eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
294 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -برای یه سری مسائل شخصی. آهانی زیر لب گفت و نگاهی به برگه های روی میز انداخت. -راستش ما در حال احداث کارخونه ی داروسازی هستیم، البته این دفتر متعلق به پدرم هست که من کارهاش رو رسیدگی می کنم، حداقل تا وقتی که کار اون کارخونه کامل راه بیفته. شما به مسائل داروسازی مشرف هستید. -تا حدودی. سوالی نگاهم کرد. -بیشتر دانشجو های من توی رشته ی داروسازی بودن و پژوهش های زیادی در این مورد انجام دادیم. برق را در چشم هایش می دیدم. نمی دانستم این دانشگاه کشور خارجه چه داشت که این طور همه ی احترام ها را می خرید. -چقدر هم عالی! سرم را تکان دادم و به شهر خیره شدم دوباره. این شهر حرف های زیادی داشت. درد های زیادی را کشیده بود و جشن های زیادی را به خود دیده بود. این شهر برای من مانند جانی بود که سعی می کردم از ان فرار کنم. آن هم فقط برای آن روز نحس، برای آن رگ غیرتی که آن روز پاره شد و نفسم را بند آورد، برای خواهرکمی که هنوز هم با یادش آه از نهادم بیرون می آید. -مدارکتون رو اوردید. به اجبار چشم از این شهر گرفتم. ای کاش خانه ی خودمان هم در این ارتفاع بود. آن وقت هیچ چیز کم نبود. مدارک را به سمتش گرفتم که گرفت و نگاهی به آن انداخت. همین طور که مشغول خواندنش بود سرش را تکان داد و گاهی لبخند رضایت روی آن لب هایش می نشست. و چقدر همه چیز با آمدن نجلا فرق کرده بود. اگر یک سال پیش بود گرفتن این کار برایم ارزشی نداشت. حتی اگر از گرسنگی می مردم هم حاضر نبودم خودم را برای کار کردن در شرکت یک نفر دیگر به اب و اتش بزنم اما حالا... حالا خودم را برای هر کاری به اب و اتش می زدم تا فقط من را به نجلا برسانند. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
پارت جدید😍❤️🌺
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 مهم هم نبود چه کاری بود. من الان فقط دلم می خواست که پیش آن دختر چشم عسلی باشم .فقط شب ها موهایش را نوازش کنم و باز هم زیر باران قدم بزنیم. حالا که پاییز شده بود این خیابان ها بدجور عشقبازی های من و نجلا را کم داشتند. اما نمی گذاشتم این کمبود ها ادامه پیدا کنند. خودم همه کار می کردم تا نجلا زودتر بیاید. اگر خودم هم نمی خواستم این دلتنگی نمی گذاشت. ماننند خوره ای به جانم افتاده بود و امانم را بریده بود. نمی گذاشت حتی نفس بکشم. دلتنگی بدترین درد دنیا بود، حتی بدتر از جریحه دار شدن رگ غیرت و بدتر از... -این طور که معلومه همه چیز کامله، دقیقا همون شخصی که می خواستیم رو پیدا کردیم، یه استاد بزرگ. و این یعنی ارش چیزی را اضافه نکرده بود. وقتی آن پرونده را دیده بود و باز هم سر حرفش مانده بود می توانستم به آرش اعتماد کنم. و خداراشکر که این کار هم جور شده بود. -استاد بزرگی نیستم. -شکست فسی نفرمایید. -استاد یعنی عمل، توی اون برگه فقط چهار تا مطلب نوشته -به هر حال تاریخچه ی پروژه های بزرگی که انجام دادید داخل این هست. معلومه که توی آمریکا استاد فعالی بودید. -جز وظفه ام چیزی رو انجام ندادم. آن قدری در آمریکا سرم شلوغ بود که وقت رسیدگی به کار های متفرقه را هم نداشتم. اما با تمام آن سر شلوغی سعی می کردم همیشه و تا حد امکان وظیفه ام را انجام بدهم. و من چقدر حساس بودم از قول و عهدی که می بستم. نمی خواستم هیچ وقت فرد بدقولی باشم. چون می فهمیدم ارزش زمان و کار را، می دانستم که باید همه چیز را همان طور که خودم به زبان گفته ام انجام بدهم. -ان اشالله که توی کارخونه ی ما می درخشید و معروف می شید. دنبال معروفیت نبودم. اما لب باز نکردم چون نمی دانست من نجلایی دارم که به تمام معروف بودن ها می ارزید. نمی دانست من نجلایی دارم که می ارزید به تمام دنیا. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 من فقط می خواستم خودم را برای او اثبات کنم و تمام دنیا به چه کارم می آمدند؟ او کنارم باشد دیگر دنیا معنایی نداشت برایم. -از کی می تونم مشغول کار بشم؟ -از فردا چطوره؟ ابروهایم را بالا انداختم. -راستش کارخونه ی جدید همه چیزش اوکی هست، بچه ها هم مشغول هستند اما ما دنبال یه استادی بودیم که بتونه بچه ها رو راهنمایی کنه، در واقع به عنوان یه سرپرست عمل بکنه و بتونه به همه چیز نظارت داشته باشه. سرم را تکان دادم. دیگر از این بهتر که نمی شد. می توانستم همین امشب بروم و خبر را به حاج مرتضی بدهم. اصلا همین طور بعد از کارخانه مسیرمان را به آن سمت کج می کردیم. -از فردا هم شما می تونید برید سر وقت بچه ها، در مورد شرایط حقوقی و بیمه هم باهاتون کنار میام. -فقط موردی که نمی دونم وکیلم گفته یا نه، اگه میشه اسم من رو توی لیست بیمه رد نکنید. پرونده را به سمتم گرفت و همین طور سوالی نگاهم کرد. من که نمی تواسنتم بگویم یک عده آدم نفهم دنبام راه افتاده اند و می خواهند من را بکشند، آن هم برای پسر نامردشان. آن وقت دیگر باید به طور کامل قید همه چیز این کار و عروسی را می زدم. -اگه امکانش هست دلیلش محفوظ بمونه. شانه ای ابلا انداخت اما معلوم بود که حسابی ذهنش درگیر شده است. -باشه مشکلی نداره. -خب من باید فرمی پر کنم؟ دوباره لبخند ذوق روی لب هایش نشست. -اگه مشتاق به همکاری هستید بله. من هم لبخند زدم. مگر می شد دلم بیاید این همه ذوق او و ذوق خودم را برای رسیدن به نجلا کور کنم؟ وقتی تمام این کار سود بود برای یک نفر. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 دستم را برای گرفتن برگه دراز کردم که لبخند روی لب های مرد نشست. من فقط می خواستم کاری داشته باشم تا رضایت را برای ازدواجم با نجلا بگیرم. بقیه را بعدا هم می توانستم جور کنم. برگه را به دستم داد. نیم ساعتی همین طور حرف زدیم و کمی بیشتر از آن محیط و کارها گفت. قرار هم شد روز بعد برای دیدن کار ها و معرفی خودش همراهم بیاید امیدوار بودم که بتوانم از پس کارهایش بر بیایم. از اتاق که بیرون آمدم آرش با سرعت به سمتم آمد. -چی شد؟ اوکی شد؟ جوابش را ندادم و به سمت پله ها رفتم. نمی دانم چرا دلم می خواست کمی اذیتش کنم. کمی شوخی با او که اشکالی نداشت. وقتی حال هردویمان خوب بود چی می شد بهتر هم شود؟ از پله ها پایین رفتم بدون هیچ حرفی و صدای قدم های او هم پشت سرم می شنیدم. -صبر کن امیرپاشا، کجا میری؟ چی شد آخرش؟ -چی می خواستی بشه؟ من رو اوردی دیوونه خونه؟ و صدای قدم هایش را دیگر نشنیدم. با همان اخم ساختگی که برای اذیت کردنش در هم فرو کرده بودم به سمتش برگشتم. کلافه و ناامید نگاهم کرد. همین که می دانستم برای کار من و برای رسیدن من به عشقم این طور خودش را به اب و اتش می زد باعث می شد او را بهترین رفیق خودم بدانم و جانم را هم برایش بدهم. او بهترین پسر خاله ای بود که می شد یک مرتبه وسط زندگی ام بیفتد. و چقدر بعد از آمدن نجلا همه چیز قشنگ تر از قبل شد. به گمانم آن دختر تمام نگاه هایم را شست و شو داده. -چی شد امیرپاشا؟ -هییچی، بیا بریم. چند پله ی بینمان را با عصبانیت و حال خراب طی کرد و رو به رویم ایستاد. -الان به نتیجه نرسیدید. -نه. ضربه ای محکم به پیشانی اش زد. -امیرپاشا کار از این بهتر برات پیدا نمیشه. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 شانه ای بالا انداختم و با سرعت از پله ها پایین رفتم. صدای نفس های کلافه ای که هر چند دقیقه یک بار می کشید را به خوبی می شنیدم. کمی هم خنده ام گرفته بود اما خوب می دانستم چطور خنده ام را جمع کنم تا متوجه نشود. هر چند باشد ده سال نقش اخم را روی پیشانی ام کشیده بودم. -صبر کن امیرپاشا، بگو چی گفتین الان؟ -حوصله ی توضیح ندارم. -خب پس میرم از خودشون می پرسم. می خواست برگرده که دستش را گرفتم و کشیدمش. -پات رو بذاری توی اون دفتر دیگه نه من و نه تو. -اخه امیرپاشا الان دو هفته ست داریم کل شهر و روزنامه ها رو زیر و رو می کنیم و خودت هم می بینی که کار نیست، اون وقت لقمه ای به این خوبی روو ول کردی رفت. و من لب هایم را روی هم فشردم تا نخندم و همین طور به چشم های خسته اش خیره شدم. طوری کلافه بود که انگار او دنبال کار برای من می گشت. خوبه که تمام روز ها خودم دور آن کار ها خط می کشیدم و مشخص می کردم. شاید اگر وسواس های او هم نبود الان زودتر کار پیدا می کردم. -امیرپاشا، من میرم باهاشون حرف می زنم ببینم مشکل چیه شاید تونستیم با هم حل کنیم. ابروهایم را بالا انداختم. -یعنی تو میگی که بری از اون اقا خواهش کنی که من رو توی شرکتش راه بده. همان جا روی پله ها نشست. نگاهی به قیافه اش انداختم. حالا گمان نمی کردم تا این حد نابود شود. انگار در حال گریه کردن بود. -خب ما کلی روی این کار حساب باز کردیم. ابروهایم را بالا انداختم. یا او هم قصد بازی با من را داشت یا... یا جدی و برای من که نمی توانست این قدر ناراحت باشد. آن هم آرشی که همیشه همه چیز را به شوخی می گرفت حالا این طور وسط راه پله ها زانوی غم بغل گرفته بود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 صورتم دقیقا مانند علامت سوال شده بود. آمدم او را سر کار بگذارم قشنگ خودم سرکار رفته بودم. -خب این کار نشد کار دیگه. -آره کار برای تو ریخته فقط منتظره تو اوکی بدی. لحنش خیلی عصبی بود. -خب یکم دیگه هم طول بکشه، چی می شه مگه؟ -تو به عشقت نمی رسی دیگ... و یک مرتبه پقی زد زیر خنده. خودش را روی پله ها دراز کرد و همین طور که مشتش را به زمین می کوبید شروع کرد به خندیدند. من به گمانم دو شاخ بالای سرم در آورده بودم. این پسر یا دیوانه شده بود یا خودش را زده بود به دیوانگی. -چرا می خندی؟ حالا نخندم کی بخندم؟ نه به آن دو دقیقه ی پیش که در حال اشک ریختن بود و نه به حالا که این طور صدای خنده هایش کل سالن را گرفته بود. دستم را روی بینی ام گذاشتم. -آرش اروم. ولی کو گوش شنوا؟ همین طور می خندید و خودش را به در و دیوار می کوبید. آخه لب هم باز نمی کرد تا ببینیم چه مرگش شده است. همین طور می خندید برای خودش. دیگه واقعا کلافه شده بودم. این بار جدی جدی اخم هایم را در هم فرو کردم و نگاهش کردم. -آرش تمومش می کنی یا نه؟ سعی کرد خنده اش را جمع بکند اما انگار می خواست جان بدهد این قدری که این کار برایش سخت بود. نفس کلافه ای کشیدم و دست به کمر نگاهش کردم که لب هایش را جمع کرد تا به لبخندی باز نشود. -چته تو می خندی همین طور؟ -من باید یه جلسه مشاوره با نجلا خانم داشته باشم. -چرا اون وقت؟ -من یکم شوخی می کردم اخم هات می رفت توی هم، اون وقت خودت این جا نشستی داری با من شوخی می کنی؟ و دوباره شروع کرد به خندیدن. نفس کلافه ای کشیدم. او دیگر از کجا فهمیده بود. یک بار هم آمده بودیم ب این پسر رو دست بزنیم حسابی رکب خوردم. هر چه باشد او حسابی توی این کار ماهر بود و نمی شد به همین راحتی سر او کلاه گذاشت. -استاد خودم دیدم که منشی داشت با رئیسش حرف می زد و برگه ی استخدام می داد بهش. و دوباره شروع کرد به خندیدن. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 وقتی یکم به روش می خندیدم این طور پرررو می شد که خنده اش با هیچ چیز جمع نمی شد. آن وقت که اخم می کردم نمی توانستیم جلویش را بگیرم چه برسه به حالا. -خب بسه دیگه، پاشو بریم. -خدایی ولی چقدر خوب بازی کردیا، اگه منشی حرف نمی زد جدی جدی باورم می شد. -من هم داشتم باورم می شد برای کار من گریه می کنی. چپ چپ نگاهش کردم و از پله ها پایین رفتم. خودم هم خنده ام گرفته بود. هیمن که سرم را برگرداندم شروع کردم به خندیدن اما دلم نمی خواست جلوی او بخندم که بیشتر از این مسخره کند و بخندد. -استاد. جوابش را ندادم. می دانستم که از لحن حرف زدنم متوجه ی خنده های اررامم می شد. و این خنده ها نجلایی را کم داشت تا آن انگشت ظریفش را درون گودی گونه هایم فرو کند و خودش هم سرخوش بخندد. -استاد تو می خوای بیست طبقه رو از پله ها بری. سر جایم ایستادم. سرم را کمی آن طرف تر از نرده ها بردم و نگاهی به پله انداختم. آن قدر زیاد بود که سرگیجه گرفتم. اصلا چرا با اسانسور نیامده بودیم؟ سرفه ای کردم تا صدایم صاف شود و به سمتش برگشتم. -حسابی گرم نقشه کشدین بودی حواست نبود. -با مزه! -هستم دیگه. و باز هم بادی به غبغبه داد و اشاره ای به در خروجی کرد. سرم را از روی تاسف تکان دادم و از در راه پله خارج شدم. راست می گفت؛ آن قدر سرگرم نقشم شده بودم که یادم رفته بود اسانسوری هم هست. آخرش هم که آن طور خراب شده بود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
15529_737.mp3
3.25M
صبح جمعه و 💚 🎤 🌹 درندبه های جمعه توراجستجوکنم زیباترین بهانه دنیای من سلام 🥀 🤲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 سوار ماشین شدیم و ماشین را روشن کردم. نمی خواستم جلوی آرش با نجلا حرف بزنم. شاید حرف های خصوصی هم بینمان رد و بدل می شد که اصلا دوست نداشتم آرش بشنود و باز هم افسار مسخره کردنش را از دست بدهد. -میگم این همه برات سعی کردم نمی خوای بهمون شیرینی بدی؟ برگشتم و چپ چپ نگاهش کردم. بعد از این همه وقت خوابیدن و خوردن بالاخره دست به کار شده بود. -وا تو که خسیس نبودی امیرپاشا. دنده را جابه جا کردم و میدان را پیچیدم. همین طور به راهم ادامه دادم. متوجه ی نگاه های خیره اش بودم که می خواست جوابی از من بگیرد اما توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم. امروز زیادی سرخوش بودم و این سرخوشی فقط با اذیت کردن آرش و حرف زدن با نجلا تخلیه می شد. نجلا که الان نبود پس تمام تاوانش را باید این پسر می داد. -امیرپاشا خودی من کلی نقشه کشیدم برای شیرینی هات. -شیرینی چی؟ وکیلم بودی و وظیفت بود. -حالا که این طوره الان دو سال و خرده ای از قرارداد وکالتم گذشته، یادت رفته؟ ابروهایم را بالا انداختم. من و او اصلا قراردادی هم می بستیم؟ آن قدری با هم رفیق شده بودیم که همین طور برای هم دیگر کار می کردیم. -باشه، می تونی دوباره قرارداد ببندی. -الان دیگه دیره، قبلش بود. -خب پولش رو میدم. -برو بابا، میگم شیرینی میگه پول. با اخم های در هم نگاهم کرد. به سمتش برگشتم و باز هم خنده ام گرفته بود. اما لب هایم تکان نخوردند. از همان هایی که خیال می کردی از ته وجود خوش حالی و نیازی هم به تکان خوردن لب ها نیست. از همین هایی که گریبان من را می گرفت. پنجره را در این سرما داده بود پایین و سرش را کمی بیرون برد. با صدای آرامی شروع کرد به غر زدن. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃