"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سی_دوم
--یعنی عمو حمید نمیخواسته تو رو تنها ببره؟
یعنی تو ازشون نخواستی که تنهایی بری؟
با بهت گفت
--کی این حرفارو بهت زده؟
با بغض گفتم
--تو این چند سال هر موقع ازت حرفی میزدم تیمور این حرفارو بهم میزد.
کلافه دستشو برد تو موهاش
--حاضرم قسم بخورم این حرفا حقیقت نداره.
رها من بخاطر تو پیشنهاد عمو حمید که میخواست منو تنهایی با خودس ببره قبول نکردم چرا باید ازشون بخوام تورو نبرن!؟
با گریه سرمو به طرفین تکون دادم
--نمیدونم!
--لا اله الا ﷲ...
اینو گفت و ماشینو روشن کرد.
هیچ کدوم حرفی نمیزدیم و الکی تو خیابونا میچرخید آخر سر منو برد خونه و خودشم رفت...
رفتم تو خونه و سلام کردم.
زیبا با روی خوش به استقبالم اومد
--سلام عزیزم.
نگران گفت
--گریه کردی؟
با بغض گفتم
--زیبا ساسان همونه!
--همونه منظورت چیه؟
نشستم رو مبل و شروع کردم گریه کردن
--همون کسی که یه عمر بخاطرش درد کشیدم!
همون کسی که حرفای بقیه ازش متنفرم کرد
--رها واضح حرف بزن منم بفهمم چی میگی!
همه ی اتفاقات رو واسش تعریف کردم و اونم بیصدا با گریه به حرفام گوش میداد.
--رها حالا میخوای چیکار کنی؟
--یعنی چی؟
--خب خودت میگی عشقتون مال دوران کودکیه و توام حسامو دوس داری.
--من نگفتم حسامو دوس دارم.
--پس میخوای چیکار کنی؟
--نمیدونم زیبا هیچی نمیدونم.
اشکامو پاک کرد
--خیلی خب پاشو غذا بخوریم.
--اشتها ندارم.
--چی میگی تو؟ صبح دوتا لقمه ام غذا نخوردی.
کلافه گفتم
--ولم کن زیبا.
رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم.
رو تخت دراز کشیدم.
فکرم خیلی درگیر شده بود.
حس میکردم یه احساس جدید به ساسان دارم.
این احساس از وقتی که ساسانو دیدم همراهم بود و امروز تازه واسم پر رنگ شده بود.
چشمام خیلی زود گرم شد و خوابم برد.
با احساس سرمای شدید از خواب بیدار شدم.
پتو رو دور خودم پیچیدم اما تأثیری نداشت.
--زیبا... زیباجون
سریع اومد تو اتاق
--جونم؟
از سرما دندونام به هم میخورد
--هوا س...سرده؟!
با تعجب گفت
--نــــه! چرا انقدر صورتت قرمزه تو دختر؟
دستشو گذاشت رو پیشونیم و زد رو دستش.
--تو چرا انقدر تب داری؟
رفت وبا یه ظرف آبو یه دستمال برگشت.
دستمالو خیس کرد و گذاشت رو پیشمونیم.
ناراحت گفت
--آخه چرا یهویی اینجوری شدی تو؟
چند بار کارشو تکرار کرد و ناامید گفت
--چرا تبت نمیاد پایین رها؟
اشکام از گوشه ی چشمام جاری شده بود و حس میکردم چندساله نخوابیدم.
کم کم چشمام بسته شد و دیگه نفهمیدم
چیشد..
••[🍃🦋]••
منتظر انتقادات،پیشنھادات،و... شما براے
پیشرفټ فعالیت ڪانال هستیم🙂🍃↓
.
.https://harfeto.timefriend.net/16363853033209
◈🌻ڪانال شھید محمود رضا بیضائے↓
••[🌿 @Shbeyzaei_313 ]••
✨﷽✨
💠تا میتونید بسم الله بگید💠
✍در روایت آمده چون بنده را پای میزان حساب حاضر می کنند نامه اعمال او را در حالی که مملو از افعال و کردار زشت است به دست او میدهند،بنده در حین گرفتن نامه اعمال بنابر عادتی که در دنیا به گفتن «بسم الله الرحمن الرحیم» داشته آن را بر زبان جاری میکند و نامه اعمال را به دست میگیرد،چون نامه اعمال را میگشاید آن را سفید میبیند، در حالی که هیچ عمل بدی در او نوشته نشده است.
در این هنگام بنده عاصی به فرشتگانی که حاضرند میگوید:در این نامه عمل چیزی نوشته نیست که بخوانم، و فرشتگان گویند:در همین نامه تمام اعمال بد تو نوشته بود اما به برکت و میمنت کلمه «بسم الله الرحمن الرحیم» که بر زبانت جاری کردی، محو شد.
و در روایت دیگر رسول اکرم (ص) فرمودند:چون روز قیامت شود به بنده خدا امر میشود که وارد آتش دوزخ شود، چون نزدیک دوزخ میشود میگوید:«بسم الله الرحمن الرحیم» و پا در دوزخ مینهد آتش دوزخ هزاران سال راه از او دور می شود.
📚منهج الصادقین، ج1، ص33
⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
نظرلطفتونه🌸🌟 #ناشناس
سلام بر شما همراه گرامی
خدا رو شکر
به کمک شهدا توانستیم مورد رضایت شما باشیم
⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
کاش دلم کبوتری شود و
گوشه حرمت جای بگیرد...
⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
از دوری این خانه به لب آمده جانم
همراه دل من چمدانی پر حرف است
جزء بغض حرفی نیامد ب زبانم
دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی است
⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
من آمدم و گوشه صحن تو نشستم
بگذار تا همیشه در این خانه بمانم