eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
979 دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
16 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . فاطمه اومد محمد حسین رو گرفت من برم زیارت خیلی شلوغ بود به سختی میشد نزدیک ضریح شد تصمیم گرفتم از دور خداحافظی کنم اینجا حس خیلی. خوبی بهم میداد برای همه ی دوستام و کسایی که سفارش کرده بودن دعا کردم دیشب سپیده. بهم زنگ زد گفت حال باباش خوب شده کلی خوشحال شدم چشمام و از ضریح برنمیداشتم همینجور نگاه میکردمو اشک میریختم حالا که اخرین دیداره هیچکی نیست میخوام درد دل کنم یا اميرالمومنين تو که انقدررررر خوبی منو دعوت کردی😭😭 کمکم کن بشم بنده ی خدا کمکم کن بتونم اونی بشم که شما میخواید نمیخوام مثل گذشته باشم نمیخوام دیگه بی توجه باشم به نمازو حجابم از همین حالا دلتنگ شدم 😔 بازبطلب آقا حال دلمو خوب کن صورتم خیس شده بود از اشکام به خودم اومدم دیدم یه خانومه داره نگاهم میکنه _التماس دعا دخترم خوش به حالت حلما_😅 خانوم چرا خوش بحالم؟ _به حالت حسودیم شد خیلی خالصانه داشتی درددل میکردی حلما_محتاجیم به دعا😄☺️ حواسم نبود فکر کنم یه جاهایی هم بلند بلند. صحبت کردم 😢😂 دورکعت نماز خوندم و رفتم پیش فاطمه حلما_من اووومدم😁 فاطمه_خوش اومدی. خانوم. قبول. باشه. چشماشوو😍 حلما_چشمام چی؟ فاطمه_قرمز شده کلی اخ این چشما همیشه منو لو میده تا یکم گریه میکنم سرخ میشه😐خیلی بده حلما_دلم تنگ میشه. دوست ندارم بریم فاطمه_حالا الان یه خوش حالیی داریم ذوق داریم که میریم کربلا😭😍 سختی اصلی خداحظی از اونجاست حلما_وای😢😢 فاطمه_ازشون بخواه هر سال بطلبن اینجوری. هر سال میای😍 حلما_جدی میشه؟ فاطمه_اوهوم خیلی مهربونن😍😍من خواستم و چند ساله میایم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
. . . حلما_من تا حالا انقدر حالم خوب نبوده ازش خواستم همیشه این حال خوبو داشته باشم 😭☺️ فاطمه_عزیزمم من هر باری که میام بیشتر دلتنگ میشم چه اینجا چه کربلا حلما_😢 فاطمہ_عه اون. مادر جونت نیست داره میاد؟ حلما_چرا خودشه😍 دست تکون دادم مارو ببینه داشت میومد سمتمون مادرجون_سلام دخترا زیارتتون قبول فاطمہ_ممنون مادرجون حلما_کاراتو کردی عشقمم؟ مادرجون_اره چمدونارو گذاشتیم پایین که نخوایم برگردیم تو اتاقا ساعت 6حرکته ان شاالله حلما_ایشالا . . . مادر جون هم رفت زیارت اخرو برگشت پیش ما روبه روی ایوان طلا نشسته بودیم فاطمہ بیشتر بامحمد حسین مشغول بود انقدر باحوصله و اروم که بهش حسودیم میشه مادر جون هم مشغول خوندن دعا و مناجات بود یکم اونورتر از ما یه کاروان یزدی مشغول عزاداری بودن اوناهم شب اخری بود که نجف بودن خیلی باسبک خوندشون ارتباط برقرار. کردم یکساعتی گذشت خیلی خوابم میومد از اون طرفم دلم نمیخواست حتی یه ثانیه از امشب رو از دست بدم دوساعتی مونده تا اذان به هر سختی بود این دوساعتم بیدار موندم نماز. رو خوندیم به سختی از حرم دل کندم و رفتیم سمت هتل 😔 همه جمع شده بودن حسین و پدر جون داشتن چمدونامون رو میزاشتن تو ماشین حسین_سلام مادر. جون سلام خواهری چه عجب اومدین😄 حلما_سلام😔 حسین_حلمایی چرا چشمات انقدر. قرمزه رنگت پریده چقدر مادرجون_اره مادر فکر کنم بچم مریض شده اصلا نخوابیده. تو این سه روز تاصبحم تو حرم بودیم حلما_نهه من حالم خوبه😊 چشمام فقط یکم خستن رفتیم سوار اتوبوس شدیم نگاهه اخرو به شهری که توش آرامشمو پیدا کردم انداختم تهه دلم اروم بود حس میکنم خیلی زود میام ذوق رفتن به کربلا ناراحتیمو پنهان کرد سرمو تیکه دادم به شیشه سعی کردم این سه روز رو مرور کنم و خودمو اماده کنم برای چندساعت آینده 😍😭😍 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
. . . حسین_حلمااجان حلمایی چشمامو نیمه باز کردم حسین و که داشت صدام میکرد نگاه کردم _هوم حسین_😂از خواب. بیدار میشی کلا تعطیلاتیا هوم چیه بی ادب حلما_خب هان 😒از خواب بیدارم کردی ببینی تعطیلاتم یا نه 😕😕 حسین_بچه پرو کم نیاریا یه پنج مین دیگه میرسیم گفتم بیدارت کنم😊 حلما_عهههه واییی الان اونجایم ینی حسین_منظورت از اونجا اگه کربلاست اره😂😍 حلما_اوهوم😍 الان یعنی از اتوبوس پیاده شیم حرم معلومه؟ حسین_نه یکم پیاده روی کنیم مشخص میشه حرم امام حسین هتلمون هم سمت حرم حضرت عباسه حلما_وای چه خوب😭😭 اتوبوس ایستاد همه مشغول پیاده. شدن بودن مادرجون_بهتری حلما جان؟ حلما_اره مامانی حالم خوبه فقط بیخواب شده بودم😊 همه از اتوبوس پیاده شدیم اقایون داشتن چمدونارو میذاشتن تو گاری برگشتم سمت صدای محمد حسین که بغل فاطمہ داشت گریه میکرد حلما_چی میگه این پسرمون فاطمہ_نمیدونم فکر کنم ماشین کلافش کرده 😣 _خانوم محمدحسینو بده به من خسته شدی شما فاطمہ_اره بگیرش دستت درد نکنه آقایی☺️😍 . . این دوتا خیلی خووبن 😍 آقا علیرضا خیلی هوای فاطمہ رو داره قشنگ عشق و میشه بینشون حس کرد هر وقت اقا علیرضا رو میبینم نمیدونم چرا یاد علی میوفتم😐 اونم انقدر خوبه خوش بحال زنش🙄😑 . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
بترسید از کسانی که دعای بعد نمازشان شهادتاست ♥️|@Shbeyzaei_313
🌸🔗 تو نداشتھ‌منـے.. وقتے تونبـٰاشے بھ‌چھ‌ڪـٰارم‌مۍآید این‌همه‌آسمـٰان...🌤✨ @Shbeyzaei_313
🍃 پدرم گفت: پدر جان زن اگر زن باشد شیر در خانه و در کوچه و برزن باشد👑 پدرم گفت که: ای دخت نکو بنیادم زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم🍂 هدف دشمن، سنگ افکن پیشانی ماست کسب جمعیتش از زلف پریشانی ماست😈 پدرم گفت: گل از رنگ و لعابش پیداست و زن مومنه از طرز حجابش پیداست🌿 «آغاسی» ~~~~~~~🌸~~~~~~~ @Shbeyzaei_313 ~~~~~~~🌸~~~~~~~
🥀برای‌ امام زمانم چه کنم؟🥀 ✨وظایف منتظران قسمت اول✨ وظیفه۵۹ ام _اصلیترین وظیفه ✅تهذیب نفس✅ اگر گناه کنی و رو خودت کار نکنی، پیش حضرت جایگاهی نداری. ⚡️گناه یکی از عوامل تاخیر ظهور است شرط اصحاب حضرت: 🌸هرکس میخواهد از یاران حضرت باشد باید منتظر باشدو در این حال به پرهیزکاری و اخلاق نیکو ادامه دهد. ❓در قران شرط رستگاری چی ذکر شده؟ ✅تزکیه نفس✅ قد اقلح من تزکی ایت الله بهجت و ارتباط با حضرت ولیعصر عجل تا رابطه ما قوی نشود کار ما درست نمیشود. بدون اصلاح نفس نمیشود کاری پیش برد. راهکار های ساده ۱. انجام واجبات. ترک محرمات ۲.مطالعه کتاب معراج السعاده ۳.مطالعه کتاب سه دقیقه در قیامت ۴.چند ذکر ✨هر روز به حساب خودتون برسید ✨ ۱۱ بار توحید بعداز نماز صبح ✨خواندن روزانه سوره نجم ✨مداومت به خواندن دعای مکارم الاخلاق بر چهره دلگشای مهدی صلوات
💛🖇 می‌گفت: جنگ در سوریه که تمام بشود می‌رویم عراق بجنگیم؛ جنگیدن در کربلا حال دیگری دارد…
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
#تو_شهید_نمیشوی 📚 قسمت هفتاد و چهارم🌱 | ادامه ی کجا دفن شوم؟ | گفتم:((این چه حرفی است؟!وِل کُن ای
📚 قسمت هفتاد و پنجم🌱 | شهادت آمادگی می‌خواهد نه آرزو | یکی از چیزهای عجیبی که با هم برای آن تصمیم گرفتیم،نحوه ی رسیدنِ خبرِ شهادتش بود. از لا به لای حرف‌هایی که با محمودرضا در خلوت می زدیم و از حالت هایی که داشت،معلوم بود که هوای شهادت دارد. چهار ماه قبل از شهادتش بود که پشت تلفن، برای اولین بار به صراحت از شهادتش گفت.در اولین دیدارم با محمودرضا بعد از آن تماس تلفنی به او گفتم این بار سوریه که می‌رود،شماره تماس مرا به یکی از هم سنگر هایش در تهران بدهد که اگر خبری بود،قبل از رسیدن به خانواده،اول به من برسد! از او قول گرفتم که این کار را بکند.بعد از شهادتش که گاهی یادم می‌افتد چطور سر چنین چیزی با هم تصمیم گرفتیم،بُهتم می گیرد.نمی‌دانم چطور،اما خیلی عادی صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم.محمودرضا به من فهماند که آماده ی شهادت بودن با آرزوی شهادت داشتن فرق دارد. @Shbeyzaei_313