"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ شصت و هشتم
شهرزاد رو بردم خونش، و رفتم خونه.
ماشینو جلوی در پارک کردم.
دم در با چند تا از فامیلا و آشناهامون روبه رو شدم و باهاشون خوش و بش کردم و تعارفشون کردم برن تو خونه....
با باز کردن در هال، یا الله گفتم و رفتم تو.
یه راست رفتم تو آشپزخونه.
--سلام مامان.
--سلام حامد جان. انقدر دیر اومدی مامان؟
--شرمندم، با یاسر رفته بودم مرکز.
--آهان. خب برو لباساتو عوض کن ساسان تو اتاقته.
--ساسانم هست؟
--آره دیگه اومده پیش آرمان.
بمیرم از صبح تا حالا بغض کرده و نه گریه میکنه نه حرف میزنه.
آه کشیدم و ادامه دادم
--چی بگم مامان......
در اتاق رو باز کردم و رفتم تو.
--سلام.
ساسان ایستاد
--سلام حامد.
--خوبی ساسان؟
--اره بهترم.
نشستم پیش آرمان
--سلام داداشی!
چند ثانیه به سکوت بهم خیره شد و چونش شروع به لرزیدن کرد.
سرشو گرفتم تو بغلم
--گریه کن داداشم!
ساسان از اتاق رفت بیرون.
سرشو از بغلم آورد بیرون و سرشو انداخت پایین.
چونشو گرفتم و سرشو آوردم بالا.
تو چشمام زل زدم و چشماش پر اشک شد.
دوباره بغلش کردم.
--آخه من قربون اون اشکات برم!
با گریه گفت
--حامد!
--جانم؟
--میشه بگی یتیم یعنی چی؟
جدی نگاهش کردم.
--کی این حرفو زده؟
--آخه امروز رستا داشت با خواهرش حرف میزد.
بعد میگفت از کی تا حالا آقا حامد یتیم نواز شدن ما نفهمیدیم؟
بعد خواهرش گفت آره بابا حتی خاله هم مثل چشماش مواظب این پسره آرمانه.
سوالی بهم نگاه کرد
--یتیم یعنی چی؟
از دست رستا عصبانی شده بودم و دلم میخواست فکشو خرد کنم.
--آرمان مطمئنی گفت یتیم؟
--اره. خودم شنیدم.
--بشین میام الان.
از اتاق رفتم بیرون و با دیدن ساسان بهش گفتم
--برو پیش آرمان تنها نباشه.
با دیدن مامانم رفتم تو آشپزخونه.
--مامان؟
--جانم حامد؟
ایستادم گوشه ای که تو دید نباشم.
--مامان میشه به رستا بگی کاری به کارای من نداشته باشه؟
با حیرت گفت
--چیشده مگه؟
--آخه مامان به رستا چه ربطی داره که آرمان یتیمه و از کجا اومده؟
با تعجب گفت
--چی گفته مگه؟
--داشته به یسنا میگفته که آرمان یتیمه و حامد یتیم نوازی میکنه.
آرمان از من میپرسه یتیم چیه!
من چی جواب بدم؟
--تو مطمئنی؟
--از آرمان بپرسید.
--چی بگم مامان. حالا من غیر مستقیم به رستا میگم. توهم یکم باز کن این اخمارو!
از لحنش خندم گرفت.........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ شصت و نهم
رفتم تو اتاقم و دیدم ساسان داره نماز میخونه.
لبخند مهربونی زدم و کنارش نشستم.
به کمرش ضربه زدم
--قبول باشه رفیق.
خندید
--قبولِ...چی بودا؟
--قبولِ حق؟
--آهان آره قبول حق باشه.
خندیدم و بلند شدم وضو گرفتم و نمازمو خوندم...
--آرمان پاشو داداش.
--چیکار کنم؟
--پاشو برو لباسات رو از خاله مهتاب بگیر و بیا.
--باشه.
رفت بیرون و من و ساسان تنها شدیم.
به ته ریش روی صورتش خیره شدم
--چه بهت میاد.
--جدی؟
--آره.
بلند شد رفت سمت آینه و ژل رو برداشت تا موهاشو مدل بده که در باز شد و آرمان اومد تو.
با دیدن ساسان ذوق زده گفت
--میخوای به موهات ژل بزنی؟
ساسان با ذوق گفت
--میخوای واسه تو هم بزنم!
--آره خیلییی دوس دارم.
ساسان و حامد مشغول موهاشون بودن و منم لباسمو عوض کردم و عطر مخصوصم رو زدم.
ساسان دست از کار کشید
--حامد اینو از کی گرفتی؟
به عطر نگاه کردم و لبخند ژکوندی زدم.
--داستان داره.
بی هیچ حرفی به کارش ادامه داد...
همه ی مهمونا و فامیلا واسه ناهار دعوت شده بودن و بعد از صرف ناهار همه واسه مراسم آماده شدن......
همین که رسیدیم سر مزار، آرمان بغض کرد و دوید طرف قبر مامانش.
گریه میکرد و مامانش رو صدا میزد.
مامان منم طاقت نیاورد و شروع کرد گریه کردن.
اونجا غریبی و بی کسی رو به معنای واقعی حس کردم.
نشستم پیش آرمان و سرشو بغل کردم.
--آرمان داداشی!
مگه قول ندادی گریه نکنی؟!
--دلم واسه مامانم تنگ شده!
سرشو بوسیدم و بهش لبخند زدم
--میدونم عزیزم.
اما اگه گریه کنی مامانت ناراحت میشه.
موبایلم زنگ خورد و به ساسان اشاره کردم بیاد پیش آرمان.
چند قدم رفتم اون طرف تر و جواب دادم
--بفرمایید؟
صدای نفس نفس زدن میومد.
--الو؟
بریده بریده گفت
--ا....ا...لو...آقای...راد...منش!
--شمایید خانم وصال؟
گریش گرفت
--میشه کمکم کنید؟
نگران شدم
--چیشده؟
صدای فریاد یه مرد همراه شد با قطع شدن تماس.
شماره رو گرفتم و منتظر شدم
--مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
کلافه موبایلمو گذاشتم تو جیبم و دویدم طرف ماشین.
سوار ماشین شدم و با بیشترین سرعت ممکن شروع به رانندگی کردم.....
تو مسیر با ساسان تماس گرفتم.
--الو حامد کجایی تو؟
--ببین ساسان من یه مشکلی واسم پیش اومد. باید برم جایی و برگردم.
--کجاااا حامد؟
--الان نمیتونم توضیح بدم. فقط خواهشاً حواست به آرمان باشه!
--باشه حواسم هست.
--به مامانمم بگو یه کاری واسش پیش اومد باید میرفت.
--چی بگم آخه؟
کلافه گفتم
--یه چیزی بگو دیگه. فعلا خداحافظ
--نفله شی حامد! خداحافظ.
پامو روی پدال گاز فشار دادم و سرعتمو بیشتر کردم......
با سرعت پیچیدم تو کوچه و ماشینو جلوی خونه شهرزاد پارک کردم.
با دیدن مردی که داشت سر شهرزاد فریاد میزد و اسباب و اساسیشو میرخت وسط حیاط.
شهرزاد با دیدن من هرچی التماس بود ریخت تو چشماش و ملتمس نگاهم کرد.
خونم به جوش اومده بود و اخمامو کشیدم تو هم.
رفتم جلو
--چی شده آقا چرا فریاد میزنی؟
--پولمو میخوام! الان ۵ ماهه که اجاره نداده.
--خب این که داد و بیداد نداره آقای محترم!
هولم داد عقب و خواست میزو بکوبه زمین که میزو کشیدم.
تعادلش رو از دست داد و افتاد رو زمین......
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_هفتادم
صدای آه و نالش بلند شد
--خیر نبینی! آی کمرم! آآآآی!
زانو زدم روبه روش
--حقت نبود؟! خجالت نکشیدی روز روشن اومدی تو خونه ی یه دختر؟
میدونی میتونم از دستت شکایت کنم؟!
با یه حرکت بلند شد و با مشت کوبید تو صورت من.
اومدم جا خالی بدم که مشت بعدی روی صورتم فرود اومد.
حس میکردم سلولای صورتم در حال بند بند شدنه و قراره متلاشی بشه.
شهرزاد شروع کرد التماس کردن
--تورو خدا ولش کنید! آقای مهرابی! تو رو خدا!
شهرزاد اومده بود نزدیک و سعی میکرد با کشیدن پیرهنش اونو عقب بکشه.
یه دفعه بلند شد و شهرزاد رو هول داد باعث شد تعادلش رو از دست بده و محکم بخوره رو زمین.
ته دلم خالی شد و خون تو رگام یخ بست.
هر چی توان داشتم ریختم تو پاهام و بلند شدم.
اول با یه لگد انداختمش رو زمین و زانو هامو رو دستاش گذاشتم.
فکشو گرفتم تو مشتم و از لای دندونام غریدم.
--تو غلط میکنی دست رو یه دختر بلند میکنی!
نیم نگاهی به شهرزاد انداختم و دیدم به زحمت از رو زمین بلند شده و خیالم از بابت سالم بودنش راحت شد.
تو صورتش فریاد زدم
--کرایه ۵ ماه چقدره؟!
خنده مسخره ای کرد
--اگه گند کاریاتون تو خونه رو کنار بزارم.....
از وقاحتش حالم به هم خورد و نزاشتم حرفش رو ادامه بده
بیخ گلوشو گرفتم
--چی گفتیییی! یه بار دیگه بگو! تو غلط میکنی تهمت میزنی!
انقدر گلوشو فشار دادم تا چهرش سیاه شد و دستمو باز کردم.
نیم خیز شده بود و با دستش قفسه سینشو ماساژ میداد.
کارتمو درآوردم و انداختم جلوش.
--همین امروز مبلغ و شماره کارت بفرست واریز میکنم.
دستمو به طرف در گرفتم
--همین الان هم از اینجا برو بیرون.
رفت و در حیاط رو بست.
نشستم لب حوض و خون گوشه لبمو شستم و به صورتم آب زدم.
با فاصله خیلی زیادی از من نشست لب حوض و با شرمندگی گفت
--ببخشید به خاطر من این همه کتک خوردین.
--این حرف رو نزنید حقش بود کتک بخوره.
سرمو بالا گرفتم و بدون نگاه کردن بهش گفتم
--شما خوبید؟
--بله.
به وسایلی که دور و بر حیاط ریخته بود نگاه کردم و ایستادم.
--اگه اجازه بدین وسایل رو ببرم داخل.
فقط شما بگید جاشون کجاس.
--نه شما زحمت نکشید خودم میبرم.
--زحمتی نیست. وسایل هم سنگینه.
همه ی وسایل رو بردم و سرجاش گذاشتم.
با دیدن خونش دلم قنج رفت.
خونه نقلی که وسایلش قدیمی اما قشنگ بود و با وسواس چیده شده بود.
ایستادم و سرمو انداختم پایین.
--خب اگه امر دیگه ای نیست، من برم.
-- شرمنده امروز مزاحم شدم.
به ساسان زنگ زدم اما جواب نداد.
واینکه.....
مکث کرد و گفت
--من الان نمیتونم کرایه خونه رو بهتون برگردونم.
اگه میشه چند روز بهم فرصت بدین.
--نه اشکالی نداره.
بخاطر اینکه احساس ضعف نکنه گفتم
--هر موقع تونستین پول رو بهم برگردونید..........
توی راه فکرم درگیر شده بود.
چشمایی که ملتمس بهم خیره شده بود یه لحظه از حافظم نمیرفت.
احساس خاصی نسبت بهش داشتم که نمیدونستم اسمش چیه.....
ماشینو بردم تو حیاط و رفتم تو.
مامان و بابا و آرمان با صدای در به من خیره شدن.
سلام کردم.
مامانم هراسون اومد نزدیکم
--حامد معلوم هست تو کجایی؟! چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
اصلا کجا یهو غیبت زد؟
با خودم گفتم مرگ یه بار و شیون هم یه بار.
نشستم رو مبل و سرمو انداختم پایین........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
#معرفیشهید
شهید دفاعمقدس: مجید زینالدین
تاریخ تولد: ۷ شهریور ۱۳۴۳
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: ۲۹ آبان ۱۳۶۳
محل شهادت: جاده سردشت بانه
نحوه شهادت: برخورد با کمین ضدانقلاب
محل مزار شهید: گلزارشهدای علیبنجعفر(علیهالسلام)،قم
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
سهم شما ۵ صلوات⚘
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
🌀 * بیست و نهمین روز توسل*
❤️ شهید مجید زین الدین❤️
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠
💗توکل چه کلمه زیباییست💗
🍂اجازه دادن به خداوند که خودشتصمیم بگيرد.تنها خداوندست که بهترینها را برای بندگانش رقم میزند.فقط بخواهیم و آرزو کنیم اما پیشاپیش شاد باشيم و ایمان داشته باشيم که رویاهايمان همچون بارانی در حال فرو ریختن اند.
🍂پیشاپیش شاد باشیم و شکرگزار چرا که خداوند نه به قدر رویاهایمان بلکه به اندازه ایمان و اطمینان ما انسانهاست، که میبخشد.
════༻❤༺════
♨️هدیه صلوات به امام زمان عجل الله
🔸در روایت داریم که امام زمان عجل الله در روز برای مؤمنان صد مرتبه دعای خاص میکند، ما نیز بیاییم در ازای این صد مرتبه که حضرت به طور ویژه به ما عنایت میکند، در طور روز صد صلوات با عجّل و فرجهم به حضرت هدیه کنیم.
🔸حضرت در حدیثی فرمود:
اگر دعای من بر مؤمنان نبود، بلاها آنان را فرا میگرفت، به واسطۀ من و دعای من است که بسیاری از بلاها دفع میشود.
🔸پیشنهاد بنده این است که این صلواتها را در روز تقسیم کنیم؛ مثلاً 10 صلوات الان، 10 صلوات یک ساعت دیگر و ... تا دائم به یاد حضرت باشیم.
🔸 یکی دیگر از مهمترین کارها برای داشتن ارتباط قوی و دوستی بیشتر با #امام_زمان عجل الله، سعی در ترک گناه است.
🖋حجتالاسلام عالی
━━🌺🍃━━
........:
✨﷽✨
حدیث نور
🌺☘️🌺
امام رضاعلیه السلام :
«از حرص و حسادت بپرهیز که این دو، امتهای گذشته را نابود کرد، و بخیل نباش که هیچ مؤمن و آزاده ای به آفت بخل مبتلا نمی شود.
📚بحار الانوار، ج 78، ص 346»
🌹یاضامن آهو🌹
🦋*أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ*
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
✨ *أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج* ✨
☘کپی باذکرصلوات