eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
962 دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
6.7هزار ویدیو
12 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
"در حوالی پایین شهر" نفس عمیقی کشید و ادامه داد --رها در مورد این موضوع به مامان چیزی نگو. --چرا؟ --چون مامان کامرانو نمیشناسه و هرجا بخوایم بریم خیلی نگران میشه. --باشه. با زنگ خوردن موبایلش از اتاق رفت بیرون. مامان اومد و واسم خوراکی آورد. --رها مامان اینارو بخور تا غذا حاضر بشه. حس میکردم خیلی ناراحته. با لبخند گفتم --مامان.! --جانم؟ --ببخشید که امروز ناراحتت کردم. لبخند زد و موهامو بوسید --اشکالی نداره قربونت برم! بالبخند گفتم --شما هم بخور. --من این چیزایی که تو و ساسان عاشقشید رو دوس ندارم. خندیدم و مامان رفت بیرون. دلهره و اضطراب مثه خوره افتاده بود به جونم. فکرم رفت به روزی که اومد منو از خونه ی کامران آورد. با خودم گفتم یعنی ساسان از کجا میدونست من اونجام؟ چحوری تونست منو پیدا کنه و بیاد اونجا؟ اصلاً ساسان از کجا کامرانو میشناسه؟ علامت سوالایی که جوابشونو نمیدونست مثه زنجیر مغزمو احاطه کرده بودن. دلو زدم به دریا. یه لواشک هسته دار باز کردم و خوردم.... سرمیز ناهار من و مامان تنها بودیم. --مامان پس.. میخواستم بگو عمو حمید اما پیش خودم فکر کردم مامان ناراحت میشه. --پس چی مامان؟ --بابا و ساسان؟ نفسشو صدادار بیرون داد --بابات که مرکزه ساسانم از وقتی رفته بیرون موبایلشو جواب نمیده. --مرکز؟ مرکز کجاس؟ لبخند زد --رها مامان انگار یادت رفته بابات پلیسه. یاد گذشته افتادم. روزی که مأمورا افتادن دنبال تیمور و تیمور با بقیه ی بچه ها فرار کرد. اون موقع سه چهار ساله بودم و نتونستم سریع فرار کنم. وسط راه افتادم رو زمین و یکی از همون پلییسا با مهربونی از رو زمین بلندم کرد و اشکامو پاک کرد. از اون روز به بعد هر روز میاومد و بهم سر میزد. واسم شکلات و پاستیل و... میاورد و من با بقیه ی پچه ها تقسیم میکردم. --رها؟ نگاهمو از دیوار گرفتم و نفسمو صدادار بیرون دادم --جانم؟ --بخور غذاتو یخ کرد مامان... ساعت ۴بعد از ظهر بود و مامان کار بانکی داشت ازم خواست باهاش برم اما من نرفتم. تنها توی اتاقم نشسته بودم که موبایلم زنگ خورد. جواب دادم --الو؟ --سلام رها خوبی؟ --سلام ممنون. --خونه ای؟ --بله. --میای بریم مزار شهدا؟ --الان؟ --آره حاضرشو نیم ساعت دیگه من میام. -- باشه. فقط مامان خونه نیستا. متعجب گفت --پس کجاس؟ --رفت بیرون کار بانکی داشت. کلافه گفت --خیلی خب. فعلا خداحافظ. مانتو و شوار و روسری همرو مشکی پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه روی یه کاغذ واسه مامان یادداشت گذاشتم. با صدای آیفون رفتم پایین و سوار ماشین شدم. --سلام. --سلام خوبی؟ --ممنون. --مامان نگفت کی میاد؟ --نه...... توی راه نگاهم رو یه گلفروشی خیره موند تندی گفتم --ساسان --بله؟ --میشه مثه اون روز واسه اون شهید گل بخری؟ --اره اتفاقاً میخواستم بخرم خوب شد گفتی. ماشینو پارک کرد. --پیاده شو. --منم بیام؟ --آره اینجوری خیالم راحت تره..... دوتا شاخه گل رز قرمز خریدیم و رفتیم مزار شهدا. ورودی اونجا پر از ماشین بود. ساسان ماشینو پارک کرد و رفتیم همون جای همیشگی. سر قبر نشسته بودیم و به سنگ قبر خیره شده بودم. با صدای شهرزاد سرمو بلند کردم. شهرزاد همراه با یه مرد جوون همسن و سال ساسان کنارش ایستاده بود. همراه با من ساسان هم ایستاد و خیلی صمیمانه با مرد کنار شهرزاد سلام و تعارف کرد و بعدم به شهرزاد سلام کرد. به شهرزاد سلام کردم وبغلم کرد. --واااای رها چقدر دلم برات تنگ شده بود. لبخند زدم --منم همینطور. شهرزاد دستشو گرفت سمت مرد جوون --حامد جان رها خانم. --رها جون اینم حامد همسر بنده. محترمانه سلام کردم و در مقابل با احترام جواب سلاممو داد. مردی که حالا فهمیده بودم اسمش حامده زد سر شونه ی ساسان --به سلامتی داری میری قاطی مرغا دیگه. هردوشون خندیدن و من خجالت زده سرمو انداختم پایین. شهرزاد لبخند زد --انشاﷲ خوشبخت بشین. لبخند زدم --ای بابا هنوز که چیزی معلوم نیست. ساسان جدی گفت --چرا شهرزاد خانم خیلیم معلومه. از خجالت درحال آب شدن بودم و دلم میخواست ساسانو از وسط نصف کنم. شهرزاد اومد نزدیکم --میخوای بریم بازارچه؟ با تعجب گفتم --مگه اینجا بازارچه داره؟ --آره بیا بریم میبینی. ساسان گفت یه لحظه صبر کنید اومد سمتم و کارتشو داد بهم --رمزش چهارتا پنجه. با خجالت گرفتم و تشکر کردم..... توی یه سالن یه بازارچه از شهدا زده بودند. وسایل تزئینی،لوازم التحریر، کتاب و...همه و همه عکس شهدا روش بود. شهرزاد به غرفه های کتاب فروشی میرفت و به ظاهر با شناختی که از قبل داشت کتاب انتخاب میکرد و منم مثه جوجه اردک زشت دنبالش راه میرفتم. --رها. --بله؟ --میگم چرا واسه خودت چیزی نمیخری؟ --من خب چیزه... نگاهم روی یه جفت انگشتر عقیق ست مردونه و زنونه قفل شد و حرفم نصفه موند........