"در حوالی پایین شهر"
#پارت_چهل_هفتم
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
--رها در مورد این موضوع به مامان چیزی نگو.
--چرا؟
--چون مامان کامرانو نمیشناسه و هرجا بخوایم بریم خیلی نگران میشه.
--باشه.
با زنگ خوردن موبایلش از اتاق رفت بیرون.
مامان اومد و واسم خوراکی آورد.
--رها مامان اینارو بخور تا غذا حاضر بشه.
حس میکردم خیلی ناراحته.
با لبخند گفتم
--مامان.!
--جانم؟
--ببخشید که امروز ناراحتت کردم.
لبخند زد و موهامو بوسید
--اشکالی نداره قربونت برم!
بالبخند گفتم
--شما هم بخور.
--من این چیزایی که تو و ساسان عاشقشید رو دوس ندارم.
خندیدم و مامان رفت بیرون.
دلهره و اضطراب مثه خوره افتاده بود به جونم.
فکرم رفت به روزی که اومد منو از خونه ی کامران آورد.
با خودم گفتم یعنی ساسان از کجا میدونست من اونجام؟
چحوری تونست منو پیدا کنه و بیاد اونجا؟
اصلاً ساسان از کجا کامرانو میشناسه؟
علامت سوالایی که جوابشونو نمیدونست
مثه زنجیر مغزمو احاطه کرده بودن.
دلو زدم به دریا. یه لواشک هسته دار باز کردم و خوردم....
سرمیز ناهار من و مامان تنها بودیم.
--مامان پس..
میخواستم بگو عمو حمید اما پیش خودم فکر کردم مامان ناراحت میشه.
--پس چی مامان؟
--بابا و ساسان؟
نفسشو صدادار بیرون داد
--بابات که مرکزه ساسانم از وقتی رفته بیرون موبایلشو جواب نمیده.
--مرکز؟ مرکز کجاس؟
لبخند زد
--رها مامان انگار یادت رفته بابات پلیسه.
یاد گذشته افتادم.
روزی که مأمورا افتادن دنبال تیمور و تیمور با بقیه ی بچه ها فرار کرد.
اون موقع سه چهار ساله بودم و نتونستم سریع فرار کنم.
وسط راه افتادم رو زمین و یکی از همون پلییسا با مهربونی از رو زمین بلندم کرد و اشکامو پاک کرد.
از اون روز به بعد هر روز میاومد و بهم سر میزد.
واسم شکلات و پاستیل و... میاورد و من با بقیه ی پچه ها تقسیم میکردم.
--رها؟
نگاهمو از دیوار گرفتم و نفسمو صدادار بیرون دادم
--جانم؟
--بخور غذاتو یخ کرد مامان...
ساعت ۴بعد از ظهر بود و مامان کار بانکی داشت ازم خواست باهاش برم اما من نرفتم.
تنها توی اتاقم نشسته بودم که موبایلم زنگ خورد.
جواب دادم
--الو؟
--سلام رها خوبی؟
--سلام ممنون.
--خونه ای؟
--بله.
--میای بریم مزار شهدا؟
--الان؟
--آره حاضرشو نیم ساعت دیگه من میام.
-- باشه. فقط مامان خونه نیستا.
متعجب گفت
--پس کجاس؟
--رفت بیرون کار بانکی داشت.
کلافه گفت
--خیلی خب. فعلا خداحافظ.
مانتو و شوار و روسری همرو مشکی پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه روی یه کاغذ واسه مامان یادداشت گذاشتم.
با صدای آیفون رفتم پایین و سوار ماشین شدم.
--سلام.
--سلام خوبی؟
--ممنون.
--مامان نگفت کی میاد؟
--نه......
توی راه نگاهم رو یه گلفروشی خیره موند
تندی گفتم
--ساسان
--بله؟
--میشه مثه اون روز واسه اون شهید گل بخری؟
--اره اتفاقاً میخواستم بخرم خوب شد گفتی.
ماشینو پارک کرد.
--پیاده شو.
--منم بیام؟
--آره اینجوری خیالم راحت تره.....
دوتا شاخه گل رز قرمز خریدیم و رفتیم مزار شهدا.
ورودی اونجا پر از ماشین بود.
ساسان ماشینو پارک کرد و رفتیم همون جای همیشگی.
سر قبر نشسته بودیم و به سنگ قبر خیره شده بودم.
با صدای شهرزاد سرمو بلند کردم.
شهرزاد همراه با یه مرد جوون همسن و سال ساسان کنارش ایستاده بود.
همراه با من ساسان هم ایستاد و خیلی صمیمانه با مرد کنار شهرزاد سلام و تعارف کرد و بعدم به شهرزاد سلام کرد.
به شهرزاد سلام کردم وبغلم کرد.
--واااای رها چقدر دلم برات تنگ شده بود.
لبخند زدم
--منم همینطور.
شهرزاد دستشو گرفت سمت مرد جوون
--حامد جان رها خانم.
--رها جون اینم حامد همسر بنده.
محترمانه سلام کردم و در مقابل با احترام جواب سلاممو داد.
مردی که حالا فهمیده بودم اسمش حامده زد سر شونه ی ساسان
--به سلامتی داری میری قاطی مرغا دیگه.
هردوشون خندیدن و من خجالت زده سرمو انداختم پایین.
شهرزاد لبخند زد
--انشاﷲ خوشبخت بشین.
لبخند زدم
--ای بابا هنوز که چیزی معلوم نیست.
ساسان جدی گفت
--چرا شهرزاد خانم خیلیم معلومه.
از خجالت درحال آب شدن بودم و دلم میخواست ساسانو از وسط نصف کنم.
شهرزاد اومد نزدیکم
--میخوای بریم بازارچه؟
با تعجب گفتم
--مگه اینجا بازارچه داره؟
--آره بیا بریم میبینی.
ساسان گفت یه لحظه صبر کنید
اومد سمتم و کارتشو داد بهم
--رمزش چهارتا پنجه.
با خجالت گرفتم و تشکر کردم.....
توی یه سالن یه بازارچه از شهدا زده بودند.
وسایل تزئینی،لوازم التحریر، کتاب و...همه و همه عکس شهدا روش بود.
شهرزاد به غرفه های کتاب فروشی میرفت و به ظاهر با شناختی که از قبل داشت کتاب انتخاب میکرد و منم مثه جوجه اردک زشت دنبالش راه میرفتم.
--رها.
--بله؟
--میگم چرا واسه خودت چیزی نمیخری؟
--من خب چیزه...
نگاهم روی یه جفت انگشتر عقیق ست مردونه و زنونه قفل شد و حرفم نصفه موند........