#پنجشنبه_های_شهدایی❤️
رفتید ولی به یاد ما می مانید
در خاطر سرخ لاله ها می مانید
سرباختگان راه عشق ای شهدا
ما رفتنی هستیم و شما می مانید
#معرفیشهید
شهید مدافعحرم: نوید صفری
تاریخ تولد: ۱۳۶۵/۴/۱۶
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۸/۲۰
محل شهادت: بوکمال،سوریه
نحوه شهادت: درگیری با تروریستهای تکفیری
محل مزار شهید: گلزارشهدای تهران
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
سهم شما ۵ صلوات☘
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
🌀 * بیستمین روز چله*
❤️ شهید نوید صفری❤️
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :*
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠
هدایت شده از شهید جواد جهانی
#برایمردیکهشهادترامیپرستید😍
اگر کسے . . .
میخواهد مرا یاد کند
سه بار بگوید: یا زهرا سلام الله علیہ.
🌷شهــید جـواد جهانـــــے🌷
➖🔆➖🔆➖🔆➖🔆➖🔆➖
سلام علـیکـم بزرگـواران✋
به منـاسبـت سالـروز تولـد شهید جـواد جهانے(۸/۲۰)چالـش گذاشتـیم😍
میتونین آثار خودتـون رو بهـ صـورت:
💠#عڪس
💠#دلـنوشـته
💠#اسـتورے
💠#عڪــسنوشـتہ
💠#عنایــاتشـــهـید
رو به ایدے زیر ارسال کنید🙂
منتــــظر آثـــار شــما هســـتیم😉
https://eitaa.com/Shahidehdahe80
➖🔆➖🔆➖🔆➖🔆➖🔆➖
در ضمـن عزیـزان لطفـا اگـرصلـواتی...ختـم قرآنـی و....
برمیـداریـن بـه نیـت ایـن شهـید بزرگـوار در لینـک نـاشنـاس زیـر اعلــام کنیـن😉
https://harfeto.timefriend.net/16349787078415
اینـم لینک کانـال رسمـی شهید هست کهـ اگـر دوسـت داشتیـن میتونیـن عضـو بشیـن↙️
https://eitaa.com/joinchat/1077018752Cb8c873210a
#تلنگریهویی😉
بچه ها خوندن سوره ی جمعه یادتون نره ها....حدیث داریم اگه بخونید کفاره ی گناهان یک هفتتون میشه😍
وای عالیه....به نظرم همین الان برو بخونش..چون اگه بگی بعدا میخونم شیطونه فلان فلان شده یکاری میکنه یادت بره😅
همین الان بدو بخون...آفرین👊🏻
#سورهجمعه❣
#نشربدین
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂
حدیث_روز 🌤
✨ خاتم الانبیاء(ص):هرکس بر دانش خویش افزود،ولی بر هدایت اش نیفزود،جز بر دوری اش ازخدا نیفزود.✨
♡•@Shbeyzaei_313
🌹شهید اقتدار
🔺 شهید حسن تهرانی مقدم: فقط انسانهای ضعیف به اندازه امکاناتشان کار می کنند.
🔺 به مناسبت سالروز شهادت حسن تهرانی مقدم (پدر موشکی ایران)
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ بیست و ششم
شالو کلاه رو هم خریدم و از مغازه اومدیم بیرون.
ساسانو رسوندم خونشون و رفتم خونه.
ماشینو بردم تو حیاط، همون موقع صدای اذان پیچید.
همونجا توی حیاط وضو گرفتم و در هال رو باز کردم.
بوی چندین نوع غذا با هم توی خونه پیچیده بود، چشمم به آرمان افتاد که دوتا دستاش نایلون پیچی شده و روی مبل خوابش برده بود.
آروم رفتم داخل آشپزخونه.
--سلام مامان خانم.
--سلام حامد، کجایی تو؟ این بچه چشمش به در خشک شد.
--شرمنده مامان، توی راه ساسانو دیدم با هم رفتیم خرید.
--آهاااان پس بگووووو.خب پس لباسا کو؟
--تو ماشینه، فقط مامان من نمازم رو میخونم و بعد آرمانو میبرم حموم.
--باشه مامان. زود باش.
به طرف اتاقم رفتم و جانمازم رو پهن کردم و نمازم رو خوندم.
بعد تموم شدنش رفتم و لباسایی که واسش خریده بودم رو بردم توی اتاق،رفتم تو هال به آرمان نگاه کردم. هنوزم خواب بود، ولی نمیشد دستشو بیشتر از این توی نایلون نگهداشت.
کنار مبل زانو زدم و دستمو گذاشتم روی دسته مبل.
با اون دستم آروم آروم شروع به نوازش موهاش کردم.
بعد چند ثانیه چشماشو باز کرد و بهم لبخند زد.
--سلام آرمان خان، خوب میخوابیا!
--سلام داداش. نمیدونم چرا همش میخوام بخوابم.
با گفتن ببخشید بلند شد و همونجور که سرشو پایین انداخته بود، روی مبل نشست.
--خب حالا، خجالت نداره که. پاشو میخوایم بریم حموم.
ملتمس بهم زل زد
--آخه داداش من به مهتاب خانم هم گفتم نمیتونم برم حموم.ولی اون گفت باید دستامو نایلون بپیچم.
--میدونم. ولی قرار نیست که تنهایی بری.من میبرمت.
--آخه....
--آخه نداره که. بزن بریم.
بلند شد و آروم آروم به طرف اتاق حرکت کرد.....
--ماماااان، مامااان!
--جانم حامد، توی اتاقم.
رفتم دم در اتاق و دوتا دستامو به چهارچوب در تکیه دادم.
--مامان راستی میشه یه حوله واسه آرمان بیاری؟
--گذاشتم روی تختت، فقط حامد مواظب دستش باشیا.
چشمی گفتم و وارد اتاق شدم.
به آرمان کمک کردم تا لباساشو دربیاره و بردمش داخل حموم.
وان از قبل آماده بود، آرمانو گذاشتم توی وان و دوش رو روی سرش باز کردم.
سر و بدنش رو شستم و بعد حوله پیچ کردنش ازش خواستم بره توی اتاق و کنار شوفاژ بشینه.
خودمم دوش گرفتم و بعد از پوشیدن لباسام از حموم خارج شدم.
آرمان همینطور که توی حوله گم شده بود چسبیده بود به شوفاژ.
جعبه کمک های اولیه رو آوردم و پانسمان دستش رو عوض کردم و نایلون روی گچ رو هم از دستش خارج کردم.
نایلون لباسارو جلوش گذاشتم و بازش کردم.
--بفرمایید! اینم یه لباس پسرونه جذاب واسه داداش خودم.
--وااای چقدر قشنگه، مرسی داداشی.
--قابل تور نداره، حالا زودتر بپوش تا سرمانخوردی.
بعد اینکه لباساش رو پوشید، ناهار هم آماده شد و رفتیم توی آشپزخونه.
با میزی که مامانم چیده بود، خود منم تعجب کرده بودم، چه برسه به آرمان.
چند نوع غذا و ژله و ترشی و ماست و خلاصه همه چی......
همونجور که سرمیز مینشستم
--مامان بابا نمیاد؟
--نه امروز نمی تونه بیاد.
روبه آرمان کرد
--خب آرمان جون بشین تا بهت غذا بدم.
--ممنون مهتاب خانم. خیلی زحمت کشیدین.
--آخییی عزیزم زحمتی نبود.
ناهار که تموم شد به مامان کمک کردم تا سفره رو جمع کنه.
مامان هم سرگرم صحبت با آرمان بود.
صدای گوشیم منو به اتاق کشوند.
دکمه وصل رو زدم
--الو ساسان
--الو حامد کجایی؟
--خونم چطور؟ چیزی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟
--یادته یه بار رفتم غمار خونه اون مردک.....
--خببب! چی شده مگه؟
--حامد بد بخت شدم. به دادم برس اینا دنبال منن.
--آخه من به تو چی بگم؟ هااان؟ مگه نگفتم نرو اون قبرستون ..لا اله الا الله.
--حالا میگی چیکار کنم؟ خب یه غلطی کردم دیگه!
--کجایی تو؟
--اگه نمیای بگ...
حرفشو با دادم قطع کردم
--مگه نمیگم کجاااایی؟
--آدرسو میفرستم.
اینو گفت و تماس رو قطع کرد.
روی تختم نشستم و دوتا دستمامو روی زانوم گذاستم و توی موهام فرو بردم.
یادم افتاد به روزی که یه غمار چندین میلیونی رو باختم .! او روز هم اگه بابام نبود هنوزم توی زندان بودم.
صدای پیامک گوشیم بلند شد...
آدرسی که فرستاده بود، خیلی دور از شهر بود ولی اگه نمیرفتم ساسانو میکشت.
به پلیس زنگ زدم و داستان رو خیلی خلاصه گفتم.
اونام گفتن برم کلانتری تا باهم بریم.
سریع آماده شدم و از اتاقم خارج شدم
مامانم که هراسون دنبالم میاومد
--کجا حامد؟ چرا رنگت پریده؟ چی شده؟
--هیچی مامان! زود برمیگردم.
همین که خواستم دستگیره در رو باز کنم صدای آرمان متوقفم کرد.
--داداش منم میبری؟
--نه داداشی تو بمون خونه من زود میام......
با سرعتی که خودمم انتظارشو نداشتم به کلانتری رفتم و اونا هم با فاصله ازم اومدن.
هرچی به آدرس نزدیک تر میشدم، استرسم از بابت ساسان بیشتر میشد
غلام آدمی نبود که بگذره، شده جون طرفو بگیره ولی از پولش نمیگذره.
به محل رسیدم و از ماشین پیاده شدم......
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ بیست و هفتم
چند متر عقب تر از من هم ماشین پلیس وایساده بود.
از دور نگاهم به ساسان افتاد که زیر مشت و لگد های دوتا مردغول پیکر داشت جون میداد.
به درخواست پلیس توی کلانتری که گفته بود بی سر و صدا باید نزدیکشون بشم، آروم آروم رفتم نزدیک.
اون دوتا مرد قول پیکر که حواسشون به ساسان بود و منو نمیدیدن.
میموند غلام که روی یه صندلی نشسته بود و سیگار میکشید.
ولی یه دفعه نگاهش به من افتاد و از اون دوتا مرد خواست که ساسانو رها کنن.
همونجور که با دستای باز داشت به طرفم میومد لبخند کریح و زشتی هم روی لباش بود
--به به! به به! آقا حااااامد! چه عجب از این ورا؟ شما کجا؟ اینجا کجا؟ نمیدونستم قراره بلند شی بیای اینجا!
راستی رفیقتم هستاااا
آقا ساسان پاشو رفیقت اومده.
باحالت مسخره ای ادامه داد
-- از باباجونت چه خبر؟ هنوزم جور اینو و اونو میکشه؟
صد دفعه گفتم آخه......
تا حرف بابام اومد وسط، خونم به جوش اومد.
واسه همین نزاشتم حرفشو ادامه بده و سرشو که طرفم چرخوند، یقشو گرفتم و دوتا مشت کوبیدم روی صورتش.
همونجور که به من زل زده بود، زد زیر خنده و بازم ادامه داد
--بیا بزن، این طرفم بزن، ولی یادت نره، که بابات چه مرتیک........
انداختمش روی زمین.
همون موقع دوتا قلدری که غلام اجازه نزدیک شدن بهشون نمیداد خواستن بیان طرفم که غلام دستشو به نشونه ایست گرفت.
زانومو گذاشتم روی شکمش و با دوتا دستام بیخ گلوشو فشار دادم.
با صدایی که از لای دندونام به زور شنیده میشد
--ببین دیگه نه من اون حامد سابقم که بخوای با کثافت کاریات ازم باج بگیری، نه دیگه اجازه میدم به پدرم توهین کن!
فشار دستمو بیشتر کردم
-- اگه یه کلمه دیگه، با اون دهن کثیفت درمورد پدرم صحبت کنی، خودم با دستای خودم خفت میکنم.....
شیر فهههههم شدددددددد!!!؟؟
رفتم طرف ساسان.
با ضربه ای که روی شونم خورد، سرمو برگردوندم و با مشتی که روی صورتم فرود اومد، تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم، خواستم بلند بشم که چنتا لگد محکم به شکم و پهلوهام خورد.
از درد به خودم میپیچیدم!
غلام اومد بالای سرم و یقمو گرفت و سرمو آورد بالا
--ببین جوجو! اگه اجازه دادم جسارت زدن من رو پیدا کنی فقط یه دلیل داشت.
تفنگشو درآورد و روی پیشونیم گذاشت
--دلیلش اینه که خواستم روز آخری عقده هاتوخوب خالی کنی!
الانم یه جوری میکشمت و گم و گورت میکنم،که دست هیچ احدی بهت نرسه!
ماشه رو کشید و خواست شلیک کنه که صدای داد ساسان متوقفش کرد.
--چه غلطی داری میکنی؟ قرار ما این نبود غلام! تو فقط خواستی حامد بیاد تا فقط گوششو بتابونی! نه که.......
با سیلی که از غلام خورد افتاد روی زمین و خواست بلند بشه که پای غلام روی سینش فرود اومد و همینطور که اسلحه رو توی دستش میتابوند
--ببین! تو یکی دیگه دهنتو ببند که هر بدبختی تو این چند سال کشیدم زیر سر توعه بچه قرطیه!
تو اگه آدم بودی به قول خودت رفیقت حامد رو به پول من نمیفروختی! الانم دهنتو ببند وگرنه باهمین اسلحه دوتاییتون رو میفرستم به درک!
تو اون لحظه فقط به یه چیز فکر میکردم.
اونم رودست خوردن از ساسان!
باور اینکه همه این بازی واسه گیر انداخت من بود و ساسان فقط نقش رفیق رو بازی میکرد واسم تعجب آور بود.
تازه یاد پلیسا افتادم که هیچ نشونی ازشون نبود.
تو اون لحظه از بابت اینکه لااقل آدم شده بود و میخواستم برم اون دنیا خوشحال بودم.
سردی تفنگ روی پیشونیم و پایی که روی سینم فشار میاورد رشته افکارم رو پاره کرد.
زیر لب شروع به فرستادن صلوات به نیت ۵ تن کردم.
همین که صلوات پنجم روفرستادم صدای شلیک تفنگ توی سرم پیچید.
اما من هیچ دردی احساس نمیکردم.
چشمام باز بود و اطرافم رو میدیدم.
ناباورانه نیم خیز شدم و به غلام که پاش تیر خورده و یه افسر پلیس داشت دستاشوبا دستبند میبست نگاه کردم.
چند قدم اون طرف تر یه افسر دیگه ساسان رو با دستبند به طرف ماشین میبرد که ساسان سرشو برگردوند و بهم نگاه کرد.
نگاهمو ازش برگردوندم و خواستم بلند بشم که باحس سوزش توی کمرم دادم به هوا رفت....
همه حواسشون طرف من پرت شد.
یکی از افسرا اومد پیشم و ازم خواست تکون نخورم تا زنگ بزنه آمبولانس بیاد...
گرمای خاک کم کم داشت از بین میرفت و سرمای خشکی جاش رو میگرفت.
تو همون حالت به ساعتم نگاه کردم.
۷ عصر بود.
دوباره همون افسر اومد پیشم و ازم خواست سوییچ ماشینو بدم بهش تا سربازی که همراهشون بود واسم بیاره.
سوییچو گرفت و داد به سرباز.
روی چهره سربازی که اون اطراف قدم میزد دقیق شدم.
بهش میخورد ۱۹--۱۸ ساله باشه.
خوشبحالش، سرباز بود و داشت خدمتی که به عهدش بود رو انجام میداد.
ولی من هنوز به اینکه برم سربازی اصلا فکر هم نکرده بودم.......
آژیر آمبولانس منو از فکر درآورد.
دو نفر ازش پیاده شدن و منو با تخت توی ماشین گذاشتن.
یکی از افسرای پلیس اومد دم در ماشین........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_بیست وهشتم
--خیلی کار درستی کردی بهمون اطلاع دادی. راستش بچهای یه کلانتری دیگه دنبالشن و الان یه کمک بزرگ بهشون کردی.
-- نه بابا این چه حرفیه! من ازتون ممنونم. شما جون منو نجات دادین.
--این وظیفه ماست. انشاالله بعد از بهبودیتون باید بیاید کلانتری و هرچیزی که از غلام میدونید رو بگید.
--بله چشم......
آمبولانس ایستاد. دونفر اومدن و من گذاشتن روی یه تخت دیگه.
اولش فکر میکردم اشتباه شده، ولی بعدش به اطراف دقت کردم، همون بیمارستانی بود که اون شب اون دختر و بعدش آرمان بستری بود.
جالب بود برام که برای بار چندم میرفتم توی اون بیمارستان.
توی اورژانس بهم سرم وصل کردن و دکتر بعد از معاینه کمرم گفت گرفتگی عضلانیه و خداروشکر مشکل جدی واسه دنده هام پیش نیومده.
سرمم تموم شد و پرستار اونو از دستم خارج کرد.
با اینکه هنوزم درد خفیفی توی کمرم حس میکردم، از روی تخت پایین اومدم و کاپشنم رو پوشیدم.
چند دقیقه ای از اذان گذشته بود و من تصمیم گرفتم نمازم رو همونجا توی بیمارستان بخونم......
از نماز خونه خارج شدم و به بخش CCUرفتم.
روبه پرستار پذیرش
--سلام وقتتون بخیر.
--سلام بفرمایید.
--راستش میخواستم.......
همون موقع پرستار همیشگی اومد
--سلام آقای رادمنش. بفرمایید میخواید همسرتون رو ببینید؟
انگار بدن من به کلمه همسرتون آلژی داشت و زود هنگ میکرد.
سرمو پایین انداختم و آروم گفتم بله.
--بفرمایید اتاقشون روکه بلدید، فقط زودتر از بخش خارج بشید.
--بله چشم......
با چشمم دنبال شماره اتاقش میگشتم که چشمم به خانمی که پشت شیشه اتاقش ایستاده بود افتاد.
نمیدونستم باید برم نزدیک یا نرم.
هینجور که سرمو پایین انداخته بودم، وسط سالن ایستادم.
--سلام پسرم. شما با ایشون نسبتی دارین؟
از حرفی که زده بود دستپاچه شده بودم
--من؟ نه.....نه....فقط...
--پس نسبتی باهاش نداری.
ولی ایکاش نسبتی باهاش داشتی.
آهی کشید و ادامه داد
--لااقل اگه فامیلی ، دوستی، آشنایی، یکدوم از اینا بودی تا حدی خیالم راحت بود.
آخه این دختر هیچ کسو نداره.
--پس نسبتشون با شما چیه؟
--ما فقط باهم همسایه هستیم.
راستش چند روزی بود خونه نمیمومد، منم نگران شدم. تا اینکه اینجا پیداش کردم.
رفت طرف شیشه اتاق و شروع کرد به گریه کردن.
--کی تورو به این روز انداخته؟ کی شهرزاد من رو اینجوری کرده؟ چرا چشماتو باز نمیکنی؟ پاشو باهام حرف بزن! پاشو دردودل کن! چرا اینجوری خوابیدی آخه دختر قشنگم!
از کاری که میخواستم انجام بدم مردد بودم.
آروم آروم رفتم و با فاصله از اون خانم کنارش ایستادم.
--آروم باشید. با گریه کردن شما کاری درست نمیشه. فقط باید واسشون دعا کنید.
--آخه شهرزاد مثل دخترمه! چجوری میتونم آروم باشم.
بعد از کلی گریه و زاری رفت و روی صندلی نشست و ازم خواست برم پیشش بشینم.....
--خب نگفتی پسرم. اگه نسبتی باهاش نداری پس؟
--راستش وقتی ایشون تصادف کردن هیچ کس توی خیابون نبود و منم ایشون رو آوردم بیمارستان. همین.
--خدا خیرت بده! خیر از جوونیت ببینی.
--ممنونم مادرجان.
--راستش من به دلایلی باید از اینجا برم.
دکتر گفته اب و هوای اینجا واسم مناسب نیست و باید تا آخر عمرم برم جایی که آب و هواش مناسب باشه. واسه همین گفتم کاش نسبتی باهاش داشتی.
آخه شهرزاد خیلی تنهاس، پدر و مادرش رو توی کودکی از دست داده و هیچکس رو نداره، فقط یه خاله داشت که پیشش زندگی میکرد که اونم عمرشو داد به شما.
--خدابیامرزه.
--خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه. هییی! چه میشه کرد.
راستش همیشه واسه شهرزاد آرزوی خوشبختی میکردم.
پیش خودم میگفتم اگه شهرزاد پدر و مادر نداره، لااقل درآینده یه همسر خوب داسته باشه تا بتونه بهش تکیه کنه. نمیدونستم که قراره این اتفاق واسش بیفته.
ای کاش میتونستم بیشتر پیشش بمونم.
--انشاالله که حالشون بهتر بشه.
--انشاالله مادر. راستش میشه یه خواهش ازت بکنم؟
--بله بفرمایید.
--ببین پسرم، این دختر خیلی تنهاس، میخواستم اگه انشاالله به هوش اومد و سلامتیش روبه دست آورد، مراقبش باشی.
درخواستمم از تو بخاطر اینه که به ظاهرت نمیخوره از این جوونای شیطون و بی حدو مرز باشی.....
--چشم.خیالتون راحت.
--الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده! راستش کلید خونش رو هم میدم بهت، تا ازت بگیره.
ولی یادت باشه، اگه از کاری که میخوای انجام بدی یه موقع خدایی نکرده سوءاستفاده بکنی یا اینکه شهرزاد رو اذیت کنی، به همون خدایی که بالا سرمونه قسم، امیدوارم یه روز خوش نبینی.
--چشم. خیالتون راحت.
--چشمت بی بلا. راستش من فردا بعد از ظهر باید برم، اگه برات زحمتی نیست آدرسو یادداشت کن تا فردا کلید خونه رو بهت بدم.
--باشه چشم. راستی مادر کسی هست برسونتتون؟
--نه اشکالی نداره تاکسی میگیرم.
--خب پاشید من واستون تاکسی میگیرم تا آدرس خونتون رو هم یاد بگیرم.
--خیر ببینی مادر..............
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ بیست و نهم
همراه اون خانم از بیمارستان خارج شدم.
باهم سوار یه تاکسی شدیم و اونم آدرس رو داد.
نزدیک به نیم ساعت توی راه بودیم و بالاخره ماشین توقف کرد.
راننده روبه خانمه
--بفرمایید اینم ازآدرسی که میخواستی حاج خانم.
--دستت درد نکنه. کرایتون چقدر شد؟
سرمو برگردوندم طرف صندلی عقب.
--حاج خانم شما بفرمایید من حساب میکنم.
--نه مادر آخه......
--آخه نداره شما بفرمایید.
--باشه پس من میرم.
از راننده تاکسی تشکر کرد و رفت.
کرایه رو حساب کردم وپیاده شدم.
تقریبا یه محله ای توی پایین شهر بود. وهمینطور هم خلوت.
چند تا خونه اونور تر، همون خانم ایستاده بود و داشت منو صدا میزد.
--اومدم حاج خانم.
در حیاط رو باز کرد و ازم خواست برم داخل.
--نه حاج خانم بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
همینجا میمونم شما بیاید.
--وا پسرم این حرفا چیه؟ نمیشه که همینجوری تو این سرما اینجا بمونی.
--آخه دیر وقته.
--طوری نیس مادر.توام مثل پسرمی.
سرمو پایین انداختم و خواستم وارد بشم که کلمه ی یاالله اومد روی زبونم،و
وارد حیاط شدم.
درختایی که کنار مسیر ورود به خونه بود و حوضی که وسط حیاط بود، زیبایی خونه رو بیشتر میکرد.
حس خوبی که وقتی روی برگای خشک پا گذاشتم روهیچ وقت فراموش نمیکنم...!
از سه چهار پله ای که به بالکن ختم میشد بالا رفتم و وارد هال شدم.
یه خونه نقلی و قدیمی، که وسایل ساده و زیبایی داشت.
اون موقع یاد خونه مادربزرگم افتادم.
--بشین کنار بخاری گرم شی پسرم.
-- چشم.
--الان میرم واست فسنجون درست میکنم. دوست داری؟
--بله. ولی نمیخواد به خودتون زحمت بدین. من باید برم.
--ای وا! کجا پسرم؟ این همه راهو تا اینجا اومدی، تازه پول کرایمم حساب کردی،بزارم گرسنه بری؟
--آخه...
--آخه نداره. نیم ساعت دیگه آماده میشه.
همون موقع گوشیم زنگ خورد. ببخشیدی گفتم و رفتم توی بالکن.
--سلام مامان.
--سلام! معلوم هست تو کجایی پسر؟ آخه این تلفنو میخوای واسه سر قبر من؟
--عه مامان جان خدانکنه.
--اتفاقا خدابکنه! چیکار کنم از دست تو! اصلا میگی این بچه اینجا غریبه؟
--ای وای مامان! اصلا حواسم به آرمان نبود!
راستش من الان اومدم یه جا نمیتونم زیاد صحبت کنم، فقط مامان، حواست به آرمان باشه!
--خیالت راحت با بابات دارن فوتبال میبینن! تو فقط بیا خونه ببین چیکارت میکنم.
--چشم مامان جان. فعلا کاری نداری؟
--نه. خداحافظ.
گوشیمو توی جیب کاپشنم و دوتا دستامو روی نرده های چوبی بالکن گذاشتم.
دیدن آسمون بین شاخه های درختا واسم جذاب بود.
فکرم درگیر اون دختر شده بود. یاد اسمش افتادم"شهرزاد"
شاید ۱۰۰ بار این اسمو توی ذهنم مرور کردم، ولی ذهنم خستگی ناپذیر از مرورش شده بود.
با پتویی که روی شونه هام انداخته شد سرمو برگردوندم.
نگاهم به حاج خانم که با لبخند نگاهم میکرد افتاد.
همونجور که سرمو پایین انداخته بودم
--خیلی ممنون حاج خانم.این چه کاریه؟
--راستش از اون موقعی که دیدمت، انگار پسرم رو دیدم.
--پسرتون هم سن منه؟
--اره هم سن توبود. قیافشم شبیه توبود.
ولی ۳۵ ساله که ندیدمش!
این جمله همراه شد با قطره های اشکی که روی صورتش فرود اومد.
--۳۵ سال؟ ایشون فوت کردن؟
این جمله حالشو بد کرد، نشست روی زمین و همونطور که سرشو به ستون چوبی میکوبید ادامه داد
--نمیدوووونم! نمیدووونم! خدایاااااا! چند بار گفتم تحملش رو دارم!
چند بار گفتم حد اقل یه خبر ازش بیاد.
پس چرا نیومد؟
خدایا یعنی پسرم کجااااست؟
رنگ صورتش پریده بود و چشماش هر لحظه بی جون تر میشد.
دستپاچه رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب و چند تا قند توش حل کردم.
وقتی اومدم بیرون، چشماش بسته بود و هیچی نمیگفت.
آروم صداش زدم
--حاج خانم!حاج خانم!
فایده ای نداشت!
دویدم طرف آشپزخونه و یه کاسه پرآب کردم.
نشستم روبه روش و با دستم آب رو روی صورتش پاشیدم.
چند ثانیه گذشت تا به هوش اومد.
انگار توی شوک بود، لیوان آب قندو بالا بردم و ازش خواستم بخوره.
چند تا قلوپ خورد و لیوان رو پس زد.
--ببخشید پسرم! تو زحمت افتادی، به خدا دست خودم نیست!
هرموقع درمورد حامدم حرف میزنم اینطوری میشم.
پاشو مادر ، پاشو بریم غذات یخ کرد.
--شما نمیخواد بلند بشین. من سفره رو میندازم.
--زحمتت میشه پسرم.
--نه این چه حرفیه....
همه چی آماده روی سرویس گذاشته بود.
سفره رو پهن کردم و وسایل رو داخلش چیدم.
توی همون حالت صدا زدم
--حاج خانم! حاج خانم!
--اومدم پسرم.
شام اونشب خیلی بهم چسبید.
نمیدونم چرا توی اون خونه بودن حس خوبی بهم میداد.
بعد از تموم شدن شام ظرفارو جمع کردم و شستم..........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_سی
از آشپزخونه اومدم بیرون.
--خب حاج خانم من دیگه باید برم دیر وقته.
الانم اگه نمیتونید بیاید خونه رو بهم نشون بدین، اشکالی نداره من فردا صبح میام کلید رو میگیرم ازتون.
--نه مادر بزار من چادرمو بردارم بریم.
رفتم توی بالکن و منتظر نشستم، به ساعت نگاه کردم، ۱۲ شب بود....
از حیاط خارج شدیم و ازم خواست دنبالش برم.
نزدیک به سه چهار تا خونه اونور تر جلوی یه خونه ایستاد و با کلید در رو باز کرد.
--بفرما پسرم.اینم خونه شهرزاد.
کلیدو گرفت طرف من و با اطمینان لبخند زد.
کلیدو گرفتم و همونجور که سرمو پایین انداخته بودم
--قول میدم مواظبش باشم.
شرمنده اینهمه بهتون زحمت دادم، من دیگه باید برم دیروقته.
--نه پسرم زحمتی نبود. منم امشب از تنهایی دراومدم.
--مراقب خودتون باشید.
--چشم پسرم برو خدا به همرات.
از کوچه خارج شدم و به اطراف نگاه کردم تا آدرس رو یاد بگیرم.
کنار خیابونی که سر کوچه بود ایستادم و منتظر تاکسی شدم.
اونشب سردی هوا به قدری بود که به استخون میزد.
زیپ کاپشنمو بالاتر کشیدم و دوتا دستامو جلوی دهنم گرفتم و ها کردم.
چشمم به خیابونی که خالی از هر ماشینی بود افتاد.
ناامید کنار خیابون نشستم.
چند دقیقه ای گذشت و با حس اینکه یه نفر بالاسرم ایستاده سرمو بلند کردم و به احترامش ایستادم.
--آخه پسر خوب! این وقت شب که اینجا ماشینی نمیاد و بره.
--من منتظر میمونم بالاخره که باید یکی بیاد.
خنده آرومی کرد و ادامه داد
--راستش اون موقع که میخواستی خداحافطی کنی، میدونستم که اینجا ماشینی نیست ولی جلودارت نشدم.
ولی الان دیگه نمیشه اینجا بمونی.
البته اگه از یخ زدن خوشت میاد اینجا بمون!
--نه الان اسنپ میگیرم.
--والا مادر من که نمیدونم تو داری چی میگی.
پاشو! پاشو بیا خونه ی من! بخواب فردا صبح میری.
--نه حاج خانم. مزاحمتون نمیشم.
توی همون حالت گوشیمو درآوردم و نتمو روشن کردم.
نتمم اون شب رفته بود مرخصی!؟
درمونده سرمو پایین انداختم.
--هااان چیشدددد؟ اسنپت نمیاد؟
از این جمله خندم گرفت و سرمو پایین انداختم.........
--شرمنده بخدا! نمیدونستم اینجوری میشه.
--ای وا پسر این چه حرفیه.دشمنت شرمنده باشه.
به طرف یه اتاق رفت و درش رو باز کرد.
--بیا پسرم! جاتو انداختم توی این اتاق راحت باش.
وارد اتاق که شدم، یه حس عجیبی بهم دست داد!
یه حس آشنا و غریب!
کنار در ایستاده بود و اشک چشمشو پاک میکرد.
--راحت باش مادر! اینجا اتاق حامدمه! راستش از روزی که رفت و دیگه برنگشت، هر روز اتاقشو تمیز میکنم و لباساشو مرتب میکنم.
زمستونا بخاری اتاقشو روشن میکنم تا اگه اومد سردش نشه.
امشب که تورو دیدم حس کردم حامدم برگشته! واین اجازه رو به خودم دادم که تو بیای توی اتاقش.
با گفتن شب بخیر در اتاقو بست و رفت.
تازه نگاهم به وسایل ساده اتاق افتاد.
یه چوب لباسی چوبی که چند تا پیراهن قدیمی بهش آویزون بود.
روی یه میز تحریر کوچیک کنار اتاق، یه کاغذ و قلم و دوات گذاشته بود
" اگر شهید نشویم، میمیریم."
جمله ای که روی کاغذ بود دلمو لرزوند!
نگاهم خیره به عکس روی دیوار موند.
به طرف قاب عکس رفتم و بهش خیره شدم.
از شباهت عکس به قیافه خودم متعجب به آینه کوچیکی که روی دیوار بود نگاه کردم.
همون چشما! همون مو! همون ریش و......
وااای خدای من! انگار خودم بود.
کاپشنمو درآوردم و روی چوب لباسی آویزون کردم.
دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد....
--سلام رفیق!
--سلام! شما؟ چقدر چهرتون واسم آشناس.
خندید و دستشو زد روی شونم
--خب واسه اینکه انقدر دیر به دیر بهم سر میزنی!
--من کجا شمارو دیدم؟
لبخند زو
--همونجایی که چند وقتیه میری!
راستی!به مادرم سلام برسون! بهش بگو حامد خیلییی دوست داره ها!
--یعنی شما!....
--آره رفیق من حامدم. یادت نره به مامانم بگیاااا!
همونجور که داشت از من دور میشد دستشو به نشونه خداحافظ بالا برد....
--نه نرووو! صبر کن به مامانت بگم تو برگشتی!
--اون خودش میدونه. یادت نرهههه ها...!
چشمامو باز کردم و همونجور که نشسته بودم نفس نفس میزدم و پیشونیم عرق کرده بود.
یهو دراتاق باز شد و حاج خانم با چادر نماز و تسبیح توی دستش توی چهارچوب در ظاهر شد.
--چیشده پسرم؟ حالت خوبه؟ نترس مادر خواب دیدی!
اون لحظه میخواستم دوباره بخوابم و همون خواب رو ببینم.
--ببخشید حاج خانم. شمارو هم بیدار کردم.
--نه مادرجون من بیدار بودم.
چند دقیقه دیگه اذانه مادر. اگه میخوای پاشو آماده شو واسه نماز.
--چشم. الان پا میشم.
با اینکه هنوزم توی شوک بودم ولی بلند شدم و به طرف حیاط رفتم.
نسیم صبحگاهی میوزید و سیاهی شب بیشتر از هر موقعی بود.
کنار حوض نشستم و با دستام به صورتم آب زدم........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
بسمالربالشهـــدا💕|~•
امــروزدر۲۱آبانمآهمیخوایـــمداستان
چهارتارفیقروبگیم....
کهداستانشونبرمیگردهبهسال۱۳۹۴
یعنی۶سالقبل....
رفقایـےڪهباهمآســـمونےشدنـــد
شـــایدسنهاشونمثلهم نبود....
ولےهدفوعشقبینشونباعثپیوندشون
باهمشدهبود
شـــدنازاونرفقایـےڪهباهمتااخریـــن
نفسپاےعشقشون
یعنےسیــدهزینبموندنوپروازڪردن..🍃🕊
مصطفےازهمشــونڪوچیڪتربود
معـــروفشدهبودبهڪمسنتریـــن #شهیدمدافعحـــرم
مادرشمیگفٺمصطفے۱۹سالشبــود
ولےمشخصبوددیگہزمینےنیست...
تابمونــدننداشٺ
رفٺسوریهــ
چنـــدروزےازتولد۲۰سالگیشگذشتهبود
ڪهولادٺشمتصـــلبهشهادٺششد💔
.
.
محمدرضاهمفقــطهفٺماهازمصطفے
بزرگتربوداونمفقط۲۰سالداشٺ
یهپســرشــروشیطونڪهحجبوحیاے
خودشرودرڪنارشیطنتشداشٺ
#رفیقشهیدش شهیدرسولخلیلےبــود
انقـــدرملتمسومتصلشهیـــدخلیلے
شدڪهخودشمپرڪشید
ورفٺپیشرفیقش
ومحمدرضاشدمصــداقڪاملاینڪه
#رفیقشهیدشهیدٺمیکنه ♥️
.
.
آقامسعـــود داداشبزرگتــرمصطفےومحمدرضابود
یهپســـرخیلےفعالپرجنبوجوش
ڪهفڪرنمیکنمرشتهورزشےوجودداشٺ
ڪهاونوبلـــدنباشہوتمریننڪردهباشه
درڪنارتمامورزشهاورشتههاےِپرهیجانے
ڪهشرڪتمےڪرد
اماخیلےآرومونجیببود
اصلابانگاهڪردنباچهرشآدم
آرامشمےگرفت
آقامسعــودهمیشهسفارشمےڪردڪه👇🏻
ڪهمانبایدبه #گناه نزدیکبشیمبایـــدبراےخودمونترمز
بزاریماگهبگیمفلانڪارڪهبهگناهنزدیڪهولے.حرومنیسٺروانجامبدیمتا #گناه فاصلہاےنداریم.پسبایدبراےخودمون
چندتاترمزوعقبگردموقعنزدیڪ
شدنبهگناهبزاریمتابهراحتےمرتڪب
گناهنشیم. 🌱🕊
.
.
آقااحمـــدازهمشــونبزرگتربـــود
تازهمتاهلجمعهمبــود
دوتاگلپســـرنازداشٺولے
ازنازنینپسراشگذشتتابهیهچیـــز
بهتــربرسہیعنے
#نوڪرےحضرتزینب 😍
خیلےولایےبود؛علاقہخاصویژهاے
بهحضرتآقاداشت.یڪتابلوجلودرخونش
نصبڪردهبودڪهروشنوشتهشدهبود:
{هرڪہداردبر#ولایٺ بدگمان،حقندارد
پاگذارددراینمڪان}✌️🏻🍃
.
.
سعےڪنیـــدرفاقٺهاتون
اینشڪلےباشه....
وصلـــتونڪنہبہمعشـــوقاصلے🌙
زرقوبرقایندنیـــا
چشمودلٺروتسخـــیرنڪنہرفیق...
همہایناگذراسٺ؛فقــطچیزےڪهواسٺمیمونہ
حُببہعلےوآلعلےوعاشقانعلے {ع}
مثلشهدا✨🌸
خیـلےمواظبخودٺباش
براےماهمدعـــاڪنیــــد
التماسدعـــا🌹
ومناللہتوفیق
#یاعلے
✨﷽✨
🌺☘️🌺
🌹امام رضا علیه السلام:
🔺 اگر از عمر دنیا، تنها یک روز باقی مانده باشد همان یک روز را خداوند آن قدر طولانی گرداند تا اینکه او قیام کند و زمین را مالامال از عدل نماید، چنانکه از ظلم پر شده باشد.
#جمعه_های_دلتنگی
🌹یاضامن آهو🌹
🦋*أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ*
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
✨ *أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج* ✨
☘کپی باذکرصلوات
#معرفیشهید
شهید مدافعحرم: حسین معزغلامی
تاریخ تولد: ۱۳۷۳/۱/۶
محل تولد: امیدیه،خوزستان
تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۱/۴
محل شهادت: حماء،سوریه
نحوه شهادت: درگیری با تروریستهای تکفیری
محل مزار شهید: گلزارشهدای تهران
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
سهم شما ۵ صلوات🌸
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
🌀 * بیست و یکمین روز چله*
❤️ شهید حسین معز غلامی❤️
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :*
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*بسم رب شهدا*
*سالروز شهادت شهید مدافع حرم محمد رضا دهقان امیری گرامی باد*
*تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۸/۲۱*
*شهادتت مبارک برادرم*
*شادی روح این شهید بزرگوار صلوات*
#شهادت_شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#شهید_محمودرضا_بیضایی
✦•[@Shbeyzaei_313]•✦
هدایت شده از 🌸 همسران خوب 🌸🇵🇸
✅ دخترخانوم خوشگل
✅ آقا پسرخوشتیپ
یه خواهش...
✨لطفا: کنار آینه اتاقت بنویس
✨طوری لباس بپوش و تیپ بزن که...
✅ امام زمان (عج) نگاهت کنه؛ نه مردم...⁉️
💓 اللهم عجل لولیک الفرج 💓
#محسن_پوراحمد_خمینی
#کانال_تربیتی_همسران_خوب
@hamsaranekhoob
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
[🌞🌼]
بِسمِاللهِاَلرَحمنِاَلرَحیم...:)
♥️✨بهنامخداوندبخشندهمهربان♥️✨
✨••| اولینپستروز،عرضارادتبه"اُمالمَصائِبخانم زینبکبری(س)"
السَّلامُعَلَیْکِیاسَیِّدَتییازَیْنَبُ،یابِنْتَرَسُولِ اللهِ،یابِنْتَفَاطِمَةَالزَّهرَاء.
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^
🌸◍⃟ هࢪصبحسلامےبہشھیدان:)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313