eitaa logo
شهید‌محمود رضا بیضایی
959 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
7.8هزار ویدیو
23 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 طمع ورزی و خواری ✨الطَّامِعُ فِی وِثَاقِ الذُّلِّ✨ ترجمه: طمع کار در بند ذلت گرفتار است. 📚👈🏻 حکمت ۲۲۶ 🌿 | @mahmoodreza_beizayi
🍃🌸🍃🌸🍃 تو ماشین حرف خاصی زده نشد دیگه جلوی علی درباره زندگی هدیه و حسن نپرسیدم گذاشتم سر فرصت کلی سوال اومده تو ذهنم رسیدیم جلو درمون علی_حلما خانوم خیلی زحمت کشیدین. ممنون که قبول کردین به حسن کمک کنید عه این پسره حرفم میزنه لبخندمو جمو جور کردم وگفتم _خواهش میکنم کاری نکردم زینب_خودت خبرنداری کلی ثواب کردی خواهر حلما_از ثوابش خبرندارم ولی واقعا حس خوبی پیدا کردم که تونستم کاری انجام بدم‌ممنون از پیشنهادجفتتون باهاشون خدافظی کردم و رفتم سمت خونه . . . حلما_سلاااام من اومدم مامان_سلام دخترم خسته نباشی حلما_مرسی مامانِ گلم حسین و بابا نیومدن؟ مامان_نه هنوز . بیا تعریف کن ببینم چطور بود حلما_چشم برم لباسامو عوض کنم میام برات تعریف میکنم مامان_باشه اومدم‌تو اتاقم لباسامو عوض کنم همش چهره ناز هدیه میومد جلو چشمم ای خدا چقدر مظلومن حسابی فکرمو درگیرکردن این دوتا بچه رفتم پیش مامان نشستم _وای مامان نمیدونی چقدر این دوتا بچه دوستداشتنی بودن مامان_دوتا؟ _اوهوم حسن یه خواهرکوچیک تر از خودشم داره اسمش هدیس خیلی مظلومن حسن هم با سن کمش مثل مردا میمونه انقدر پختس کلی هم باهوشه با یه بار توضیح دادن سری مطلبو میگرفت نمیدونم چرا انقدر عقبه از هم سن وسالاش. مامان خیلی خوش حالم دارم کمکشون میکنم مامان_منم خوش حالم که داری کار خیر انجام میدی یکم دیگه با مامان صحبت کردم هنوز حسین و بابا نیومدن اووووه من از کیه میخوام زنگ بزنم با سپیده صحبت کنم بااین که ازکارش خیلی ناراحتم اما دوست ندارم کسی از خودم دلگیر باشه بخاطر جواب ندادنام تو این مدت حسابی از دستم ناراحته حالا که حسین نیست بهترین موقس میرم تو اتاقمو شمارشو میگیرم بعد چندتا بوق جواب میده سپیده_علیک سلام حلما خانوم _سلام سپیده گلی خوبیییی سپیده_بدنیستم ولی انگار تو خیلیی خوبی اصلا ازت انتظار نداشتم جوابمو ندی اینهمه وقت حلما_سپیده خودت که میدونی بعد قضیه تولد حسین حسابی بهم گیر میداد اون شبم کلی عصبانیی بود نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم خودم هم حس بدی داشتم تازه ازتوام ناراحت بودم که نگفتی قاطیه سپیده_ایییش خب حالا مگه چیشد یه مهمونی قاطی این حرفارو نداره که اگه میگفتم بهت نمیومدی خب حلما_اگه از قبل بهم میگفتی و نمیومدم اینجوری نمیشد که حسینم انقدر حساس نمیشد سپیده_خب حالا که گذشت مامان و بابات چی گفتن؟ حلما_حسین چندتا شرط گذاشت برام تا چیزی نگه بهشون منم قبول کردم سپیده_عهه چییی لابد گفته چادرسرکن با دوستای جلفت نگرد اره؟ _حسین هیچوقت به زور نمیگه چادر سرکن ولی گفت حق نداری با دوستات بگردی و از این حرفا تازه گفت حواسم بهت هست همجا بعدحالا تو هی بگو هیچی نشده سپیده_اوووووه پس بخاطر همین جواب مارو نمیدادی مگه گوشیتم چک میکرد حلما_نه چک نمیکرد حال روحی خودم خوب نبود حس خیلی بدی داشتم سپیده _بیخیال دختر مگه چیکار کردی حالا اینجوری فاز برداشتی حلما_هیچی ولش کن سپیده_اره بابا ولش کن خوش باش. یه روز بپیچون برادرو بیا بریم بیرووون دلم تنگ شده برات حلما_اگه تونستم باشه صدای حسین میاد..‌‌. _سپیده من برم اومده بفهمه بد میشه حالا باز بعدا باهم صحبت میکنیم فعلا کاری نداری سپیده_نه بای گوشی رو قطع کردم گذاشتم رو‌میز نمیخوام حسین دوباره حساس بشه تازه داره یادش میره ... هم دلم برای سپیده تنگ شده هم راستش خیلی مایل به دیدنش نیستم شاید هنوز ته دلم ازش دلخورم نمیدونم خودمم . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده:
[﷽] 💝زندگینامه 💝 . یک سال و خورده‌ای بود که از سوری برگشته بود. توی این مدت خودش را به هر آب و آتشی زده بود تا دوباره اعزامش کنند.اما نمی کردند.😐 بهش می گفتند: "یک بار رفتی کافیه .همین هم از سرت زیادی بود. نیروی تازه کار و دوباره اعزام به سوریه⁉️ محاله."😒 عین خیالش نبود. به هر کسی که فکرشو بکنی رو مینداخت. پیش هر کسی که فکرش را بکنی می رفت و به او التماس می کرد. اما دریغ از یک ذره فایده.😞 بی قرار شده بود. ناآرام شده بود. مثل مرغ سرکنده شده بود.😑 نمی توانست یک لحظه هم نرفتن به سوریه را توی ذهنش تصور کند.🙄 شنیده بود لشکر قم هم نیرو می فرستند سوریه به ذهنش رسیده بود که از این طریق برود. برای همین رفت دنبال کار انتقالی اش.😐 می خواست زندگی و بارو بندیل را جمع کند و بیاید ساکن قم بشود‼️ فقط برای همین مسئله; به سوریه.اما نشد.🤦🏻‍♀️ یک بار هم که با یکی از دوستانش رفته بود مشهد، افتاد دنبال اینکه خودش را جا بزند و با بچه های برود سوریه.😥😲 اما همان هم نشد. رفیقش به او گفت:" محسن، چته تو؟🤨 میدونی داری چیکار می کنی؟" جواب داد: "آره. می خوام اونقدر این درو بزنم تا بالاخره در رو به روم باز کنن."😌👌🏻😎 . بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی."😢 می‌گفت: "مامان نارنجک می‌افتاد نزدیکم، منفجر نمی‌شد. گلوله از بیخ گوشم رد می‌شد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی."😔 ماه رمضان ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد.😌 می‌خواست آنجا ازم رضایت بگیرد که دوباره به رود سوریه یک روز وسط کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخونم دیدی یه دفعه تابوت را آوردند توی حرم.😮 مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت.🤔 از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟" گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته."😔 محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "می بینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام بشه؟" مدام بهم میگفت: "مامان اگه بدونی تو چه خبره و تکفیری ها چه بلاهایی دارن سر مردم میارن، خودت از من می خواهی که برم."😯 توی آن سفر مدام به عروسم می‌گفت: "به مادرم بگو برا روسفیدی و برای دعا کنه." شب بیست و یکم یکدفعه وسط مراسم برایم پیامک داد... ...💟
🕊.♥️ با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم ، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم 🤦🏻‍♀ تا وارد شد نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت :«چقدر آینه! از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه !»😂 از بس هول کرده بودم فقط با ناخن هایم بازی میکردم . مثل گوشی در حال ویبره ، می لرزیدم 😐💣 خیلی خوشحال بود ... به وسایل اتاقم نگاه می کرد . خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی ام 😅 اتاق را ‌گز می کرد ، انگار روی مغزم رژه میرفت 😬 جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید . چه در ذهنش می چرخید نمی دانم! نشست روبه رویم . خندید و گفت :«دیدید آخر به دلتون نشستم !» 😁😉 زبانم بند آمده بود ... من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش میدادم ، حالا انگار لال شده بودم 😐 خودش جواب خودش را داد : « رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم . دیدم حالا که بله نمی گید ، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه . پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم ... نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت : اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خبر نیست ، خیر کنن و بهتون بدن . نظرم عوض شد . دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید !»😅😊 🕊.♥️ ((دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!)) نفسم بند اومده بود، قلبم تندتند می زد وسرم داغ شده بود.. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد.☹️ انگار دست امام (ع)بود و دل من😅☺️☹️ ازنوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده. دقیقا جمله اش این بود;((راست کار نبودن،گیر وگور داشتن!))😬 گفتم:((ازکجا معلوم من به دردتون بخورم؟))🤔 خندید و گفت:((توی این سالا شما رو خوب شناختم!))😊 یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود، کتاب هایی📚 بود که دیده و شنیده بود می خوانم. همان کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا. می گفت:((خـوشم میاد شما این کتابارو نخوندین بلکه خوردین!))😂 فهمیدم خودش هم دستی برآتش دارد. می گفت:((وقتی این کتابارو می خوندم، واقعا به حال اونا غبطه می خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن! اینا خیلی کم دیده می شه، نایابه!))☺️ من هم وقتی آن ها را می خواندم، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می کشند، ولی حلاوتی را که آنها چشیده اند، خیلی ها نچشیده اند🙃 این جمله راهم ضمیمه اش کرد که: ((اگه همین امشب جنگ بشه، منم می رم ..🚶🏻‍♀مثل وهب! ))😊