eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
294 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 پوزخنده ای زدم. بعید هم نمی دانستم که بخواهد با آن ها هم دستی بکند تا راحت تر من را به قتل برساند. از این پسر و از حرکاتش هیچ چیز بعید نبود. -باشه. و به همین اکتفا کردم. همین قدر کوتاه، همین قدر حرص درار و همین قدر مفید. باز هم قدم برداشتم. -صبر کن. به اجبار سر جایم ایستادم. -بیشعور چرا اون دختر رو اوردی توی زندگیت؟ تو که می دونی قراره توی دردسر بیفتی چرا اون رو درگیر زندگی خودت کردی. او داشت فکر و خیال هایی که هر شب گریبانم را می گرفت دوباره به زبان می اورد واقعا این بار کفری ام کرده بود. با عصبانیت به سمتش برگشتم. او می دانست وقتی همین قدر راحت می گوید ممکن است من باعث عذاب کشیدن نجلا شوم چه بر سر من می آید؟ او می دانست که من جان می دهم اما نمی گذارم حتی گزندی به آن دختر برسد؟ -لازمه باز هم ذکر کنم به تو مربوط نیست؟ دستی به صورتش کشید. او داشت من را این ور عذاب می داد، دیگر خودش برای چی حرص می خورد و عصبی می شد؟ به او چه مربوط بود؟ ای کاش ارش حداقل به این پسر در مورد آن موضوع نمی گفت. -یه لحظه لجبازی رو بذار کنار اون چشم های کورت رو باز کن. -بهتره تو هم اون سمک بی صاحبت رو بذاری و بفهمی که زندگی خودمه، زن خودمه، هر غلطی هم که کردم به پای خودمه، اون دختر هم به پای خودش اومد توی زندگی من و توی هیچ جای این معادله نیستی که بخوای اظهار نظر کنی، می فهمی؟ -می دونی چیه؟ هر غلطی که می خوای بکن، فقط... و ارام شد. دستش را پایین اورد و انگار تمام آن حالت جبهه گیری اش یک مرتبه وا رفت. به زمین خیره شد و با صدای ارامی گفت: -اگه کمک خواستی بهم خبر بده. و رفت. همین طور من را مات و مبهوت آن جا رها کرد و رفت. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 مسخره ام می کرد یا واقعی این کلمات را به زبان اورده بود سرم را تکان دادم تا ببینم واقعا آن حرف را شنیدم. الان او می خواست که از او کمک بگیرم. پوزخندی کنج لبم نشست. آن همه حرفش را زد، نیش هایش را فرو کرد و کنایه هایش را زد و آن وقت می گفت که کمک خواستم به او خبر بدهم آن هم با آن نفرتی که انگار توی چشم هایش نشسته بود مسخره بود، خیلی مسخره. حرفش را نشنیده گرفتم و دوباره سرم را بگرداندم که ارش و نجلا را دیدم که به سمتم می امدند. ارش رو به رویم ایستاد. -دعوا افتادین؟ نگاهی به نجلا کردم. -خودش دیدتون از راه دور، پرسید منم گفتم که دارین بحث می کنید. سرم را تکان دادم. اخه ارش با این حالش برای این پسر این راه را امده بود؟ -چیزی نبود. بهتره بریم خونه ارش، همه چشمشون به امدن توعه. -بحث رو عوض نکن؛ چی گفتین؟ -هر چیزی، مهم نبود ارش. و همین که ارش توانسته بود سر پا بایستد خوب بود. او باید الان هر بهانه ای را جور می کرد تا از ان حال و هوا در بیاید و تا بتواند به زندگی اش برگردد. -بریم؟ -منم که اولین بار دیدمش بدجور به هم پیچیدیم. -نمی خوام درمورد اون پسر حرف بزنم. -مامانم.... می گفت که تو دلش چیزی نیست، می گفت که همه چیز برای گذشته ی سختشه.. باز هم با یاداوری مادرش اشک توی چشم هایش جوانه زدند. ارام دست های لرزانش بالا امد و اشک هایش را پاک کرد. لب های خشک شده ام را با زبان تر کردم. مگر می شد آن زن مهربان از کسی هم بد بگوید. اگر بدرترین هم کنارش می امد باز هم می خندید و مهربانی می کرد و بارش حق داشت که در غم از دست دادن چنین مادری این طوری بسوزد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 دستی به صورتم کشیدم تا ارام شوم. این پسر حال همه ی ما را خراب کرده بود. هیچ وقت گذشته ی سخت دلیلی برای بد شدن نمی شد. پس ادم خوب می تواند در بدترین ها هم خوب بماند. اصلا مگر من مقصر آن بدبختی ها بودم که این طور می کرد؟ نفس کلافه ای کشیدم. -بهتره بریم ارش. -یکم طول کشید که باهاش جور بشم.... یواشکی حواسش بهم بود.... من که نمی فهمیدم، اما مامانم خوب این حمایت یواشکی هاش رو می فهمید و بهم می گفت... اگه الان این جا بود مطمئن باش به تو هم می گفت، اصلا دلش نمی اومد که دو نفر با هم بد باشن. نگاهی به نجلا انداختم. او هم چشم هایش بارانی شده بودند و دانه های اشک روی گونه اش میریخت. زبان خشک شده ام را با زبان تر کردم و دستم را روی شانه ی ارش گذاشتم. ارام شانه اش را فشردم که دستش را جلوی صورتش گرفت و اشک ریخت. نفس عمیقی کشیدم و نتوانستم بگویم تا گریه نکند. این بغضی که نشسته بود در گلویش باید می شکست. هر چقدر هم که چیزی از تنهایی اش کم نمی کرد اما باز باید می بارید تا این بغض یک مرتبه عقده نشود و از درون نابودش نکند. چند دقیقه ای گذشت که دستش را از روی صورتش برداشت. -تو برو امیرپاشا... من کنار مامانم می مونم. -بیا الان بریم خونه پسر، مهمون ها منتظر تو هستن، بعدا باز هم می تونی بیای. بینی اش را بالا کشید و گفت: -من مامانم رو تنها نمی ذارم امیرپاشا، یه بار تنهاش گذاشتم و می دونم تا اخر عمر حسرتش رو می خورم، دیگه تنهاش نمی ذارم. نجلا قدمی جلو امد و با آن صدایی که از گریه لرزان شده بودند لب باز کرد. -ارش، باور کن مامانت هم راضی نیست این قدر خودت رو اذیت کنی، به حرف امیرپاشا گوش کن بیا بریم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 لجباز سرش را تکان داد. عقب گرد کرد و دوباره به سمت قبر مادرش رفت. نفس کلافه ای کشیدم. نمی شد این پسر را راضی کرد. فقط عذابش بیشتر می شد. تا وقتی که کنار قبر بشیند با چشم همراهی اش کردم و هیچ راهی نبود تا بشود این پسر را ارام کرد. هر چه فکر می کردم نه ادمی بود که برایش عزیزتر از مادرش باشد و نه کاری که بشود او را به بهانه آن از این قبرستان بیرون برد. -چی کار کنیم امیرپاشا؟ -می مونیم همین جا، یکم دیگه که گذشت باز باهاش حرف می زنیم بریم. سرش را تکان داد. -پس بریم سر قبر اتنا؟ نگاه از ارش گرفتم و به سمتش برگشتم. دوباره حرف های سیاوش روی ذهنم رژه رفت. گفته بود شش بلوک بالا تر؟ و باز هم یاد آن طرفداری نجلا افتادم و نتوانستم لبخند نزنم. نگاهی به سر تاپایش کردم و این دختر چقدر خوب بزرگ شدن بلد بود. چقدر خوب بود که یک مرتبه از جلد آن دختر بچه ی کوچک و ضعیف در می امد و شیرزنی می شد که سیاوش هم قادر به جواب دادنش نبود. این دختر می خواست همه چیز را در خودش جای بدهد و می دانست با این کامل بودنش چه خونی به دل من می کرد؟ گیج خودش نگاهی به سر تاپایش انداخت. دیگر نباید هیچ پسری این صدای محکمش را می شنید. نباید می دید که چطور سینه سپر می کند. تمام خوبی های این دختر فقط برای من بود و جز من نباید هیچ پسری از ان لذت می برد. -چیزی شده؟ لباسم بده. سرم را تکان دادم که خندید. -پس چرا این طوری نگاهم می کنی. -می خوام به شیرزن کوچکم نگاه کنم. با خجالت خندید و گونه هایش گل انداختند. و من باز هم ضعف کردم از این رنگ خجالتی که روی چشم هایش می نشست. سرش را پایین انداخت که موهایش جلوی صورتش پخش شدند. آن ها را پشت گوشش انداخت اما آن ها لجباز تر بودند و بازهم افتادند. دستم را به سمتش دراز کردم. -حالا خجالت نکش بانوی اریایی. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 سرش را بلند کرد و خندید. شروع به قدم زدن کردیم. چند قدمی که رفتیم نجلا سرجایش ایستاد. دست من هم کشیده شد و مجبور شدم به ایستادن. -چرا این وری میری؟ شانه ای بالا انداختم. -همین طوری. -قرار بود بریم سر قبر اتنا. -باشه برای یه وقت دیگه. دوباره برگشتم تا راهم را ادامه بدهم که پایش را تند کرد و رو به رویم ایستاد. -امیرپاشا. -جانم. -بریم دیگه، اصلا نمی خوای زنت رو نشون خواهرت بدی؟ -اون از بالا دیده تورو. لب هایش را اویزان کرد. باز هم از ترفندش برای راضی کردن می خواست استفاده کند و من چه می کردم با این دختر و این کارهایش اخه؟ -نجلا لطفا. -قول میدم خودم نذارم که بری سمت اون شش بلوک بالا تره. او چقدر خوب من را می فهمید. و چقدر خوب بود داشتن ادمی مانند او که حرف ادم را نگفته از چشم هایش بخواند و من چقدر چنین ادمی را در زندگی ام قبل از نجلا کم داشتم. سرش را کج کرد و ارام گفت: -باشه؟ به اجبار سرم را تکان دادم که خندید و هر دویمان به سمت آن قبر رفتیم. از همان جا نگاهم به شش بلوک بالاتر افتاد. چه می شد که سر قبر آن ها هم بروم؟ مگر قول نداده بودم کینه ام را فراموش کنم؟ نفس کلافه ای کشیدم و زانوهایم را خم کردم. نجلا دستی به قبر اتنا کشیده بود. اب باران دیشب رویش خشک شده بود و ردش مانده بود. -من برم گلاب بخرم تا بشورمش؟ - من می... -نه خودم می خوام برم. و قبل از این که باز هم اعتراض کنم از جایش بلند شد. -نجلا! https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 به سمت من برگشت و همین طور که به عقب قدم بر می داشت خندید. -می خوام خودم برای خواهرشوهر گلاب بخرم، بذار رابطه امون خوب باشه از این اول. من هم خنده ام گرفت، اگر این زبان شیرین را نداشت چه می کرد این دختر؟ او رفت و من باز هم نگاهم به آن شش بلوک بالاتر کشیده شد. او رفت و من باز هم وسوسه شدم بعد از این همه سال سری هم به قبر ان ها بزنم، او رفت... از جایم بلند شدم. ادم عاشق سعی میکند دشبیه معشوق شود و مگر داشتیم بخشنده تر از نجلا. قدم هایم ارام بود. اهسته و پر از تردید و نجلا از این قدم ها خبر داشت که من را تا این جا کشیده بود و بعد رفت دنبال کار خودش. و از همان دور توانستم نام هر دویشان را بخوانم. میان قبرشان ایستادم و نگاهی به آن ها انداختم. چقدر دوران نوجوانی دلم می خواست آن ها را عاشقانه بینیم. دلم می خواست یه وقتی یه کاری بکنم که مهر هردویشان در دل دیگری بیفتد و با هم خوشبخترین زن و شوهر این شهر شوند. یک طرف لبم به نیشخندی کج شد. آن زمان چه می دانستم چقدر این طناب پیوندشان گسسته بود که نمی شد با هزار ترفند باز هم آن را به هم وصل کرد. زانوهایم خم شد. حالا که عطرشان را نزدیک تر حس می کردم نمی توانستم همین طور بگذرم. ازشان گله داشتم. زیاد هم گله داشتم، به ازای تمام سال های تباه زندگی ام دلخور بودم. من به اندازه ی گرفتن خواهرم از آن ها طلبکار بودم. به اندازه ی ندیدن لبخندی که آن همه سال در خانه انتظارش را داشتم دلگیر بودم. من به اندازه ی نابود شدن غیرت یک پسری که تازه به سن غرور رسیده بود از آن ها بدم می امد. به اندازه ی دیدن بی ابرو شدن خواهرکم توی آن سن از آن ها جواب می خواستم. و آن ها می توانستند به تمام این ادم ها بفهمانند که چه بر سر یک پسر می اید که مجبور می شود در آن سن دست به قتل بزند. اما... https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 من به نجلا قول داده بودم که فراموش کنم. دستم بی اختیار ب سمت قبرشان رفت. لب هایم تکان خورد و اولین فاتحه را برای این زن و مرد فرستادم و.... _چهل روز بعد_ چند قدمی راه رفتم و دوباره به سمت راه پله ها برگشتم اما خبری از نجلا نبود. این دختر کجا مانده بود پس؟ -ای بابا، چرا نمیاد؟ سرم را برگرداندم که سیامک را دیدم. تیشرت مشکی پوشیده بود و با اخم هایی در هم به راه پله نگاه می کرد. -تو هم میای مگه؟ -پس چی؟ ارش من رو نبینه بیشتر بی تابی می کنه. یک تای ابرویم را بالا انداختم و نگاهی به سر تا پایش کردم. این پسر باز هم خوشمزگی اش گل کرده بود. -نچ، این دختره این طوی قصد اومدن نداره. با همون حرص و عصبانیت قدمی برداشت که مچ دستش رو گرفتم و مجبورش کردم به ایستادن. این بار من بودم که اخم هام رو بدحور تو هم فرو بردم. برای من فرقی نمی کرد این پسر پسردایی نجلاست یا هر ادم دیگری، هیچ کس نباید با او این طور حرف می زد. سرش را برگرداند. نگاهش از دست هایم بالا امد که صورتم را نزدیک صورتش بردم و با تحاکم گفتم: -اولا، این نه و ایشون، دوما دختره نه و نجلا خانم، سوما.... دستش رو ول کردم و راه خروجی رو نشونش دادم. -اگه زیاد معطل میشی می تونی بری، اما اگه می خوای با ما بیای باید این قدر صبر کنی تا خود نجلا از اون اتاق بیاد بیرون. دستم را پایین اوردم و در جیب شلوارم فرو کردم. قیافه اش حسابی در هم فرو رفته بود. با این که هیچ وقت ازش خوشم نمی امد اما هیچ وقت با او این طور حرف نزده بودم. پوزخندی گوشه ی لبم نشست. باید می فهمید که اذیت کردن نجلا عواقبی دارد که باید به جان هم بخرد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -من اماده ام. به بالای پله ها نگاه کردم. حتی با آن شال مشکی هم مانند فرشته ها شده بود. من همین طور به او خیره شدم تا از پله ها پایین بیاید اما سنگینی نگاه سیامک را حس می کردم. توقع داشت که از حرفم پشیمون شوم و ازش عذرخواهی کنم؟ نجلا که اخرین پله را امد سیامک با همان اخم های در هم به سمت در رفت که هر دو نگاهش کردیم. انگار از زمین هم عصبانی بود. از کارهایش خنده ام گرفته بود. قشنگ به درد رفاقت با ارش می خورد، هر دویشان آن قدر بچه بودند که رفتارهایشان هم فریاد می زد. اما... نه، تنها رفیق ارش من بودم. منی که با تمام تفاوت هایمان کنار هم خوش بودیم. -وا، این چرا این طوری بود؟ -چطوری؟ -انگار عصا قورت داده بود. شانه ای بالا انداختم که او هم فراموشش کرد و خندید. شال حریری که روی خرمایی موهایش نشسته بود و آن مانتوی مشکی مروارید کاری شده. باز هم معجزه ی لبخندش آن قدر زیاد بود که آن همه مشکی را هم روشن کرده بود. انگار هزار رنگ را با هم مخلوط کرده بودند. -بریم؟ -بریم. به سمت در رفتیم. توی حیاطی نگاهی انداختم اما خبری از سیامک نبود و از نبود ماشینش می شد فهمید که منتظر نمانده بود و خودش رفته. بی توجه به او سوار ماشین شدیم و هر دویمان به سمت خانه ی ارش به راه افتادیم. باز هم برای مراسم چهلم شلوغ شده بود و من فقط دعا می کردم تا سیاوش را نبینم. اصلا حوصله ی بحث کردن با او را نداشتم. امروز حالم خوب بود و نمی خواستم به هیچ وجه این حال خوب را خراب کنم. نجلا وارد خانه شد. من هم کمی دم در کنار ارش و برادرش ایستادم که نم نم باران شروع شد و به اجبار به داخل حیاط رفتیم. زیر سایه بانی ایستادیم و ارش حسابی در فکر فرو رفته بود. من هم ترجیح دادم سکوت کنم. یک مرتبه تکیه اش را از دیوار برداشت -عه عه، پانته آ خانم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 با تعجب رد نگاهش را گرفتم که پانته آ را سینی به دست دیدم. او هم با تعجب به سمت ما برگشت و به ارش نگاه کرد. -اخه نمیگین این سینی بزرگ رو می گیرین کمرتون درد می گیره؟ پس مرد ها چی کاره ان؟ چشم هام گرد شد. فکر نمی کردم ارش این همه جواسش باشد. آن هم اونی که آن طور در فکر فرو رفته بود. سینی را از دست هایش پانته آ گرفت و او هم اخم هایش را در هم کرد. -خودم می تونم ببرم. -نه نه، خودم میارمش. -نمی شه که شما بیاین توی زنونه. -وا... چه ایرادی داره. پانته آ سعی کرد سینی را از دست های ارش بگیرد. -اصلا شما نباید پخش کنید. -پس صبر کنید. نگاهی به اطراف حیاط انداخت. اشاره ای به پسر جوانی که مشغول حرف زدن با مرد ها بود کرد. -هی علی... بیا این جا. آن پسرک به سمت آن ها امد و من همین طور به حرکات ارش با تعجب و بهت نگاه می کردم. سینی را به دست های علی داد. -نذار خانم ها چایی ببرند دیگه. و پسرک سینی را به داخل خانه برد. پانته آ هم همین طور که اخم هایش در هم رفته بود بدون حرفی پشت سرش به راه افتاد. این همه زن از جلویش رد شدند و گیر نداده بود آن وقت این سینی کوچک برای پانته آ کمر درد می اورد؟ آن هم پانته ایی که ارش ازش بدش می امد؟ به سمت من برگشتت که با دیدن چشم های گرد شده ام سوالی نگاهم کرد. -چی شده؟ سرم را تکان دادم. شاید این پسر ضربه ای به مغزش خورده و مرگ مادرش رویش تاثیر گذاشته است. -هیچی. اما نگاهم باز هم مشکوک بود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 کنارم ایستاد که نگاهی به سر تاپایش کردم و من اصلا به ثبات علاقه ی این پسر باور نداشتم. من او را به خوبی می شناختم. می دانستم که بی دلیل این کار ها را نمی کند و نمی توانستم همین طور باور کنم که عوض شده است. -ای بابا، برای هیچی این طور نگاهم می کنی؟ نفس کلافه ای کشیدم. این جا و توی جمعیت جای حرف زدن نبود. مخصوصا اگر می فهمیدم که خدایی نکرده شکم درست باشد، آن وقت وسط همین حیاط می گرفتمش زیر مشت و لگد و اصلا وجه ی خوبی نداشت. -بیخیال. سرم را بگرداندم و دوباره به رو به رو خیره شدم که چشمم به چشم های سبز رنگی افتاد. باز هم این پسر و مزاحمت هایش. سرم را برگداندم اما سنگینی نگاه ا و را به خوبی حس می کردم. چند دقیقه ای گذشت که ارش ضربه ای به پهلویم زد. -ببین زیاد با سیاوش کل ننداز. -من کاری به کارش ندارم. -ولی الان داره میاد این جا، لطفا امیرپاشا. سرم را برگرداندم. با همان نگاه تیزش به من خیره بود و قدم بر می داشت. به گمانم باز هم می خواست بیاید و حال خوش من را خراب کند. نفس کلافه ای کشیدم و من نه به خودم و نه به ارش قول نمی دادم که با این پسر به خوبی رفتار کنم. جلو امد و رو به رویم ایستاد. من یک پایم را بالا اوردم و به دیوار تکیه دادم. یک دستم را هم در جیبم فرو بردم و مانند او پررو نگاهش کردم و می خواستم ببینم کی دست از این نگاه هایش بر می دارد. -سلام اقا امیر. -سلام. -میگم دایی، همه چیز اوکیه؟ بدون این که سرش را بگرداند زیر لب زمزمه کرد: -اره دایی. -میشه یه سر به زنان بزنی ببینی کم و کاستی ندارند. ارش اصلا بازیگر خوبی نبود. اصلا خوب نمی توانست نقشی بازی کند تا سیاوش را از این جا دور کند، مخصوصا با آن صدای لرزانش در برابر سیاوشی که حسابی تیز بود. -نگران نباش دایی، همه چیز هست https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 نفس کلافه ای کشیدم. قبل از این که لب باز کند محکم گفتم: -بهت اخطار داده بودم که بهتره زیادی جلوم افتابی نشی. -کارت دارم. این بار لحن صدایش به هیچ وجه مسخره نبود. حتی دیگر از آن پوزخنده کنج لبش خبری نبود. رنگ نگاهش دقیقا مانند همان روز توی قبرستان شده بود، همان لحظه ای که بعد از کلی دعوا گفته بود اگر کاری دارم به او خبر بدهم. مشکوک نگاهش کردم. شده بود مرد هزار چهره ای که تشخیص دادنش مشکل بود. -همراهم بیا. سرش را برگرداند که عصبی گفتم: -به من دستور نده. نفس کلافه ای کشید. اگر او به غصبناک نگاه کردن بلد بود من هم می توانستم همان قدر دیوانه شوم. -می تونم الان بهت بگم به درک نیا، اما... دستی میان موهایش کشید. چند قدمی از ما دور شد. حرف هایش بودار بودند، باید به حرف ارش که می گفت او محبت هایش مخفیانه اش گوش می دادم یا این که به چشم ها و گوش هایم اعتماد می کردم و این پسر را دشمن خودم می دانستم. -دو دقیقه بیا بیرون دیگه، اه. دستش را با حرص از روی موهایش در اورد و به سمت خروجی حیاط رفت. رفتار های این پسر گیجم کرده بود. اگر می توانستم در برابر این حس کنجکاوی ام مقابله کنم هیچ وقت با آن پسر همراهی نمی کردم اما... این رفتار ها، این ارام شدن یک مرتبه و این عصبی و کلافه بودنش، آن نفرتی که یک باره رنگ می باخت و... -بریم امیرپاشا، بدمون رو که نمی خواد. -تو کجا؟ گفت من؟ -وا، من و تو نداریم که. جلوتر از من به سمت در خروجی رفت. نفس کلافه ای کشیدم. حداقل اگر ارش بود می توانست ما را از هم جدا کند. فقط امیدوار بودم که حرف درست و حسابی برای گفتن داشته باشد که این طور من را مجبور به رفتن کرده است، وگرنه... دست مشت شده ام را در جیب شلوار فرو کردم و من هم قدم برداشتم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 قطرات باران هم نمی توانستند مانند نجلای اتش من را خاموش کنند. به گمانم من باید مانند چسبی به او می چسبیدم. نگاهی به کوچه انداختم. ارش سرش را خم کرده بود و از راه پنجره مشغول حرف زدن با سیاوش بود که نگاه تیز سیاوش از پشت آن شیشه به من افتاد. نمی دانم به ارش چه گفت که ارش هم کمر راست کرد و به من نگاه کرد. من هم کنار ارش ایستادم و منتظر به سیاوش نگاه کردم. -اگه به شخصیت مبارکتون بر نمی خوره بیا بشین. چپ چپ نگاهش کردم و ماشین را دور زدم. به موقعش جواب این تیکه اش را هم می دادم اما اول باید دلیل این کارهایش را می دانستم. سوار ماشینش شدم. -برو دیگه ارش. -ای بابا، قفل رو باز کن منم بشینم خب. -ارش بیا برو. -سیاوش اذیت نکن دیگه، الان چی می خوای به امیرپاشا بگی که من نباید بدونم؟ -الله اکبر. کلافه به سمت من برگشت. -واقعا چطور هشت سال این پسر رو کنار خودت تحمل کردی. -به سختی! قیافه ی ارش حسابی توی هم رفت و من و سیاوش به این ضایع شدنش خندیدیم. هر چند که دل خوشی نداشتم ازش اما... خیال می کردم او بیشتر از تمام ادم های این شهر شبیه من است، خیال می کردم او معنای تلخ بودن گذشته را خوب می فهمد. -من رو بگو که می ترسیدم شما هم دیگه رو بکشین گفتم همراهتون بیام. -نگران نباش، اگه بخوایم بکشیم هم یه طوری می کشیم که تو دیه بگیری. سویچ را چرخاند که ماشین روشن شد. ماشینش یک سمند مشکی بود که معلوم بود به تازگی خریده است یا حسابی خوب نگهش داشته است. -فقط اقا ارش حواست به خانم پسرخاله ات باشه. و شیشه را بالا کشید و اخم های من حسابی در هم رفت. این پسر تازه داشت من را نرم می کرد و می خواست باز خراب کند؟ -زن من به تو چه؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃