eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
970 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 حق پدر بر فرزند فَحَقُّ الْوَالِدِ عَلَى الْوَلَدِ أَنْ یُطِیعَهُ فِی کُلِّ شَیْء، إِلاَّ فِی مَعْصِیَهِ اللّهِ سُبْحَانَهُ ترجمه: حق پدر بر فرزندان این است که در همه چیز جز در معصیت خداوند سبحان از وى اطاعت کنند. 📚👈🏻 حکمت ۳۹۹ 🌿 | @mahmoodreza_beizayi
🍃🌸🍃🌸🍃 خیلی سعی کردم خودم رو کنترل کنم فقط با صدای نسبتا بلندی گفتم من نمیخوام ازدواج کنم باسرعت از اتاق خارج شدم مامان که با قیافه متعجب داشت نگاه میکرد منتظرحرفی از سمت من بود رو چند ثانیه نگاه کردم دویدم سمت اتاق خودم داشتم از عصبانیت میلرزیدم به زمین و زمان بدو بیراه میگفتم خدایا چرا کسی منو درک نمیکه چرا نمیخوان منو به حال خودم رها کنن از وقتی خودم رو شناختم دلم میخواست اگه روزی ازدواج کنم با عشق باشه با کسی که تهه قلبم بهش حس داشته باشم نه اینجوری... یاد روزایه دانشکده افتادم یاد اون حسای که اونموقه اسمشو عشق گذاشته بودم اه لعنتی اون شد که به عالمو ادم بدبین شدم همه فقط ادعا عاشقی دارن بد زمونه ای شده... خب یادمه اون پویا عوضی رو، خیلی سعی کرد بهم نزدیک بشه، خیلی خودشو خوب نشون داد همه تو دانشگاه قبولش داشتن کم مونده بود باورم بشه که واقعا دوستم داره و منو واسه خودم میخواد... تا اون روزی که سپیده دستشو برام رو کرد... اصلا منو نمی‌خواست و فقط به فکر پول بابام بود همه حرفاش دروغ محض بود با چشم های خودم دیدم که دست تو دست یکی دیگه بود از اون روز دیگه نتونستم به کسی دل ببندم دیگه نمیتونستم عشق و علاقه کسی رو باور کنم مامان میگه عشق بعد ازدواج به وجود میاد ولی من همچین عشقی هم نمیخوام من آمادگیشو ندارم ، هنوز تکلیفم با خودم معلوم نیست نمیدونم چی میخوام این قضیه دیگه داره اذیتم میکنه دفعه های قبل سریع مخالف میکردم و کسی بهم اصرار نمیکرد ولی از چشم های بابا خوندم که این بار مصممه... وااای خدا چطوری اینو از سرم باز کنم؟؟ اگه بگم میخوام درسمو ادامه بدم خوبه ولی اصلا حسش نیست ... نه این راهش نیست باید با مامان حرف بزنم _ مااااماااان یه لحظه بیایین اتاقم مامان_چی شده دخترم؟ چرا انقدر پریشونی دختر؟ بابات که چیز بدی نمیگه چرا خودت و مارو اذیت میکنی دختر؟؟ _ مامان شما دیگه چرا؟ مگه ما حرف نزده بودیم؟ مگه قرار نشد یه مدت حرف ازدواج نباشه؟ کسی جلو نیاد؟؟؟ مامان_ ببین حلما ما نگفتیم همین فردا بیان و تو رو بدیم ببرن که دخترم پدرت رودروایسی داره با همکارش بزار بیان جلو، یه بار پسره رو ببین شاید خوشت آمد، خوشت هم نیومد قبول نمیکنی. شاید مهر پسره به دلت نشست اصلا خیلی پسره خوبیه _ وای مامان من که نمیگم پسره بدیه من آمادگی زیر بار مسئولیت رفتنو ندارم من تو خودم نمی‌بینم ازدواج کنم اخه... مامان_ آروم باش دخترم گفتم که قرار نیست بیان جلو و ما هم بسرعت موافقت کنیم چند بار رو انداختن زشته اخه دخترم... میگم بیان فقط برای اشنایی شاید اصلا پسره از تو خوشش نیومد الکی این موضوع رو بزرگ نکن پدرت رو هم اذیت نکن نمیخوام الان چیزی بگی یکم فکر کن بعدا حرف میزنیم با حرف های مامان یکم آروم گرفتم همیشه تا اسم ازدواج میاد جوش میارم و شلوغش میکنم من خواستگار زیاد دارم بیشترش به خاطر وضع مالی باباس و محبوبیتی که تو بازار داره دلیل دیگش هم مادرمه من مثل مادرم نیستم ولی مردم که نمیدونن... انگار این بار باید کوتاه بیام و بزارم بیان جلو... بعد به یه بهونه ای ردش میکنم ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده:
[﷽] 💝زندگینامه 💝 . هر روز محسن با موتور می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻 چون توی سفر قبل، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻‍♂️ به چشم یک نگاهش میکردند.😲 بچه های عراقی و افغانستانی به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک جابر میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄 او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم عزیز دل ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 . یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم."😖 نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است."😌👌🏻 خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 . شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های حیدریون که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌 بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"🤨😳 …✒️
🕊.♥️ گفتم:((خیلی!))😑 خودم را راحت کردم و گفتم:(( که نمی توانم بگویم چقدر))😐 زیرکی به خرج داد و گفت:((اگه اقا به شما بگوید مرا بکشید ، میکشید؟!))😁 گفتم:((اگه آقا بگن ، بله میکشمتون ..))😂 نتوانست جلوی خنده اش بگیرد😂 او که انگار از اول بله را شنیده، شروع کرد درباره آینده شغلی اش حرف زد. گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس😁 روی گزینه های بعدی فکر کرده بود: طلبگی یا معلمی.🙃 هنوز دانشجوبود. خندید وگفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته وفعلا توقیف شده است😐 پررو پررو گفت:((اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین،امیرعباس،زینب،زهرا.))😬😑😁 انگارکتری آبجوش ریختند روی سرم .. کسی نبود بهش بگوید:((هنوز نه به باره نه به داره!))😑 یکی یکی درجیب های کتش دست می کرد. یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می آورد،تمامی نداشت. باهمان هدیه ها جادویم کرد: تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.😅😍 مطمئن شده بود که جوابم مثبت است.تیر خلاص را زد.صدایش را پایین ترآورد وگفت:((دوتا نامه نوشتم براتون :یکی توی حرم امام رضا(ع)،یکی هم، کنار شهدای گمنام بهشت زهرا!))😅 ‌ 🕊.♥️ برگه هارا گذاشت جلوی رویم. کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها .. درشت نوشته بود. ازهمان جا خواندم، زبانم قفل شد: ت مرجانی،تو درجانی،تو مرواریدغلتانی اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی 💞 انگار در این عالم نبود، سرخوش! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:((هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمی شه ..😐 یه پوست تخمه جابه جا نمی کنه!خیلی نازنازیه!))😑💣 خندیدوگفت:((من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین! اینا که مهم نیست!))😂❤️ حرفی نمانده بود. سه چهارساعتی صحبت هایمان طول کشید. گیر داد اول شما از اتاق بروید بیرون . پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم😑 از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد. التماس می کردم:((شما بفرمایین،من بعد از شام میام!)) ول کن نبود، مرغش یک پا داشت. حرصم درآمده بود که چرا این قدر یک دندگی می کند.😑💣 خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم. دیدم بیرون برو نیست، دل رو به دریا زدم و گفتم:((پام خواب رفته!)) گفت:((فکر می کردم عیبی دارین وقراره سر من کلاه بره!))😂😂 دلش روشن بود که این ازدواج سر می گیرد ..😅❤️