کلمات برای خودم هستند. و صدای ضعیفش آمد. صدایش ارام بود ام پر از حرف! -امروز بیشتر از دیروز دوستت می دارم و فردا بیشتر از امروز و این ضعف من نیست، قدرت توست. و خیال می کردم مگر می شود کسی بهتر از او شعر بخواند؟ مگر آدمی هم می توانست عاشق تر از من باشد برای این صدای بم و مردانه، برای این همه عشق بازی هایش صادقانه اش. برای این کار هایی که می دانستم برای من هست و من جان نمی دادم برای این پسر؟ -نگفته بودی استاد ادبیات بودی! میان آهی که کشید گفت: https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -استادم کردی. و من باز هم خندیدم و حرفی نزدم. من مانند او این طور دلبری کردن بلد نبودم. من نمی توانستم کلمات را کنار هم ردیف کنم و برایش دریایی از عشق بسازم. من همیشه یک قدم از او عقب تر بودم اما... خیال نمی کردم که عاشق تر از من باشد. -امیرپاشا. -جانم. تنها جمله ای که میان این همه حس خوب می توانستم به زبان بیاورم این بود: -مرسی که هستی! _امیرپاشا_ آرش دسته گل را در آغوشم پرت کرد. -بگیر بابا، مردم میرن خواستگاری ما باید گل رو توی ماشین نگه داریم. بدونن حرفی گل را از دستش گرفتم. همین که می دانستم برای امشب و برای من چقدر خوش حال هست حس خوبی داشتم. همه خوش حال بودند و یعنی دیگر من آن امیرپاشای تنها نبودم؟ می خواستم خانواده ای تشکیل بدهم و برای خانواده ام تمام دنیای را به هم بریزم. من یقین داشتم که این کار را می کنم، برای نجلایم، برای دختری که قرار بود از جنس او باشد. -امیرپاشا، زنگ رو بزن خاله. سرم را تکان دادم و دستمم روی زنگ نشست. طولی نکشید که صدای سیامک در آیفون پیچید. -بله. خاله به جای من جوابش را داد و وارد خانه شدیم. همین که تنها نبودم حس خوبی بود. شاید خاله ای بود که هنوز هم حضورش را درک نکرده بودم، اما همین که بود کافی بود. ارام ارام از حیاط سنگ فرش شده گذشتیم که طولی نکشید و خانواده اش وارد ایوان شدند. در آن میان من فقط دنبال یک نفر می گشتم. یک دختری که تمام دنیای من را ویران کرده بود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
【🤩🦋】 - -اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج🍃 ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🦋】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
از فراقت به جوانی همگی پیر شدیم بی تو از وادی دنیا همگی سیر شدیم بی خود ازحادثه عشق تو دیوانه و مست عاشق کوی تو گشتیم و زمین گیر شدیم فرج مولا صلواتـــــــ
Ali Fani - Doaa Faraj.mp3
3.55M
【🎧】 🦋اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ... هر‌زمان ... جوانی‌دعای‌فرج‌مهدی"عج" رازمزمه‌کند همزَمان‌‌امام‌زمان"عج" دست‌هاےمبارکشان‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌ برای‌آن‌جوان‌دعامیفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که حداقل‌روزیی‌یک‌باردعآی‌فرج را‌زمزمه‌میکنند 🍃 .عَجِّــلْ.لِوَلِیِّکَـــ.الْفَـــرَج🍃 - ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🎧】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄