"رمان فرشته ای برای نجات"
#پارت _نود و هشتم
باصدای زنگ موبایل چشمامو باز کردم و همزمان شهرزاد هم چشماشو باز کرد.
دستم هنوز رو پیشونیش بود و شهرزاد با تعجب به من و دستم نگاه میکرد.
دستمو برداشتم اما از بی حرکتی حسی نداشت.
صدای زنگ موبایل قطع شد و دوباره زنگ خورد.
شهرزاد دستشو برد تو جیبش و گوشیشو آورد بیرون.
با کنجکاوی به موبایل نگاه میکردم.
بی خبر تماس رو وصل کرد و گذاشت رو بلندگو.
--الو شهرزاد؟
انگشت اشارم رو گذاشتم رو دماغم و اخم کردم.
شهرزاد حرفی نزد.
--شهرزاد جان؟کجایی عزیزم؟ صدامو میشنوی؟
آرشم صدامو نمیشنوی؟
تماس قطع شد.
با حرفاش غیرتی شدم و با اخم شدید تری زل زدم تو چشمای شهرزاد.
با چشمای پر اشک به چشمام خیره شد و
با ترس و اضطراب میخواست حرف بزنه
--ب...ب...بخدا من فقط یه بار....
سعی در کنترل عصبانیتم داشتم
--تو چی هاااان؟
خودمم از صدای بلندم ترسیدم چه برسه شهرزاد.
کلافه بلند شدم و از اتاق بیرون.
پله هارو دوتا یکی رفتم پایین و همینجور که دنبال موبایلم میگشتم یادم افتاد تو جیب کتم تو ماشینه.
رفتم تو ماشین و موبایلم رو برداشتم.
جسی دوید و اومد طرف من.
با حرکاتش فهمیدم غذاش تموم شده و گرسنس.
یکم غذاشو ریختم تو ظرفش و برگشتم تو خونه.
رفتم تو اتاقم و به یاسر زنگ زدم.
با صدایی که پر از خواب بود جواب داد
--بفرمایید؟
--سلام یاسر منم.
گیج پرسید
--تو کی هستی؟
در اوج عصبانیت خندم گرفت
--یاسرررر بابا منم حامد.
--آهان تو...
مکث کرد و عصبانی گفت
--حامد تو عقل نداری؟
--چرا؟
--حامد جان دلبندم ساعت۶ صبحه دیشب خیر سرم تا ۴ مأموریت بودم.
به ساعت نگاه کردم دیدم راست میگه
--ببخشید حواسم به ساعت نبود.
--خب حالا بگو ببینم چیکارم داری؟
--یاسر آرش از زندان آزاد شد؟
--آره دیروز.
--اطلاعات ازش گرفتین؟
--حسابـــــی دمش گرم خیلیییی بچه ی ترسو و تیتیشی بود!!
--یاسر حامد به شهرزاد زنگ زده بود.
--چـــــی؟!!!مگه تو تازه دیروز موبایل رو نخریدی؟
--چرا. امروز صبح زنگ زد.
--حامد نکنه حرفای اون پسره آرش درست باشه؟
--چه حرفی؟
--وقتایی که ازش بازجویی میکردن یه سری چرت و پرتایی بین حرفاش میگفت که ما زیاد جدی نمیگرفتیم.
--چی مثلاً؟
--مثلاً اینکه از روز اولی که شهرزاد رو دیده عاشقش شده و همزمان کامران هم تظاهر به دوست داشتن شهرزاد میکرده.
از عصبانیت نفس نفس میزدم و مطمئن بودم صورتم قرمز شده.
--حامد خوبی؟
--اره بگو
--یعنی خلاصشو بخوام بگم آرش جنایت های باباشو از بدو تولد تا الان رو یه جا گفت.
آخرشم تعهد داد که بعد از اینکه از زندان آزاد شد، خر شیطون رو به ابلیس آباد تبعید کنه.
--یعنی چی یاسر چی میگی تو؟
--حامد چته تو؟
تو اون لحظه میخواستم شهرزاد و آرش و کامران رو باهم خفه کنم.
--یاسر الان چیکار کنم؟
--اولین کاری که میکنی گوشیو تنظیمات کارخانه میکنی بعدش هم سیمکارتش رو درمیاری.
این جمشیدو خدا میشناسه.آرشم پسر همونه دیگه.
و اینکه امروز هرطور شده از زیر زبون شهرزاد از آرش حرف میکشی.
نفسمو صدادار دادم بیرون
--باشه.......
رفتم حمام و اول لنزارو از چشمام بیرون آوردم.
خداروشکر با خوابیدن اتفاقی نیفتاده بود.
دوش آب گرم گرفتم و اومدم بیرون.
یه یقه اسکی طوسی با شلوار مشکی پوشیدم و موهامو معمولی شونه زدم.
یکم عطر زدم و رفتم بیرون.
شهرزاد تو آشپزخونه بود و داشت صبححونه آماده میکرد.
رفتم تو آشپزخونه و صدامو صاف کردم.
لباساش رو با یه شومیز طوسی که بلندیش تقریباً تا سرزانوش هاش میرسید و شلوار و شال مشکی عوض کرده بود.
این ست شدنا واقعاً جای تعجب داشت.
--سلام.
--سلام.
بشینید الان میز رو میچینم.
نشستم سر میز و یاد موبایل افتادم.
--شهرزاد خانم؟
برگشت و سوالی نگاهم کرد
--موبایلتون همراهتونه؟
--بله.
--باید تنظیمات کارخانه بشه.چون امکان داره مثل دفعه قبل هک شده باشه.
موبایلش رو از جیبش درآورد و گرفت سمت من.
--مرسی.
تغییر رنگ تصویر زمینه و قلم فونت و...
به رنگ صورتی و تصویر زمینه دخترونه تو این مدت کوتاه واسم جالب بود.
با دیدن به پیامک جدید بالای صفحه کنجکاو و مردد پیام رو باز کردم.
مخاطب پیام به اسم آرش ذخیره شده بود.
--شهرزاد چرا همچین کاری رو قبول کردی؟
تو که میدونستی جاسوسی واسه بابام چقدر پیچیدس....
تازه جاسوسی تو دار و دسته پلیس....؟
موبایل رو گذاشتم تو جیبم و از سرمیز بلند شدم.
--به نظرم فلش بشه بهتره من برم تو اتاقم.
با اضطراب گفت
--چقدر طول میکشه؟
--چون موبایل تازه استفاده شده زیاد طول نمیکشه.......
رفتم تو اتاقم و اولین کاری که کردم شماره آرش رو با پیام فرستادم رو موبایل خودم.
ادامه پیام رو خوندم
ببین شهرزاد نگاه به قیافه مظلوم و آروم این پسره حامد نکن.
آلانشو نبین حاضرم پای تک تک گندکاریاش تو گذشته ای نه چندان دورش قسم بخورم.
هرجور شده از اون باغ بیا بیرون.
امروز ساعت ۷ عصر میام دنبالت.
مراقب خودت باش عزیزدلم❤️
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت _نود و نهم
کل متن یه طرف قلبی که آخر پیام فرستاده بود بدجوری رو مخم بود.
هم از دست گذشته خودم و بیشتر از اون از دست شهرزاد عصبانی بودم.
منطقی فکر میکردم فهمیدن یه همچین موضوعی در طی چند روز طبیعی بود.
اما حجم احساساتم سعی در جلودار منطقم بود.
موبایل شهرزاد رو تنظیمات کارخانه کردم و سیم کارتش رو درآوردم.
چند ضربه به در خورد
--بله؟
شهرزاد در رو باز کرد
--کارتون تموم نشد؟
با دیدنش کل عصبانیتم فروکش کرد.
چندثانیه خیره به چشماش موندم.
باور کاری که شهرزاد انجام داده بود و اون حجم معصومیت توی چشماش مثل دو قطب موافق بود.
هیچ کدوم زیر بار جذب اون یکی نمیرفت.
از رو تخت بلند شدم
--بله بریم.
میز صبححانه مفصل و رنگارنگی چیده بود که با دیدنش لبام به لبخند کش اومد
نشستم رو صندلی و با لبخند به میز اشاره کردم
--چقدر زحمت کشیدین!
گونه هاش گل انداخت
--ممنون.بفرمایید نوش جون.
نشست سرمیز و سرشو انداخت پایین.
--چیزی شده؟
--نه فقط....
ببخشید واقعا نمیدونم چطور باید بهتون بگم.
--چیو چطور بگین؟
--بابت دیشب....متاسفم ببخشید حالم یه دفعه بد شد.
لبخند زدم
--من وظیفمو انجام دادم پس دیگه جای تشکر نمیمونه.
الانم بیاین صبحمونمون رو بخوریم که از دهن نیفته.....
میز صبححونه رو جمع کردیم و شهرزاد ظرفارو شست.
صداش زدم
--شهرزاد خانم
--بله؟
--میخواید بریم تو باغ بگردیم؟
--باشه.
--پس پاستیل و ژله و لواشک و هرچی خودتون دوست دارید بردارید.
شهرزاد رفت تو اتاقش و با یه بافت برگشت.
--به نظرم شمام یه لباس گرم بپوشید.
سوییشرتم رو پوشیدم و باهم رفتیم بیرون.
خونه وسط باغ بود و پشت سرش یه فضای باز بود که وی یویه خیلی قشنگی داشت.
باهم رفتیم اونجا و نشستیم رو تنه درختایی که به جای صندلی بود.
درختا بدون برگ بود.
خورشید خجالت میکشید و هی پشت اَبرا قایم میشد.
نفس عمیقی کشیدم
--شهرزاد خانم؟
--بله؟
--به نظر شما خورشید از کی خجالت میکشه؟
متعجب گفت
--خورشید؟
--اره دیگه هی میره پشت اَبرا.
خندید
--آهــــــان.
خب شاید از این فصل خجالت میکشه.
--یعنی از ماه آذز خجالت میکشه؟
متفکر به آسمون خیره شد
--بله. شاید خورشید خودش رو اضافی میدونه.
آخه هوای پاییز هوای آبری و بارونیه و این وسط خورشید معذب میشه.
--چه تشابه جالبی.
--به نظر من هرچیزی به وقتش خوبه.
بارون تو پاییز خوبه.
برف تو زمستون خوبه.
شربت خنک تو اوج گرمای تیرماه خوبه.....
آدما هم همینطورن.
مثلاً یه دختر تو سن نوزده سالگی دوس داره با همسن و سالی های خودش بره بیرون.
درس بخونه و در کنارش شیطنت های دخترونش رو هم داشته باشه.
واسه یه دختر داشتن لباسای رنگی رنگی با شکل و شمایل هایی که شاید برای بقیه خنده دار باشه اما برای اون ذوق برانگیزه خیلی لذت بخشه.
واسه یه دختر و حتی یه پسر داشتن پدر ومادر خیلی مهمه.........
با سکوتش به نیم رخ صورتش خیره شدم.
--شهرزاد خانم؟
برگشت و با چشمای اشکی به صورتم خیره شد.
با تعجب گفتم
--داری گریه میکنی؟
تلخندی زد و اشکشو پاک کرد.
--ببخشید من یکم زود احساساتی میشم.
بلند شدم و نشستم رو تنه ی درختی که بینمون فاصله انداخته بود.
--ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم.
--نــــه! شما منو ناراحت نکردین.
بهم حق بدین از دست دادن پدر و مادر تو مدت زمان کم خیلی سخته.
همون موقع رعد و برق زد و بارون شروع به باریدن کرد.
--واقعاً متاسفم. نمیدونم چی بگم اما....
اما میتونید واسه هرچیزی رو من حساب کنید.
قول میدم کمکتون کنم.
--ممنون. لطف شما در حق من تموم شدس.
--میشه یه خواهش ازتون بکنم؟
--چه خواهشی؟
--لطفاً همیشه بخندین.
خجالت زده خندید.
خودمم از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم.
بخاطر همین جعبه پاستیلارو باز کردم و گرفتم جلوش
--بفرمایید.
خواست یدونه برداره جعبه رو گرفتم عقب و با شیطنت گفتم
--نه دیگه همشو بگیرید.
جعبه رو گرفت و با ولع شروع کرد پاستیلارو خوردن.
یه دونه لواشک برداشتم و گذاشتم تو دهنم.
حواسم نبود داشتم لواشک رو با صدا و ملچ و ملوچ میخوردم.
شهرزاد با تعجب نگاهم میکرد
--چیزی شده؟
خندید
--نه. ولی فکر کنم خیلی لواشک دوس دارید.
خجل خندیدم
--بله.
یه لواشک گرفتم سمتش
--شما هم بخورید.
لواشک رو گرفت و تشکر کرد.
بارون نم نم میبارید و سرمای هوارو لذت بخش تر میکرد......
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت _صد و یکم
با ترس به صورتم خیره شد.
--توروخدا حرفی از اون مرد نزنید.
با تعجب پرسیدم
--چرا؟
--نمیدونم شما خبر دارین یانه؟ اما مامان من قبل از ازدواج با پدر من همسر سابق این آقا بوده.
راستش خودمم هیچ وقت دلیلش رو نفهمیدم اما مامانم حتی از شنیدن اسمشم میترسید.
میگفت اون یه نامرد به تمام معنا بود.
--دلیل ترس شما چیه؟
--یه بار غلام اومد خونه ما. اون روز بابام نبود.
اومد و مامانم رو تهدید کرد.
تهدیدش این بود که یا من با کامران ازدواج کنم یا اینکه با یه پرونده قطور مامانم رو میفرسته زندون و میگه که تو اِبرام رو کشتی.
با بغض ادامه داد
--ممانعت مامانم سر این موضوع به به قتل رسیدن خودش توسط جمشید ختم شد.
--پس شما به خاطر قتل مادرتون از صدای گلوله میترسی؟
لبخند غمگینی زد
--اون شب وقتی از داروخونه برگشتم دیدم در حیاط بازه. ترسیدم و دویدم تو خونه
اما باز کردن در همراه شد با گلوله ای که به قلب مامانم شلیک شد و همون موقع مرد.
بخاطر همین خاطره ی بد از صدای گلوله خیلی میترسم و ذهنمو درگیر میکنه.
نفس عمیقی کشیدم
--چه بد.واقعا متاسفم.............
نماز ظهرم رو خوندم و رفتم تو هال.
شهرزاد تو آشپزخونه بود و بوی غذا پیچیده بود.
رفتم دم آشپزخونه
--چه بوی خوشمزه ای. کمک نمیخوای؟
لبخند زد
--نه. اما پیشنهاد میکنم سالاد درست کنید چون سالاد اون روز خیلی خوشمزه بود.
خندیدم
--چشــــم.
همون موقع صدای آیفون اومد.
حس بدی پیدا کردم که گواه بد به دلم میداد.
شهرزاد با کنجکاوی پرسید
--منتظر کسی بودید؟
--نه.
رفتم و آیفون رو برداشتم
--کیه؟
--باز کن حامد.
--یاسر تو اینجا؟
با صدای آروم و کلافه جواب داد
--حامد با شهرزاد بیا دم در همین الان.
--باشه.
آیفون رو گذاشتم.
--کی بود؟
--باید بریم دم در.
--چرا؟
--نمیدونم.
--باشه پس صبر کنید چادرم رو بردارم.
با شهرزاد رفتیم دم در و در رو باز کردم.
یاسر با یه سرکار بود.
--بــَــه آقا یاسر.
غمگین به چشمام نگاه کرد و بی توجه به حرفم گفت
--خانم وصال شما باید همراه ما بیاید.
با تعجب پرسیدم
--یعنی چی یاسر؟
--ما حکم بازداشت داریم.
خانم احمدی ببریدشون.
قلبم واسه لحظه ای ایستاد
سرکار اومد جلو و خواست به دستاش دستبند بزنه.
دست شهرزاد رو گرفتم و جلوش ایستادم.
--من نمیزارم.
یاسر با ناراحتی گفت
--به شما ربطی نداره. لطفاً موضوع رو پیچیده تر از این نکنید.
خانم احمدی چرا معطلین.
سرکار دوباره اومد طرف شهرزاد که این بار فریاد زدم
--داریـــــن چیکار میکنین؟
یاسر با یه حرکت من رو کشید کنار و دستامو گرفت.
--سرکار ببریدش.........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت _صد و شانزدهم
سرمیز شام به غیر از تعارف هایی که به شهرزاد میشد کسی حرفی نمیزد.
دستپخت بابا خیلی خوب بود.
غذام که تموم شد با لبخند گفتم
--ممنون بابا مثل همیشه عالی!
--نوش جونت.
بعد از شام من و شهرزاد میز رو جمع کردیم.
ظرفارو گذاشتم تو سینک و شیر آب رو باز کردم.
شهرزاد گفت
--شما بفرمایید من میشورم.
شیطون خندیدم
--بفرمایید شما خسته ای خودم میشورم.
کنجکاو گفت
--خسته واسه چی؟
همینجور که مایع ظرفشویی رو میرختم رو اسکاج خندیدم
--خب دیگه بالاخره.
انگار که موضوعی رو به یاد آورده باشه گفت
--آرمان حرفی زده؟
متفکر گفتم
--آرمان؟ نه مگه باید حرفی میزد؟
--نه..نه...همینجوری گفتم.
کنارم من ایستاد
--شما بشور من آب بکشم.....
آخرین بشقاب رو آب کشید و متفکر گفت
--مطمئنید آرمان حرفی نزده؟
--چطور؟
دستپاچه گفت
--هی... هیچی همینطوری.
بابا از تو هال صدام زد
--حامد جان میوه هارو بزار تو ظرف بیار.
--چشم بابا.
ظرف میوه رو گذاشتم رو عسلی و نشستم رو مبل کنار بابا.
مامان با لبخند به شهرزاد نگاه کرد
--هنوزم باورم نمیشه!
شهرزاد لبخند زد و سرشو انداخت پایین.
دستشو گرفت
--غریبی نکن دخترم.
به بابا اشاره کرد
--علی اندازه یه پدر تو رو دوست داره.
به من اشاره کرد و با خجالت گفت
--حامد رو که از قبل میشناسی.
به آرمان لبخند زد
--آرمانم که برادر کوچیک ترت.
شهرزاد خجالت زده خندید
--بله میدونم. اما خب منم تازه شمارو پیدا کردم به زمان نیاز دارم تا بتونم به محیط جدید زندگیم عادت کنم.
مامان با صدای بغض آلودی جواب داد
--میدونم چی میگی!
با احساس تشنگی شدیدی از خواب بیدار شدم....
رفتم تو آشپزخونه و آب خوردم.
تو حالت خواب و بیداری اصلاً حواسم نبود اتاقم بالاس.
در اتاق شهرزاد رو باز کردم و یه راست رفتم خوابیدم رو تخت.
همین که چشمام میخواست گرم بشه یادم افتاد که اینجا اتاق شهرزاده.
با یه حرکت نشستم رو تخت و به اطراف نگاه کردم اما شهرزاد نبود.
نگران از تخت اومدم پایین و از اتاق رفتم بیرون.
نور کم شب خواب هال رو روشن کرده بود اما شهرزاد تو هال هم نبود.
در هال رو باز کردم و رفتم بیرون.
بارون نم نمی میبارید اما هوا زیاد سرد نبود.
چشمم خورد به تابی که نشسته بود روش.
رفتم پیشش و صداش زدم
--شهرزاد؟
از صدام متوجه حضورم شد.
سریع اشک چشمش رو پاک کرد
--بله؟
نشستم کنارش
--چرا اومدی تو حیاط؟
نفسش رو صدادار داد بیرون.
--همینجوری.
به نیمرخش خیره شدم
--چرا گریه کردی؟
سرشو انداخت پایین و آروم جواب داد
--همینجوری.
--خوابت نبرد؟
--نه. تازه اومدم تو حیاط. داشتم با مامان حرف میزدم.
خندیدم
--پس فیلم هندی مادر دختری بوده.
تلخند زد
--حامد؟
--بله؟
--راستش چند روزیه که میخوام یه چیزی بهتون بگم.
--خب چرا نمیگی؟
با بغض گفت
--چون میترسم.
با تعجب گفتم
--از چی از من؟
--نـــه! دیروز که بهتون گفتم...
گفتم خوشحالم که برادری مثل شمارو دارم.
--خب.
با چشمای پر اشک بهم خیره شد
--میشه انکارش کنم؟
گیج از حرفش گفتم
--یعنی چی شهرزاد؟
چونش لرزید و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید
--یعنی.....اخه چه جوری بگم.
شاید با خودتون فکر کنید که حیا واسم بی معنیه و خیلی گستاخانه حرف میزنم اما...
اما فردا مهلتم تموم میشه.
--شهرزاد یعنی چی؟ مهلت چی تموم میشه چرا سانسور شده حرف میزنی؟
برگشت و به چشمام زل زد
--حامد من دوست دارم! اما نه به عنوان برادر........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت _صد و هفدهم
برگشت و تو چشمام خیره شد
--به عنوان یه مرد!
واسه اثبات احساسم گفتم
--به عنوان یه مرد چی؟
--دوست دارم.
با بهت به شهرزاد خیره شده بودم و نمیتونستم حرفی بزنم.
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود.
چند ثانیه بعد لبام به لبخند کش اومد و دوندون نما خندیدم.
--چ...چ... چــــی؟ یعنی تو...
خندیدم و با ذوق گفتم
--شهرزاد یعنی تو هم....
بیشتر خندیدم
--وااااای اصلا باورم نمیشه!
خدااااای مــــن!
برگشتم و با لبخند به چشماش زل زدم
--منم دوست دارم شهرزاد.
تا چندین لحظه بی هیچ حرفی با لبخند به چشمای همدیگه خیره شده بودیم.
بارون بند اومده بود و ستاره ها سیاهی آسمون رو جذاب تر میکردن.
نگاهمو از شهرزاد گرفتم و به آسمون دوختم
--قصه تو از یه شب پر ستاره شروع شد شهرزاد.
--یه شب پرستاره؟
-- اره. بعد از اینکه فهمیدم اسمت شهرزاده هی تو ذهنم مرور میشدی!
یادمه اولین بار خیره به آسمون شاید هزار دفعه اسمتو تو ذهنم تکرار کردم.
نفسمو صدادار دادم بیرون
--شهرزاد؟
--بله؟
--میدونی معنی اسمت چیه؟
--اره زن جمشید میگفت یعنی زاده ی شهر... یعنی دخترزیبایی که داستان هزار و یک شب رو گفته.
برگشتم و با لبخند گفتم
--شهرزاد تو مادر عشقی
یعنی کسی که عشق رو توی قلب من به دنیا آورد!
گونه هاش قرمز شد و خندید
--حامد..
--بله؟
--تو به مامان گفتی که به من....
یعنی چیزه...اممممم اینکه به من علاقه داری؟
با تعجب گفتم
--نه چطور؟
ریز خندید
--آخه مامان بهم گفت که اگه واقعاً به حامد علاقه داری بهش بگو......گفت....
لبخندش محو شد و سکوت کرد
--چی گفت شهرزاد؟
--گفت....
بغض کرد.
نگران پرسیدم
--شهرزاد چی شد؟ چرا بغض کردی؟
--آخه من نمی دونستم که شما به یه آدم دیگه علاقمند بودین.
با صدای تقریباً بلندی گفتم
--مـــن؟ به کی؟
--ببخشید اصلاً نباید حرفی میزدم
--شهرزاد حرفتو بزن.من کیو دوست داشتم که خودم خبر ندارم؟
--دختر خالتون رستا.
با چشمای گرد شده به شهرزاد خیره شدم و مثل بمب خنده منفجر شدم
--مامانم گفته من تو گذشتم به رستا علاقه داشتم؟
از خندم زیاد خوشش نیومد و لباشو کج کرد.
خندم بیشتر حرصی بود.
چون هزار بار به مامانم گفته بودم که علاقه ای بین من و رستا وجود نداره اما بازم کار خودش رو میکرد و این بار خیلی به ضررم تموم میشد.
غمگین نگاهم کرد و سرشو انداخت پایین.
صداش زدم
--شهرزاد.
سرشو آوردم بالا و با دیدن اشک گوشه چشمش غمگین گفتم
--داری گریه میکنی؟
اشکشو پاک کرد و هیچی نگفت.
لبخند زدم و صورتشو با دستام قاب گرفتم
--تو اولین و آخرین کسی هستی که به قلب من میاد!
نه علاقه ای بوده و نه قرار بوده باشه چون رستا فقط یه همبازیه دوران کودکیمه همین!
خندید
--خیالم راحت شد!
شیطون خندیدم
--یعنی انقدر مهمم؟
با لبخند گفت
--یه چیزی بالاتر از انقدر......
شب خیلی خوبی بود!
زمان مارو فراموش کرده بود و ساعتی واسمون در نظر نمیگرفت! انقدر حرف زدیم که
نزدیک اذان صبح بود رفتیم تو خونه و هر کس رفت تو اتاق خودش.
سر نماز صبح خدارو بخاطر همه چی شکر کردم و ازش خواستم تا بهم کمک کنه.حس میکردم تازه راهم شروع شده....
بعد از نماز لباسامو عوض کردم وبا برداشتن سوییچ و کاپشنم رفتم تو هال و از تو آشپزخونه یه شیشه گلاب برداشتم.....
ماشینو روبه روی گلستان شهدا پارک کردم و شیشه گلاب رو برداشتم و رفتم بیرون.
قبر رو بوسیدم و با گلاب شستم.
با لبخند گفتم
--سلام رفیق.........
هر حرفی که تو دلم بود رو گفتم و ازش خواستم که لیاقت شهرزاد رو داشته باشم...........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت _صد و نوزدهم
دستمو زدم رو شونش و صداش زدم
--ساسان!
با بالا آوردن سرش متوجه بغضی که سعی داشت با غرورش مخفی کنه شدم.
تصمیم گرفتم تو مرکز باهاش حرف بزنم.......
بعد از اینکه یاسر صورت جلسه رو نوشت سه تایی سوار ماشین شدیم.
یاسر با کنجکاوی گفت
--ساسان؟
--بله؟
--خوبی؟
خندید
--اره.
بعد از اون تا رسیدیم مرکز هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.......
یاسر رفت تو اتاقش.
به ساسان اشاره کردم
--بریم اتاقم کارت دارم.
ساسان نشست رو صندلی و نفسشو صدادار داد بیرون.
نشستم رو صندلی روبه روش
--خب؟
--چی خب؟
--چی انقدر تو رو به هم ریخته؟
کلافه دستشو برد تو موهاش
--حامد من خیلی احمقم.
به شوخی گفتم
--بر منکرش لعنت.
--اگه احمق نبودم چشمامو باز میکردم!
اگه احمق نبودم نقشمو تو اکیپ فراموش نمیکردم.
فکر میکنی چرا این کار رو کرد؟
--کی؟
--نازی.
--حماقت رفیق.
--واسه کی؟
--نمیدونم.
از حرفای ساسان یه جرقه تو ذهنم خورد
--ساسان نکنه؟
سرخورده گفت
--آره حامد من به نازی علاقمند شدم.
--چــــی؟ از کِی؟
--از همون اول. چهار سال پیش.
--یعنی تو چهارساله عاشقی و من نمیدونم؟
--تازگیا فهمیدم که علاقم عمیقه.
--خب چرا بهش نگفتی؟
--میترسیدم مامانم قبول نکنه.
--چرااا؟
--چون طرز فکرش...فرهنگ خانوادگیش..با من خیلی فرق داره حامد!
--اونم دوست داشت؟
چشماشو چپ کرد و حرصی گفت
--نخـــیر! جناب عالی تموم فکر و ذهن و چشم و دل و عقلش رو پر کرده بودی.
--بی فکری خودت رو ننداز گردن من!
با پاهاش رو زمین ضرب گرفت
--راست میگی حماقت خودم بود.
--هنوزم دیر نشده.
--از کجا مطمئنی؟
--ببین ساسان همه چیز به خودش بستگی داره.
اگه باهامون همکاری کنه تخفیف ویژه ای واسه حکمش ثبت میشه.
اگر هم بخواد همکاری نکنه کارش سخت تر میشه.
موبایلم زنگ خورد جواب دادم
--بله؟
--سلام آقا حامد.
--سلام خوبی؟
--ممنون.راستش من و مامان داریم میریم خونه خاله. مامان گفت بهتون بگم.
--باشه. مراقب خودت و مامان باش.
--چشم.
تماسو قطع کردم و با چشمای زیرک ساسان روبه رو شدم
--کی بود؟
--شهرزاد. ببینم من نفهمیدم تو عاشق دل خسته ای یا فضول زبون بسته؟
خندید
--هر دوتاش....
یاسر اومد تو اتاق.
هردوتامون بلند شدیم و احترام گذاشتیم.
با تعجب به من و ساسان نگاه کرد
--میبینم با نظم شدین!
به من اشاره کرد
--مخصوصاً شما جناب دانشمند..........
با شنیدن حرفای یاسر ساسان هر لحظه کلافه تر از قبل میشد.
یاسر حرفشو قطع کرد
--ساسان چرا تو راه میگم خوبی میگی اره؟
--خب چون خوبم.
--نخیر نیستی داداش.بگو ببینم چته؟
--ساسان سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
--حامد تو بگو ببینم.
--چی بگم یاسر. راستش این دختری که امروز گرفتیم از قبل هم من هم ساسان میشناختیمش.
--خب اینو که خودمم میدونم.
ساسان حرف من رو قطع کرد
--راستش از این وضعی که داره خیلی ناراحتم.
--خب چرا نمیری بهش بگی؟
ساسان با تعجب گفت
--چیو؟
--اینکه دلت لرزیده و شدی عاشق دل باخته.
--تو چجوری فهمیدی؟
یاسر نگاه عاقل اندر صفی به ساسان انداخت
--خیر سرم ارشد روانشناسیم.
همون موقع سرباز در زد و اومد تو اتاق و احترام نظامی گذاشت
--جناب سرگرد خانمی که چند لحظه پیش بازداشت شد بیهوش شده.
یاسر و ساسان جلوتر رفتن و منم رفتم دنبالشون.
آمبولانس اومد و سریع انتقالش دادن بیمارستان.
یاسر با اخم به افسر خانم گفت
--مگه نگفتم چشم ازشون برندارید؟
--راستش فقط دوثانیه تو اتاق تنها موند.
--خانم محترم از این به بعد دو ثانیه که سهله یک صدم ثانیه هم هیچ متهمی رو تنها نذار..........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت _صد و بیست و سوم
سوار ماشین شدیم و با سرعت از تو کوچه رفتم بیرون.
وصف حالم تو اون موقع باور نکردنی بود و شادیمو با ضرب روی فرمون نشون میدادم.
با تعجب برگشت سمت من
--آقا حامد اتفاقی افتاده انقدر خوشحالی؟
خندیدم
--اتفاق؟! اونم چه اتفاقی.......!
پیچیدم تو مسیر گلزار شهدا و شهرزاد سوالی پرسید
--میخواید برید گلزار شهدا؟
--شما میخوای بریم؟
--نه خب سوال پرسیدم فقط.
--پس حالا که شما دوس داری میریم گلزار.
--آقا حامد من فقط سوال پرسیدما!
--شهرزاد خانم منم فقط جواب دادما!
سکوت کرد و به روبه رو خیره شد.
ماشینو پارک کردم و شهرزاد زودتر از ماشین پیاده شد.
از فرصت استفاده کردم و جعبه انگشتر رو گذاشتم تو جیب کاپشنم.
شاخه گل رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم.
--عه اینو کی خریدین؟
--صبح زود.
کنار همدیگه راه افتادیم و رفتم سرقبر همیشگی.
شهرزاد نشست بالاسر قبر
--شماهم با ایشون دوستین؟
با یه نمه اخم ظاهری گفتم
--مگه شما با کی دوستی؟
--نه....نه منظورم
به قبر اشاره کرد
--منظورم رفیق شهیده.
عمیق لبخند زدم
--میدونم رفیق شهیدو میگی!
آره منم باهاش رفیقم!
متعجب خندید
--چه جالب.
در سکوت فاتحه خوندیم.
تو دلم با حامد حرف میزدم و شهرزاد به قبر خیره شده بود.
واسه خوشبختیمون ازش کمک خواستم و با بسم الله سرمو آوردم بالا.
همزمان شهرزاد هم سرشو آورد بالا و به گل اشاره کرد
--نمیخواید بزاریدش رو قبر؟
شیطون خندیدم
--نـَــه!
--پس الکی خریدید؟
--نـــَـه!
شهرزاد اخم کرد و سرشو انداخت پایین.
--واسه یه دختر خانم خریدم!
خیلی تند سرشو آورد بالا
--دخترررر خاااانم!
--بله!
با تندی گفت
--خب چرا نمیری بهش بدی؟
شاخه گل قرمز رو گرفتم سمتش و لبخند زدم. با لبخند متعجب گفت
--مال منه؟
با همون لبخند گفتم
--بــَــله!
ریز خندید و گل رو گرفت
--مرسی!
همینجور که چشماشو بسته بود و عمیق گل رو بو میکرد جعبه انگشتر رو از جیبم آوردم بیرون و درشو باز کردم.
صداش زدم
--شهرزاد خانم؟!
چشماشو باز کرد وبا لبخند گفت
--بله؟
پیشونیم عرق کرده بود و قلبم تند تند میزد.
جعبه رو گرفتم سمتش
--میشه.....میشه با من ازدواج کنید؟؟؟
گونه هاش قرمز شد.
چند ثانیه گذشت.
شیطنتم گُل کرد با ترس صداش زدم
--شهرزاااد خانم؟
مضطرب گفت
--چیشده؟
با همون حالت گفتم
--یعنی با من ازدواج نمییکنید؟؟؟
--چرااااا!
تازه فهمید سوتی داده!
خحالت زده گفت
--چیزه یعنی نه ببینید...
خندیدم
--ببخشبد اما راه حل دیگه ای به نظرم نرسید!
به انگشتر اشاره کردم
--میشه دستت کنی؟
خجل خندید و انگشتر رو برداشت و انداخت به انگشتش.
دستشو یکم گرفت عقب و سرشو یکم خم کرد و نگاهش کرد.
--قشنگه نه؟
--آره خیلییی!
--شهرزاد خانم؟
نگاهشو از انگشتر گرفت
--بله؟
--به نظر تو امشب به مامان و بابا بگیم؟
گونه هاش رنگ به رنگ شد
--زود نیست؟
خندیدم
--خب هرموقع که از نظر شما زود نبود میگیم فقط بیشتر از یه هفته نشه.........................
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت _صد و بیست و چهارم
ساعت 10صبح بود.
--شهرزاد خانم؟
--بله؟
--موافقید بریم قهوه بخوریم؟
--مگه اینجا کافی شاپ هست؟
خندیدم.
--نه اما قهوه و چای هست.
--باشه بریم.....
رفتم از سوپر مارکتی که دم در بود دوتا قهوه گرفتم.
یکی از قهوه هارو دادم به شهرزاد و باهم نشستیم رو یه نیمکت.
همینجور که به بخاری که از قوه بلند میشد نگاه میکردم برگشتم سمت شهرزاد.
--راستش خواستم امروز رو یکم متفاوت تر تو خاطراتمون ثبت کنم.
--یعنی چی؟
--خب خوردن قهوه اونم اینجا واستون یکم عجیب بود.
--بله خب.
--منم همینو میخواستم دیگه.
ریزخندیدم و آروم اروم قهومو خوردم.
چه اون روزی که با ساسان قهوه خوردم و چه امروز خیلی واسم خیلی لذت بخش بود.
بعد از چند دقیقه سکوت شهرزاد گفت
--آقا حامد؟
--بله؟
--شما از قبل میدونستین من میام اینجا؟
لبخند زدم.
--خب دروغ چرا. راستش من اولین بار از طریق شما اینجارو پیدا کردم.
--از طریق من؟
-- اونشبی که شما تصادف کردین.....
--آهان بله بله قبلاً بهم گفتین. اما آدرس اینجارو.........
چجوری از طریق من پیدا کردین؟؟
خندیدم
--خب اجازه بدین تا بهتون بگم.
خجالت زده سرشو انداخت پایین
--چشم.
--اونشب لوازم شخصیتونو دادن به من و آدرس اینجا روی یه کاغذ روی نایلون بود.
--بله. تازه فهمیدم من اونشب میخواستم بیام اینجا.............
سوار ماشین شدیم و همین که خواستم راه بیفتم موبایلم زنگ خورد.
--الو؟
مامان نگران گفت
--حامد جان مامان کجایی؟
--من بیرونم چیزی شده؟
--واای شهرزاد نیست!
خندیدم.
--نگران نباش مامان جان!
--میگم دخترم نیـــست میگی نگران نباش؟!!
موبایلمو گرفتم سمت شهرزاد
--مامانه.
موبایلو گرفت
--الو مامان؟
یه دفعه بغض کرد.
--وااای مامان ببخشید به خدا نمیخواستم ناراحتتون کنم.
من.....
یه نگاه به من کرد
--من چیزه... با آقا حامد اومدم بیرون.
با تعجب به صفحه موبایل نگاه کرد
--عه چرا قطع شد؟
خندیدم
--نگران نباش مامان قهر کرده.
--عجب کاری کردم.
جدی گفتم
--مگه چیکار کردین؟
--خب بدون اجازه با شما اومدم بیرون.
نفسمو صدادار بیرون دادم.
--خب امشب یه کاری میکنم که دیگه از بیرون اومدن با من نمیگین عجب کاری کردم.
با ترس گفت
--یعنی چیـــی؟
لجوجانه گفتم
--حالا میبنید!
یکم خیره به من نگاه کرد و به حالت قهر سرشو برگردوند.
منم با اخم ساختگی ماشینو روشن کردم و راه افتادم.
جلوی یه رستوران نگه داشتم.
--پیاده شید.
بدون هیچ حرفی پیاده شد و منم پیاده شدم.
چادرشو محکم کرد و شروع کرد تند تند بره سمت در ورودی.
دویدم و گوشه چادرش رو گرفتم.
--صبر کنید با هم بریم......
نشستیم سر میز دونفره.
گارسون مِنو رو آورد
خواستم به شهرزاد بگم سفارش بده اما با تصور عکس العمل شهرزاد ترجیح دادم خودم سفارش بدم.
متفکر به منو خیره شدم.
--ناگت مرغ و سس خردل.
گارسون رفت و چند دقیقه بعد سفارشارو آورد.
با ولع شروع کردم به خوردن.
شهرزاد همچنان با سکوت به میز خیره شده بود.
دست از غذا خوردن کشیدم.
--شهرزاد خانم؟
سرشو آورد بالا و غمگین نگاهم کرد.
--چرا نمیخورید؟
نفس عمیق کشید
--چون سیرم.
--یه چیزی بپرسم؟
--بله؟
--الان شما قهرید با من؟
--نه.
--بخاطر امشب؟
--گفتم که نه.
خندیدم
--اگه بگم قصد من ناراحت کردنتون نبوده باور میکنید؟
--نه!
از حالت نه گفتنش خندم گرفت و خودشم شروع کرد خندیدن............
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت _صد و بیست و پنجم
ماشینو بردم تو حیاط و شهرزاد شاخه گل رو با وسواس زیر چادرش قایم کرد و رفت تو خونه.
به این کارش خندم گرفت و با لبخند در هال رو باز کردم.
--مامان؟
--آشپزخونم حامد.
رفتم تو آشپزخونه و همینجور که لیوان برمیداشتم گونشو بوسیدم.
--سلام مـــامان خودم!
--سلام.
--چرا قهری؟
--کی گفته من قهرم؟
همینجور که داشتم لیوان آب رو میخوردم گفتم
--کلاً انگار امروز روز قهر زناس.
--زنا؟ مگه به غیر من کی باهات قهر کرده؟
آب پرید تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن و تو همون حالت گفتم
--هیچکس.
خندیدم
--پس دیدی قهری!
همون موقع شهرزاد اومد تو آشپزخونه
--مامان من چیکار کنم کمکت؟
--هیچی مامان. تو یخچال کیک هست بردار بخور.
چشمک زدم
--حامدم که اصلاً کیک دوس نداره.
مامان در یخچال رو باز کرد و بشقاب کیک رو گذاشت رو میز و خودشم نشست رو صندلی.
لبخند زد
--بشینید باهم بخوریم.
نشستم رو صندلی و یه برش از کیک رو گذاشتم تو بشقاب و شروع کردم خوردن.
متوجه نگاه خیره ی مامان به انگشتر توی دست شهرزاد شدم.
با چشم به انگشتر اشاره کردم و شهرزاد خیلی سریع از سرمیز بلند شد و به بهانه موبایلش رفت تو اتاق.
مامان همینجور که ابروشو داده بود بالا گفت
--کی خریدی؟
--چیو؟
--انگشترو.
خندیدم
--کدوم انگشتر؟
شهرزاد با موبایلش برگشت و حرف من و مامان نصفه موند......
داشتم نماز میخوندم که مامان اومد تو اتاق و نشست رو تخت آرمان.
نمازم تموم شد.جانمازمو جمع کردم و با لبخند نشستم کنار مامان.
--جانم مامان کارم داشتی؟
لبخند زد
--دوسش داری؟
--کیو؟
--شهرزادو میگم.
خندیدم و سرمو انداختم پایین
--شما از کجا میدونی؟
--پس دوسش داری.
--مامان.
--جانم؟
--به نظر شما کار درستیه؟
--دلا که به هم وصل باشه درست یا نادرست بودن معنا و مفهومی نداره.
با شیطنت گفتم
--دلا؟
--یه جوری وانمود میکنی انگار نمیدونم چی شده.
--مگه شما میدونی چیشده؟
--خب به غیر از اینکه امروز به شهرزاد انگشتر دادی و ازش خاستگاری کردی و باهم قهوه خوردین و رفتین رستوران
سوالی گفت
--مگه اتفاق دیگه ای هم افتاده؟
با تعجب گفتم
--شهرزاد اینارو گفت؟
اخم کرد
--بله یه دختر با مامانش روراسته.
نفسمو صدادار بیرون دادم
--پس چرا یه پسر با مامانش روراست نیست؟
--چون مامان اون پسر یه عمره که پیششه و حرفاشو از چشماش میخونه.
حس کردم ناراحت شد.
صداش زدم
--مامان!
--بله؟
--ببخشید ناراحتتون کردم.
دستشو گذاشت رو دستم
--کی گفته؟ مگه میشه آدم از بچش ناراحت بشه؟
همون موقع درباز شد و آرمان با ذوق دوید پرید بغل مامان
--سلااام مامان.
مامان سرشو بوسید
--سلام عزیزم.
به من نگاه کرد
--سلام داداشی.
--سلام.
نشست کنار مامان و شروع کرد به تعریف اتفاقات امروز.
از اتاق رفتم تو حیاط و نشستم رو تاب.
چند دقیقه بعد شهرزاد اومد تو حیاط.
--عه آقا حامد شما اینجایی.
--بشین.
با فاصله نشست کنارم رو تاب.
--همرو گفتی؟!
با تعجب گفت
--چیـــی؟
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت _صد و سی ام
تازه یادم افتاد گل شهرزاد تو ماشینه از طرفی خندم گرفته بود و از طرفی نمیتونستم حرفی بزنم تا وقتی که رفتیم تو ماشین..
بعد از اتمام ژستایی که عکاس میگفت سوار ماشین شدیم و وقتی فیلمبرداری توی راه تموم شد با سرعت پیچیدم تو یه جاده فرعی.
شهرزاد خندید
--انقدر کلافه کننده بود؟
خندیدم
--همین قدر!
اذان مغرب رو داشت میگفت.
--شهرزاد!
--بله؟
--تو وضو داری؟
--آره چطور؟
--موافقی بریم نماز بخونیم بعد بریم آتلیه چون هنوز نیم ساعت دیگه فرصت داریم.
خندید
--باشه بریم.....
یه نماز خونه توی مسیری که میرفتیم وجود داشت.
--شهرزاد؟
--بله؟
--اگه برات سخته با این لباس بگو بهم.
--نه بابا!
دستمو گرفت
--بریم.
ماشینو پارک کردم و به شهرزاد کمک کردم از ماشین پیاده شد.
شهرزاد رفت قسمت خانم ها و منم رفتم قسمت آقایون.
یه مکان کوچیک که بایه پرده از هم جدا شده بود.
حس کردم به جز من و شهرزاد هیچ کس اونجا نیست.
صداش زدم
--شهرزاد!
--جانم؟
با این کلمه دلم قنج رفت.
--تنهایی؟
--بلــه!
پرده رو کنار زدم و با لبخند صداش زدم
--شهرزاد.
برگشت و با لبخند بهم خیره شد.
--خیلی دوست دارم!
دستاشو قلب کرد
--منم دوست دارم!.....
بعد از نماز رفتیم بیرون و مسیر آتلیه رو در پیش گرفتم.
رسیدیم آتلیه و رفتیم تو باغ.
خوشبختانه فقط من و شهرزاد تنها زوج اونجا بودیم.
با اینکه شب بود اما محیط باغ با نور چراغا روشن شده بود.
گرفتن عکسا حدود دوساعت طول کشید و ساعت 8از آتلیه اومدیم بیرون.
شهرزاد مضطرب گفت
--وااای حامد دیر نرسیم!
خندیدم
--تا جت حامد هست از هیچی نترس!
با سرعت زیاد مسیر آتلیه تا باغ رو رفتم و رسیدیم.....
دم در باغ همه منتظر بودن.
بازم سر و کله خانم فیلمبردار پیدا شد و ژستای کلافه کننده.
با ورودمون به باغ چندتا فشفشه همزمان روشن شد و نور زرد رنگی رو به وجود آورد.
باهم رفتیم قسمت زنونه و شهرزاد موند اونجا من برگشتم تو حیاط و با بابا به مهمونا و دوستای دعوتیم و بچه های مرکز خوش آمد گفتیم و نشستیم سر میز..........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت _صد و سی و یکم
با ذوق و شوق از مرکز برگشتم.
همینجور که داشتم میرفتم تو خونه واسه خودم آواز میخندم.
--شهــرزاد؟ شهرزاد خانم؟
از اتاق اومد و با لبخند گفت
--سلام.
چشمک زد
--چی انقدر شادت کرده؟
خندیدم.
رفتم تو آشپزخونه و نشستم سر میز.
--اول باید واسم چایی بیاری با شکلات.
--چشممم.
چاییارو گذاشت رو میز و نشست.
با لبخند به صورتش زل زدم.
۵ماه از ازدواجمون میگذشت و هر روز بیشتر عاشقش میشدم.
دستاشو گرفتم و کمی فشردم.
--دیگه نگران هیچی نباش.
--نگران چی حامد؟
--نگران اتفاقای گذشته.
با یه اخم ریز ادامه دادم
--یعنی اینکه هیچکس دیگه نمیتونه به تو تهمت بزنه و تو هیچ گناهی نداری.
--منظورت از قضیه ی جمشید و...
--آره.
با بغض لبخند زد
--پس یعنی...
دستشو نرم بوسیدم.
--آره عزیزم! دیگه نگران نباش.
--مرسی حامد!
--واسه چی من؟
--چون تو خیلی تلاش کردی!
لبخند زدم
--تو نگران باشی منم نگرانم...
خوشحال باشی...خوشحالم...
کلاً سیمام وصله به تو شهرزاد...
از تشبیهم خندم گرفت و دوتایی زدیم زیر خنده........
*******************
با فریاد گفتم
--چیــــــــی؟
چی داری میگی تو یاسر!
با تشر گفت
--اولاً صداتو بیار پایین.
ثانیاً همیشه دم عمارت سرلک بچها نگهبانی میدن.
امروزم گفتن که شهرزاد خانم رفته اونجا.
کلافه دستمو کردم تو موهام.
--خیلی خب حالا آروم باش.
برگشتم
--چجوری آروم باشم؟ هـــان؟
بغض بدی بیخ گلومو گرفته بود.
--یاسر.
--هان؟
--آرش هنوز اونجاست؟
--چرا میپرسی؟
--بگو اونجاست یانه.
--آره دیگه مادرش اونجاس.
به شهرزاد اعتماد داشتم اما آرش بهم ثابت شده بود.....
یه دفعه ایستادم و از اتاق رفتم بیرون.
ساعت کاریم تموم شده بود و ساعت 8شب بود.
رفتم گلزار شهدا.
حرف زدن با رفیقم کمی آرومم کرد اما نگران بودم.
با ذهنی درگیر و عصبانی رفتم خونه و در رو باز کردم.
شهرزاد با شنیدن صدای در از اتاق اومد و با چهره ای مضطرب سلام کرد.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از یه مکث گفتم
--سلام.
رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم.
داشتم میرفتم تو اتاق که با بغض صدام زد
--حامد!
بی توجه به حرفش داشتم میرفتم تو اتاق که دستمو گرفت.
با صدای لرزونی گفت
--بخدا برات توضیح میدم.
برگشتم سمتش و یه قدم رفت عقب.
با اخم گفتم
--چیو توضیح میدی؟
--ب...ب...بخدا...
انگشتمو تهدید وار تکون دادم
--قسم خدارو نخور.
--خب بزار منم حرف بزنم.
--حرف بزن.
با مشت کوبیدم به دیوار.
--خاک بر سر من! من بی غیرت باید از بقیه بشنوم تو رفتی اونجا!
با بغض گفتم
--چرا بهم نگفتی شهرزاد!
فریاد زدم
--چرا خودت بهم نگفتـــــی؟!
اشکام روونه گونه هام شده بود.
با گریه لب زد
--حامد گریه نکن بخدا من رفتم اونجا....
سکوت کرد
--خب رفتی اونجا که چی؟
--رفتم تا زن سرلکو ببینم.
یه دفعه صداش بالا رفت
--حامد بخدا من نمیخواستم ازت...
چهرش درهم شد و نشست رو زمین.
نگران نشستم روبه روش و صداش زدم
--شهرزاد! شهرزاد!
بیهوش شده بود.
زیر لب خدارو صدا زدم.
یه قطره اشک از چشمم سر خورد
--شهرزاد غلط کردم توروخدا جواب بده!
رفتم تو اتاق و یه مانتو و شال برداشتم وبهش پوشوندم.
با یه حرکت از رو زمین بلندش کردم و از پله ها رفتم پایین.
خوابوندمش صندلی عقب و با سرعت به طرف بیمارستان حرکت کردم.
تو راه هی به خودم بد و بیراه میگفتم و تمام حرصمو رو فرمون خالی میکردم.....
دم بیمارستان پرستارا یه تخت آوردن و خوابوندمش رو تخت و بردنش تو یه اتاق.
چند دقیقه بعد یه خانم دکترمیانسال از اتاق اومد بیرون.
ایستادم
--حالش خوبه خانم دکتر؟
لبخند زد
--حالش خوبه اما از این به بعد بیشتر مراقبش باشی.
--چرا مگه چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
--اتفاق که افتاده اما زیادم ترسناک نیست.
تبریک میگم پسرم خانمت بارداره.
با بهت گفتم
--چـــی؟
لبخند زد
--البته هنوز خیلی کوچولوعه اما مراقبتاش کوچولو نیست.
اینو گفت و من رو با دنیایی از علامت سوال تنها گذاشت.....
پرستار اومد
--شما همراه خانم وصال هستین؟
--بله.
--برید تو اتاق خانمتون به هوش اومده....
از نگاه کردن به شهرزاد خجالت میکشیدم.
سربه زیر رفتم تو اتاق و بدون اینکه سرمو بلند کنم نشستم رو صندلی کنار تخت.
با بغض گفت
--حامد؟
سکوت کردم.
--بخدا نمیخواستم....
بغضش شکست و شروع کرد گریه کردن.
سرمو آوردم بالا و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم اروم گفتم
--گریه نکن شهرزاد!
--چرا نگام نمیکنی؟
--چون.....
--ببین حامد امروز زیبا زن جمشید بهم زنگ زد و گفت برم پیشش میخواد منو ببینه.
بعد از زن سابقش زیبا همیشه باهام مهربون بود و هیچوقت بهم بدی نکرد.
بخاطر همینم دلم نیومد بهش نه بگم.
با موبایلت تماس گرفتم اما خاموش بود.
ببخشید حامد اشتباه کردم.
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند به چشماش زل زدم..................
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
شهیدمحمود رضا بیضایی
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"› سهدقیقهدرقیامت🤍-! پارت 1 ±گذرايام پسري بودم كه در مسجد و پاي
سهدقیقهدرقیامت🤍-!
#پارت 2
±گذرايام
روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار
اتوبوسهابودند كه متوجه شدم رفقاي من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتهاند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم. در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد.آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم.نيمه چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شدوبدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مردهام.يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد!
آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج ميشود. به ساعت مچی روی دستم نگاه كردم.
ساعت دقيقاً12 ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلي درد ميكرد!
يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: »اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده. زائران امام رضا7منتظرند. بايد سريع بروم.« از جا بلند
شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمي!
گفتم: بله. موتور را از جلوي پيكان بلند كردم و روشنش كردم.
با اينكه خيلي درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم.
راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟
بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگی عضالت من تا دو هفته ادامه داشت.
بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد براي رضای خدا كار انجام دهم و ديگر حرفي از مرگ نزنم. هر زمان صالح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد. در آن ايام، تلاش بسياري كردم تا مانند برخي رفقايم، وارد تشكيالت سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه، همان لباس ياران آخر الزماني امام غائب از نظر است.
تلاشهاي من بعد از مدتي محقق شد و پس از گذراندن دورههای آموزشي، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم.
اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك شخصيت شوخ، ولی پركار دارم. يعنی سعي ميكنم، كاری كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا ميدانند كه حسابی اهل شوخي و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم.
رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشيني با من خسته نميشود. در مانورهاي عملياتي و در اردوهاي آموزشي، هميشه صداي خنده از چادر ما به گوش ميرسيد. مدتي بعد، ازدواج كردم و مشغول
فعاليت روزمره شدم. خالصه اينكه روزگار ما، مثل خيلي از مردم، به شبها روزمرگی دچار شد و طی ميشد. روزها محل كار بودم و معمولا با خانواده. برخي شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم.
سالها از حضور من در ميان اعضاي سپاه گذشت. يك روز اعالم شد كه براي يك مأموريت جنگي آماده شويد.
سال 1390 بود و مزدوران و تروريستهاي وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالي پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند. آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهاي عبوري و نيروهاي نظامي حمله ميكردند، هربار كه سپاه و نيروهاي نظامي براي مقابله آماده ميشدند، نيروهاي اين گروهك تروريستي به شمال عراق فرار ميكردند. شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جاننثاري و جمعي از پرسنل توپخانه سپاه،نيروهاي ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگي را براي پاكسازي كل منطقه تدارك ديدند.
'ادامه دارد