eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
961 دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
12 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ 🌙خلاصه اعمال ماه رجب 🌙❤️ 👈🏻 غسل اولین روز و نیمه ماه رجب و آخر رجب 👈🏻 روزه اولین روز و نیمه ماه رجب و آخر رجب 👈🏻 در طول ماه رجب 100 مرتبه بگوید: أسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذِى لا إِلَهَ إِلا هُوَ وَحْدَهُ لا شَرِیكَ لَهُ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ 👈🏻 در طول ماه رجب 1000 مرتبه "لا إِلَهَ إِلا اللهُ" 👈🏻 در طول ماه رجب روزانه 70 مرتبه بگوید: "أَسْتَغْفِرُ اللهَ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ" 👈🏻 در طول ماه رجب 100مرتبه ذکربگوید أَسْتَغْفِرُ اللهَ ذَا الْجَلالِ وَ الْإِكْرَامِ مِنْ جَمِیعِ الذُّنُوبِ وَ الْآثَامِ " 👈🏻 در طول ماه رجب 1000مرتبه یا 100 مرتبه سوره قل هو الله أحد را بخواند 👈🏻 روزانه 10 مرتبه بگوید: «أَسْتَغْفِرُ اللهَ الَّذِى لا إِلَهَ إِلا هُوَ وَ أَسْأَلُهُ التَّوْبَه» 👈🏻 زیارت امام حسین علیه السلام .(زیارت عاشورا) در حد توان هر روز ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤️ ‎‌‌‌‌‌🌹❤️   ╔❀‌✨•••❀‌•••✨❀‌╗
"در حوالی پایین شهر" نفس عمیقی کشید و ادامه داد --رها در مورد این موضوع به مامان چیزی نگو. --چرا؟ --چون مامان کامرانو نمیشناسه و هرجا بخوایم بریم خیلی نگران میشه. --باشه. با زنگ خوردن موبایلش از اتاق رفت بیرون. مامان اومد و واسم خوراکی آورد. --رها مامان اینارو بخور تا غذا حاضر بشه. حس میکردم خیلی ناراحته. با لبخند گفتم --مامان.! --جانم؟ --ببخشید که امروز ناراحتت کردم. لبخند زد و موهامو بوسید --اشکالی نداره قربونت برم! بالبخند گفتم --شما هم بخور. --من این چیزایی که تو و ساسان عاشقشید رو دوس ندارم. خندیدم و مامان رفت بیرون. دلهره و اضطراب مثه خوره افتاده بود به جونم. فکرم رفت به روزی که اومد منو از خونه ی کامران آورد. با خودم گفتم یعنی ساسان از کجا میدونست من اونجام؟ چحوری تونست منو پیدا کنه و بیاد اونجا؟ اصلاً ساسان از کجا کامرانو میشناسه؟ علامت سوالایی که جوابشونو نمیدونست مثه زنجیر مغزمو احاطه کرده بودن. دلو زدم به دریا. یه لواشک هسته دار باز کردم و خوردم.... سرمیز ناهار من و مامان تنها بودیم. --مامان پس.. میخواستم بگو عمو حمید اما پیش خودم فکر کردم مامان ناراحت میشه. --پس چی مامان؟ --بابا و ساسان؟ نفسشو صدادار بیرون داد --بابات که مرکزه ساسانم از وقتی رفته بیرون موبایلشو جواب نمیده. --مرکز؟ مرکز کجاس؟ لبخند زد --رها مامان انگار یادت رفته بابات پلیسه. یاد گذشته افتادم. روزی که مأمورا افتادن دنبال تیمور و تیمور با بقیه ی بچه ها فرار کرد. اون موقع سه چهار ساله بودم و نتونستم سریع فرار کنم. وسط راه افتادم رو زمین و یکی از همون پلییسا با مهربونی از رو زمین بلندم کرد و اشکامو پاک کرد. از اون روز به بعد هر روز میاومد و بهم سر میزد. واسم شکلات و پاستیل و... میاورد و من با بقیه ی پچه ها تقسیم میکردم. --رها؟ نگاهمو از دیوار گرفتم و نفسمو صدادار بیرون دادم --جانم؟ --بخور غذاتو یخ کرد مامان... ساعت ۴بعد از ظهر بود و مامان کار بانکی داشت ازم خواست باهاش برم اما من نرفتم. تنها توی اتاقم نشسته بودم که موبایلم زنگ خورد. جواب دادم --الو؟ --سلام رها خوبی؟ --سلام ممنون. --خونه ای؟ --بله. --میای بریم مزار شهدا؟ --الان؟ --آره حاضرشو نیم ساعت دیگه من میام. -- باشه. فقط مامان خونه نیستا. متعجب گفت --پس کجاس؟ --رفت بیرون کار بانکی داشت. کلافه گفت --خیلی خب. فعلا خداحافظ. مانتو و شوار و روسری همرو مشکی پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه روی یه کاغذ واسه مامان یادداشت گذاشتم. با صدای آیفون رفتم پایین و سوار ماشین شدم. --سلام. --سلام خوبی؟ --ممنون. --مامان نگفت کی میاد؟ --نه...... توی راه نگاهم رو یه گلفروشی خیره موند تندی گفتم --ساسان --بله؟ --میشه مثه اون روز واسه اون شهید گل بخری؟ --اره اتفاقاً میخواستم بخرم خوب شد گفتی. ماشینو پارک کرد. --پیاده شو. --منم بیام؟ --آره اینجوری خیالم راحت تره..... دوتا شاخه گل رز قرمز خریدیم و رفتیم مزار شهدا. ورودی اونجا پر از ماشین بود. ساسان ماشینو پارک کرد و رفتیم همون جای همیشگی. سر قبر نشسته بودیم و به سنگ قبر خیره شده بودم. با صدای شهرزاد سرمو بلند کردم. شهرزاد همراه با یه مرد جوون همسن و سال ساسان کنارش ایستاده بود. همراه با من ساسان هم ایستاد و خیلی صمیمانه با مرد کنار شهرزاد سلام و تعارف کرد و بعدم به شهرزاد سلام کرد. به شهرزاد سلام کردم وبغلم کرد. --واااای رها چقدر دلم برات تنگ شده بود. لبخند زدم --منم همینطور. شهرزاد دستشو گرفت سمت مرد جوون --حامد جان رها خانم. --رها جون اینم حامد همسر بنده. محترمانه سلام کردم و در مقابل با احترام جواب سلاممو داد. مردی که حالا فهمیده بودم اسمش حامده زد سر شونه ی ساسان --به سلامتی داری میری قاطی مرغا دیگه. هردوشون خندیدن و من خجالت زده سرمو انداختم پایین. شهرزاد لبخند زد --انشاﷲ خوشبخت بشین. لبخند زدم --ای بابا هنوز که چیزی معلوم نیست. ساسان جدی گفت --چرا شهرزاد خانم خیلیم معلومه. از خجالت درحال آب شدن بودم و دلم میخواست ساسانو از وسط نصف کنم. شهرزاد اومد نزدیکم --میخوای بریم بازارچه؟ با تعجب گفتم --مگه اینجا بازارچه داره؟ --آره بیا بریم میبینی. ساسان گفت یه لحظه صبر کنید اومد سمتم و کارتشو داد بهم --رمزش چهارتا پنجه. با خجالت گرفتم و تشکر کردم..... توی یه سالن یه بازارچه از شهدا زده بودند. وسایل تزئینی،لوازم التحریر، کتاب و...همه و همه عکس شهدا روش بود. شهرزاد به غرفه های کتاب فروشی میرفت و به ظاهر با شناختی که از قبل داشت کتاب انتخاب میکرد و منم مثه جوجه اردک زشت دنبالش راه میرفتم. --رها. --بله؟ --میگم چرا واسه خودت چیزی نمیخری؟ --من خب چیزه... نگاهم روی یه جفت انگشتر عقیق ست مردونه و زنونه قفل شد و حرفم نصفه موند........
"در حوالی پایین شهر" رد نگاهمو دنبال کرد و با ذوق گفت --وااای رها اینا که خیلی خوشگلن! از تصور انگشترا تو دست جفتمون لبخند به لبام نشست --بریم بخرمش. --آره حتماً. فروشنده چندتا مدل دیگه گذاشت رو میز ولی انگار همون اولی از همشون قشنگ تر بود... انگشترارو گذاشت تو یه جعبه ی مخصوص. پولشو حساب کردم و جعبه رو برداشتم. همینجور که داشتیم تو بازار راه میرفتیم تلفن شهرزاد زنگ خورد. جواب داد --سلام.جانم حامد؟ نگران گفت --باشه باشه الان میایم. موبایلشو گذاشت تو کیفش. --رها حامد میگه مامانم زنگ زده گفته امیرعلی افتاده رو زمین و هرکاری میکنه گریش بند نمیاد...... حامد و شهرزاد رفتن و من و ساسان موندیم. لبخند زد --بچه داشتنم خوبه هــا! چشمش خورد به من و از حرفش خجالت کشید. --میخوای بریم بازارچه؟ --من که رفتم. --موزه ی دفاع مقدس چی رفتید؟ کنجکاو گفتم --موزه ی دفاع مقدس؟ --پس نرفتید. اشکالی نداره باهم دیگه میریم..... یه سالن دیگه به اسم موزه ی دفاع مقدس یکم اونطرف تر بازارچه بود و رفتیم اونجا. اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد تانک بزرگی بود که وسط سالن درش حفاظ بود. با تعجب گفتم --این تانکه درسته؟ ساسان حرفمو تأیید کرد و شروع کرد درباه ی کاراییش توضیح بده. اونجا پر از سلاح و اسلحه هایی بود که تا به حال اسمی ازشون نشنیده بودم و ساسان مثل یه متخصص همرو واسم توضیح میداد. از نظر منی که واسه اولین بار میرفتم اونجا خیلی جالب بود. بیشتر خانما اونجا چادری بودن و بعضی هاشون خیلی بد بهم نگاه میکردن. پیش خودم دنبال دلیل بودم که ساسان صدام زد --رهـا! متفکر گفتم --بله؟ اومد حرفی بزنه اما گفت --چرا تو فکری؟ --نمیدونم چرا بعضی از این خانما با نگاه خاصی نگاهم میکنن. --چه نگاهی؟ --ببین یه نگاهیه که از نگاه مردم تو وقتایی که گدایی میکردم بدتره. نفسشو صدادار بیرون داد --تو توجهی نکن. --آخه واسم مهمه که بدونم. همینجور که به روبه رو خیره بود لبخند زد -- شاید از نظر اون آدما چون تو چادر نداری دختر بدی هستی! اما اونا نمیدونن که تو هنوز با چادر آشنا نیستی یا اگرم هستی شاید دلت نمیخواد بپوشی. برگشت سمتم و لبخند زد --مهم اینه که بهترین دختر روی کره ی زمینی. خجالت زده لبخند زدم. --ساسان! --بله --یادمه یه روزی میخواستم برم مسجد نماز بخونم ولی یه خانم با بدرفتاری بهم گفت چون چادر ندارم نمیتونم برم. تلخند زدم --چادر نداشتنم از سر بی بند و باری نبود. من... من پول خریدنشو نداشتم. اون موقع ها حتی لباسامونم لباس کهنه های بچه پولدارا بود. قطره اشکی که از چشمم پایین ریخت رو پاک کردم. --خیلی جاها بدون اینکه مقصر باشم قضاوت شدم. آروم گفت --رها! --بله؟ --گذشته ای که من و تو داشتیم قرار نیست هیچ وقت از ذهنمون پاک بشه! میدونی باید یادمون بمونه تا اگه یه روز یه دختر یا یه پسر فقیر و یا حتیٰ پولدار رو دیدیم پیش خودمون هزارتا فکر و خیال نکنیم. چون قاضی فقط خداست! حرفاش حالمو بهتر کرد و از فاز غم دراومدم........ توی راه برگشت کارت ساسانو از جیبم درآوردم --اینم کارتت مرسی. --بزار پیشت بمونه. --واسه چی؟ با احساسی ترکیبی از خجالت و ذوق گفت --چون از چند روز دیگه من و تو نداریم. گونه هام داغ شد و ترجیح دادم به خیابون نگاه کنم.... مامان از تو آشپزخونه اومد بیرون. --سلام. --سلام عزیزم. ساسان پشت سر من اومد و سلام کرد. --سلام ساسان جان. ساسان همینجور که میرفت سمت آشپزخونه گفت --مامان بعد از ظهر رفته بودی بانک؟ --آره چطور؟ --آخه از اونجایی که من اطلاع دارم بانک ها تا ساعت ۲بازن. مامان زد رو دستش --پس بگـو چرا بانک باز نبود. وااای چقدر فراموش کار شدم من. --اگه کارتون واجبه میخواید فردا برم انجام بدم؟ مامان نشست رو مبل. --رها بشین مامان. نشستم رو مبل. غمگین گفت --حال عمت خوب نیست. امروز شوهرش زنگ زد گفت حالش بد شده بردنش بیمارستان. بنده خداها دست و بارشون هم تنگه. منم دیدم یکم پس انداز دارم گفتم شماره حساب بفرستن واریز کنم. ساسان کنجکاو گفت --یعنی الان عمه بیمارستانه؟ --آره مامان بزار بابات اومد ببینم میشه چند روزی بریم شهرستان. ساسان متفکر نشست رو مبل --که اینطور. با صدای چرخش کلید نگاه هرسمون برگشت سمت در. بابا با لبخند چشمک زد --به قول قدیمی ها چشمتون به در خشک شده بودا. خندید و سلام کرد. همه جواب دادن و مامان گفت --بشین واست چایی بیارم. --بشین مامان من میارم. سینی چایی رو گذاشتم رو میز و نشستم. مامان گفت --رها مامان ما مجبوریم چند روز بریم شهرستان. به ساسان نگاه کرد --اما ساسان همراه ما نمیاد. تو میای؟ --نمیدونم آخه من تا به حال عمه رو ندیدم. بابا گفت --زهره بزار سر یه فرصتی که همه چی اوکیه بچه هارو ببریم شهرستان. --آره خب ولی بچه ها چی میشن؟ بابا گفت --خب میتونن واسه یه مدت کوتاه بهم محرم بشن.......
هدایت شده از شهادت زیباسـت
🔹 فقیری به مسجد آمده بود و کفش مناسبی نداشت، ابراهیم پیش او میرود و کفشهایش را به آن مرد هدیه میدهد. خودش در گرمای ظهر تابستان، با پای برهنه از مسجد تا خانه میرود. او واقعا مرد خدا بود. ‌ 🕋وَمَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَتَثْبِيتًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ كَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ أَصَابَهَا وَابِلٌ فَآتَتْ أُكُلَهَا ضِعْفَيْنِ... (بقره/۲۶۵) ⚡️ترجمه و عمل کسانی که اموال خود را برای خوشنودی خدا، و پایدار ساختن فضایل انسانی در روح خود، انفاق میکنند، همچون باغی است که در نقطه بلندی و بارانهای درشت به آن برسد، و میوه خود را دوچندان دهد… ‌ امام محمد باقر تبریک باد 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌼🌼 🆔 @loveshohada28
هدایت شده از شهادت زیباسـت
📆 🔆امروز ۱۴ بهمن ماه ۱۴۰۰ مصادف با ۱ رجب المرجب 📿ذکر روز پنجشنبه: لا اله الا الله الملک الحق المبین (صد مرتبه) ✅ذکر روز پنجشنبه موجب رزق و روزی می‌شود 💐امروز سالروز شهادت 🕊شهید مدافع حرم صفدر حیدری 🕊شهید مدافع حرم حسین رضایی 🕊شهید مدافع حرم محسن قاجاریان 🕊شهید مدافع حرم مهدی محمدی منفرد 🕊شهید مدافع حرم احمد رضایی اوندری 💠شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🆔 @loveshohada28
🔸خدا رحمت کند مرحوم آیت الله سید عبدالکریم کشمیری را ایشان خیلی سفارش می کرد به این عمل در طول ، این دستور در روایت هم آمده است که هر کس ده هزار سوره توحید را با نیت صادق در ماه رجب بخواند روز قیامت در حالی وارد محشر میشود که مانند روز اول تولد از تمام گناهانش خارج و پاک شده است و هفتاد ملک او را به بهشت بشارت میدهند. آیت الله کشمیری می گفتند : مرحوم قاضی و بعضی از اساتید به این عمل بسیار سفارش می‌کردند. 🔸ده هزار سوره توحید وقتی تقسیم بر «سی روز» ماه بشود برای هر روز کمی بیش از ۳۰۰ سوره باید خواند که این مقدار خیلی زمان نیاز ندارد،اگر این تعداد سوره توحید در طول ماه خوانده شود بسیار پربرکت است و یک باره انسان را سبک می‌کند. این عمل در پرونده اعمال انسان باید باشد و درکل ماه رجب هم باید خوانده شود نه اینکه طی چند روز تمام آن را به جا آورد. 🖋حجت الاسلام شیخ جعفر ناصری
ذِڪر‌روزِپـنجشَنـبـھ لـآاِلہ‌اِلااللّٰـہ‌الْمـلکُ‌الْحَـقُّ‌المُبـین! خُـدآیۍجزآن‌خُـدآ؎یِڪتاڪہ‌سُلطآن‌حَـق‌و‌ آشڪار‌اَسـت‌نَخوآهـد‌بُـود‌..
لیلة_الرغائب ✨رغائب نام دیگر توست کاش لااقل یک شب درسال تو را آرزو می‌کردیم... برگرد کاملترین آرزو...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا