"در حوالی پایین شهر"
#پارت_بیست_چهارم
از خواب بیدار شدم و با بهت به اطرافم نگاه کردم تازه فهمیدم از موقعی که ساسان رفت با دکتر حرف بزنه خوابم برده بوده.
ساسان روی صندلی با فاصله از تخت من خوابیده بود.
از ترس اینکه خوابم حقیقت داشته باشه تپش قلب گرفته بودم و اشکام بیصدا میریخت.
دستمو بردم سمت لیوان آبی که رو میز کنار تخت بود.
همین که خواستم لیوانو بردارم از رو میز سر خورد و صدای شکستنش تو اتاق پیچید.
ساسان یدفعه از خواب پرید
خجالت زده لبمو به دندون گرفتم.
--چیزی لازم دارین؟
--ببخشید شمارو بیدار کردم.
خجالت زده گفت
--شما ببخشید من خوابم برده بود.
لیوان آب رو گرفت سمتم.
میخواستم لیوانو بگیرم اما دستم میلرزید.
--اجازه بدین.
لیوانو آورد جلو دهنم.
دیگه تقریباً داشتم از خجالت آب میشدم.
آب خوردم و با صدای آرومی گفتم
--ممنون.
--نوش جان.
نشست رو صندلی.
حس میکردم میخواد حرفی بزنه اما هی جلو خودشو میگرفت.
--چیزی میخواید بگید؟
--نه.. راستش یعنی بله.
--خب بفرمایید.
--ببینید رها خانم دکتر با استفاده از رادیولوژی فهمیده که پاتون مجدد شکسته.
شما باید فردا ساعت 8صبح برید اتاق عمل.
ولی اینبار با دفعه ی قبلی فرق داره و اصلا نباید پاتون تکون بخوره.
--پس من چجوری برم خونه....
حرفمو قطع کرد
--فکر رفتن به اون خونه رو از سرتون بیرون کنید.
--آخه من جایی رو به غیر اونجا ندارم
--راستش اگه موافق باشید واستون یه خونه اجاره می کنم یه پرستارم میگیرم بیاد ازتون مراقبت کنه.
--ببخشید میتونم دلیل اینهمه خوبی در حق خودم رو بدونم؟
تلخند زد
--شما بزارید به پای وظیفه ی انسانی.
--آخه هیچ انسانی در مقابل یه انسان دیگه انقدر موظف نیس.
--البته با در نظر گرفتن موارد استثنا.
حرفو سریع پیچوند
--راستی حسام پیدا شد.
--چیـــــی؟
با ذوق گفتم
--واقعــــاً؟
با ذوقم یه نمه اخم کرد
--بله اما هنوز نتونستن دستگیرش کنن.
--واسه چی دستگیر؟
--چون یه مهره ی مهم در باند قاچاق اعضای بدنه.
--که اینطور.
به ساعت مچیش نگاه کرد
--شرمنده من باید برم.
یه خانمی میاد پیشتون اسمشم شهرزاده.
--خواهرتونن؟
--نه همسر دوستمه.
--ببخشید واقعاً نمیدونم چجوری زحمتاتون رو جبران کنم.
--خواهش میکنم.
با صدای زنگ موبایلش جواب داد
--الو حامد سلام باشه باشه الان میام.
تماسو قطع کرد و برگشت سمتم
--مثل اینکه اومدن من دیگه باید برم.
--خیلی ممنون.
--خدانگهدار.
از وقتی ساسان رفت کنجکاو بودم بدونم شهرزاد کیه.
با صدای در گفتم
--بفرمایید.
یه خانم چادری و قد بلند با لبخند اومد تو.
نایلون میوه هارو گذاشت رو میز و با لبخند دستشو به سمتم دراز کرد
--سلام رها خانم. شهرزاد هستم.
دستشو فشردم
--سلام منم رهام.
نشست رو صندلی و با لبخند بهم خیره شد
--خوبی؟
--بله ممنون شما خوبین؟
--خداروشکر اما با دیدن شما بهترم.
چشمک زد
--ماشاالله آقا ساسان با سلیقه ام هستا.
گیج گفتم
--چی؟ منظورتون چیه؟
خندید
--هیچی عزیزم. میگم ماشاالله خیلی خانمی.
لبخند زدم
--ممنون.
یه پرتقال پوست کند و چید توی بشقاب.
یه تیکشو زد سر چنگال و گرفت سمتم.
خواستم چنگالو بگیرم اما گفت
--نه دیگه مثلاً اومدم پرستاریا!
بعد از اینکه پرتقالو با چنگال بهم داد گفت
--خب رها جون میخوای بخوابی؟
از اینکه انقدر باهام صمیمی بود احساس خوبی داشتم.
--تعارف نکنا! منم مثه خواهر بزرگترت.
--نه خوابم نمیاد.
--پس الان که خوابت نمیاد از خودت برام بگو.
کی این بلارو سر پات آورده؟
--افتادم تو جوب.
چشمک زد و خندید
--سربه هواییا!
--بله متأسفانه.
-- حالا که تو انفدر غریبی میکنی من از خودم میگم تا تو ام به حرف بیای.
اسممو که میدونی شهرزاد.
۲۸سالمه و ازدواج کردم و دوتا بچه داریم.
با ذوق گفتم
--پسر یا دختر؟
--اولی دختره اسمشم آرامشه دومیم یه پسر شیطون به اسم امیرعلی که ۳سالشه.
--خدا حفظشون کنه.
--ممنون عزیزم انشاالله نینی های خودت.
خجالت زده گفتم
--ممنون.
--میتونم یه سوال بپرسم؟
--بله بفرمایید.
--از کی با آقا ساسان آشنا شدین؟
--تقریباً چندماهی میشه چطور؟
با شیطنت گفت
--آهــــان! آخه حامد میگفت ساسان خیلی شنگول شده هـــا!
چشمک زد و ادامه داد
--گفتم شاید به خاطر آشنایی با شماس.
--خب رابطه ی من با ایشون اون چیزی که شما فکر میکنید نیست.
--میدونم عزیزم منم رو منظور نگفتم.
با ذوق گفت
--خب تو از زندگیت بگو.
حس میکردم واسه درد و دل آدم قابل اعتمادیه.
نفسمو صدادار بیرون دادم.
--از کجاش بگم؟
--از هرجایی که خودت دوس داری.
--خب نه اهل ناشکریم نه مظلوم نمایی.
زندگی من تو کوچه های تنگ پایین شهر و نشستن تو سرما و گرما سر چهاراه خلاصه میشه.
روزی هزار جور نگاه از سر ترحم و تمسخر
زندگی من اینجوری خلاصه میشه.
من رهام ۲۰سالمه و هنوز مجردم.
با بغض گفت.......