eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
289 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 ای شــ❤️ــهید من هنوز توام... ادامه ی راه رایاریَم ڪن. ؛خون بهای شُهداست🌷 ام‌ کن❤️ 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -هر وقت تو جواب این سوال رو پیدا کردی، منم می کنم آقای آینده ی من. و من ضعف نکنم برای این اقا گفتن هایش که به دل می نشست. -امیرپاشا. -جانم. -این مدت ترس واقعی رو حس کردم. -ترس چی؟ -ترس این که اگه بری... اگه یه روز نباشی من... من چیزی نمی مونه ازم. -مگه قراره نباشم؟ خندید و سرش را به نشانه ی منفی تکان داد. نبودم کنار او یعنی مرگ خودم و من هم این مرگ را حالا نمی خواستم. من حالا شده بودم امیرپاشایی که برای زندگی جان می کندم. -کی میشه دوباره پیش هم باشیم؟ -خیلی زود، امشب که بله رو بگی فردا بساط عروسی رو راه می اندازم. و با صدای بلند خندید. لب هایش که باز می شد و لپ هایش که عقب می رفتند بامزه ترش می کردند و من با این همه شیرینی چه می کردم؟ -کجا با این عجله؟ سوالی نگاهش کردم. -عزیزجون گفته حداقل یکی دوماه باید نامزد باشیم. -چرا خوب؟ دستش را دور لبش گذاشت و آرام لب زد: -خرید جهیزیه. و دستش را برداشت و باز هم ریز خندید. -خونه ی من که آماده ست. شانه ای بالا انداخت. -عزیزجون گفته حتما باید جهیزیه ی تازه بخرم واسه عروسی. نفس کلافه ای کشیدم. این رسم و رسومات هم انگار می خواستند جان بگیرند از معشوق انگار می خواستند درد دوری و ترس نبود یار و تلخی انتظار را به جان آدم بچشانند تا شیرینی رسیدن بیشتر معنا پیدا کند. مانند دارویی بود که می دانستی طعم زهر دارد اما پایانش جز شیرینی نبود. و من به خواست خودم این دارو را می خوردم. جان می دادم در این فاصله ها اما صبر می کردم تا همه چیز بر قانون خودش پیش برود و بچشم آن شیرینی که قدیمی ها می گفتند. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚
1_414483086.mp3
1.22M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 💚 📖 با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج🌤 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 به اجبار سرم را تکان دادم. راهی بود که خودم برای رسیدن به نجلا انتخاب کرده بودم و حالا دیگر وقت عقب کشیدن نبود. من هم آدم نیمه رها کردن کاری نبودم. اگر می خواستم با مراسمات سنتی نجلا را به عقد خودم در بیارم حتما همین کار را می کردم. -امیرپاشا. -جانم. -ناراحت نباش دیگه، عقد رو بینمون می خونن، اون وقت می تونیم شب و روز پیش هم باشیم. لبخندی زد و پلک هایم را با ارامش روی هم فشردم. همین که نامش درون شناسنامه ام می رفت برایم کفایت می کرد؛ همین که می دانستم ازدواج من و او هم در اسمان ها و هم در دفتر رسمی زمینی ها ثبت شده است به من ارام و قرار می داد. حالا یک ماهی هم صبر می کردیم برای آمدنش توی خانه ی من و برای من شدنش. -راستی امیرپاشا، به نظرت اون خونه رو تحویل صاحب خونه بدم؟ -خونه ی خودته، از من می پرسی؟ -به قول عزیز جون دیگه من و تو نداریم که. ابروهایم را بالا انداختم که شیطون نگاهم کرد. من هم از این همه خوشی خندیدم، امشب از آن شب هایی بود که دلم می خواست بی توجه به دیگران فقط بخندم، دلیل خنده هم مهم نبود، فقط بخندم تا او هم بخندد و تا من غرق شیرینی خنده هایش شوم. -عزیزجون؟ سرش را با هیجان تکان داد. -کلی از خاطرات خودش و حاج مرتضی به من گفت. یک تای ابرویم را بالا انداختم و با شک و تردید گفتم: -احیانا اصول شوهرداری رو نخواست بهت یاد بده. جوابم را فقط با خنده های از ته دلش داد و همین برایم کافی بود. اصلا نیاز به این اصول نبود که. نجلا بهتر از هر زن دیگری می دانست چطور از من دل ببرد و چطور من را برای خودش بکند، آن هم بدون هیچ مهارتی. به گمانم او از نوزادی این گونه خانم بودن را یاد گرفته بود، شاید خدا این همه زیبایی را به او داده بود تا این طور قلب من را زیر و رو کند. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
امام صادق (ع) فرمودند: سنگین ترین عملی که روز قیامت در ترازوی اعمال قرار داده می‌شود، صلوات بر حضرت حمد ﷺ و اهل‌بیت گرامی ایشان علیهم‌السلام می‌باشد.
•|♥|• بوۍ‌شهادت‌گرفتھ🕊🌿 نخ‌بھ‌نخ‌چادرت‌‌بآنو😌♥️ 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 از جایش کمی بلند شد. جلو آمد و انگشت اشاره اش را درون گونه ام فرو کرد. دقیقا همان جایی که می گفت چال گونه دارم، همان جایی که برایش شعر هم خوانده بود و من را با آن صدایش مست کرده بود. -میشه همیشه بخندی؟ -اگه توی همیشگی هام تو باشی، آره. و باز هم خندید و او می دانست چطور می خندد؟ اگر خودش را یک بار در آینه می دید هیچ وقت این طور نمی خندید، خودش هم حتما می فهمید که این طور خندیدن هایش تلفات بدی دارد. -هستم. -و این یعنی بله دادن قبل تو رفتن. دستش را عقب برد و اخم هایش را در هم رفت. -بدجنس نشو. و باز هم صدای خنده هایم بلند شد. و من می خواستم انتقام تمام شب های عمرم که بی خنده سپری شد را توی این شب ها بگیرم. من می خواستم انتقام بگیرم بابت نداشتن این همه حال خوشی که این همه سال از آن محروم بودم؛ من می خواستم انتقام بگیرم از تنهایی هایم و چه انتقام قشنگی بود وقتی این قدر شیرین می شد. -بریم داخل؟ سرم را تکان دادم و هر دو از روی صندلی بلند شدیم. دل کندن از او سخت ترین کار ممکن بود اما ادم ها مجبور بودن به انجام کارهایی که خیال می کردن سخت ترین هست، آدم ها گاهی قربانی زمان بودند و گاهی قربانی خودشان. در را باز کردم و عقب ایستادم تا اول نجلا وارد سالن شود. بعد من هم وارد شدم. همه نگاه ها به سمت من و نجلا بود و من هم خیره شده بودم به نجلا. دخترکم زیر آن همه نگاه ها سرخ شد و سرش را پایین انداخت. دوباره خجالت به سراغش آمده بود و او را سر به زیر ترین دختر جهان کرده بود. -حرف هاتون رو زدین امیرجان. به سمت پدر آرش برگشتم. و خوش حال بودم بابت بودنشان در این شب و تنها نگذاشتنم. -بله. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 حرف های ما خیلی وقت بود که زده شده بود. حرف دل ما را کلمات نمی توانست حمل کند. حرف دل ما را چشم ها به زبان می اوردند .و چشم های من و نجلا خیلی وقت بود که کار خودشان را کرده بودند. من و نجلا خیلی وقت بود که فارغ از تمام دنیا شده بودیم و راست می گفتند برای عاشق شدن باید از جوهر وجود گذشت. من کاملا از خود امیرپاشا دور شده بودم و تماما شده بودم آن آدمی که عشق نجلا ساخته بود. -خب عروس خانم، ما منتظر جواب شما هستیم؟ نجلا کمی سرش را بلند کرد. نگاهی به حاج مرتضی انداخت که چشم هایش را روی هم فشرد. لبخندی زدم و خداروشکر که آن گذشته ام در آمریکا را بهانه ای برای نه گفتنش نکرده بود. -خب از قدیم گفتن سکوت نشونه ی رضایته، غیر از اینه عروس خانم؟ نجلا سرش را آرام تکان داد که صدای دست همه بلند شد و من وجودم پر از لذت شد. سرم را کنار گوشش بردم. -نمی خوای بیشتر فکر کنی دختر اریایی؟ سرش را بلند نکرد، فقط با صدای آرامی میان آن همه دست زدن گفت: -نیازی ندارم. و من دلم قنج می رفت وقتی این طور فکر نکرده به من بله می گفت. و من حق نداشتم بمیرم برای این لبخند های پر از حجب و حیایش و برای آن لحظه ای که حتی در خواب هایم هم تصورش را نمی کردم. و جادوی زمان با ما چه کرده بود که به این صورت دل به هم بسته بودیم و به همین صورت برای هم شده بودیم. و من که گمان نمی کردم زندگی به همین راحتی من را به حال خودش رها کند، این همه خوشبختی یکمی محال بود. -بیا عزیزم، بیا کنار خودم بشین عروس خانم. نجلا با همان سر به زیر انداخته جلو رفت و کنار مادر آرش نشست. و چقدر خوب بود این خاله ی یک مرتبه پیدا شده. من که نیاز به محبت او نداشتم اما بودنش لازم بود برای امشب و برای نجلا و برای مراسم. من هم جلو رفتم و کنار آرش نشستم. -مبارکه داداش. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
4_5958561365583988682.mp3
2.09M
🔳 (ره) خوشا از دل نم اشکی فشاندن به آبی آتش دل را نشاندن 🎤حاج ●➼‌┅═❧═┅┅───
شهید ، عزاداری نمی‌خواهدپیرو می‌خواهـدشهـادت که مرگ عادی نیست بلکه آغاز زندگی جاوید است که خوشحالی دارد شادی روح پاک همه شهدا