eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
968 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
"فرشته ای برای نجات" ماشینو روشن کردم و به طرف مغازه ای که چند بار برای خرید شیرینی رفته بودم و با اصرار مغازه دار که یه جورایی دوستم به حساب میومد چند تا دونه پاستیل خورده بودم راه افتادم. توی راه آرمان همش به خیابونا و آدمایی که رد میشدن نگاه میکرد. جلوی همون مغازه نگه داشتم و از آرمان خواستم باهام بیاد. اونجا پر بود از شیرینی ها و پاستیل هایی که شیشه یخچال ها ازشون محافظت میکرد. --به به آقا حامد! چه عجب؟ یادی از فقیر فقرا کردین؟ --سلام رضاجون! راستش این مدت یکمی گرفتار بودم...... --خب حامد جون به سلامتی خواستگاری چیزی میخوای بری؟تولد دوست دختری کسیه؟ یا..... با دستم بهش فهموندم که سکوت کنه و به آرمان اشاره کردم. با خنده مصنوعی --نه رضا جون اومدیم واسه آرمان خان پاستیل بخریم‌. رضا که تازه متوجه آرمان شده بود با لبخند روبه آرمان --به به چه شازده ای! حالا بگو ببینم از کدوم پاستیلا بیشتر دوس داری؟ به قفسه ای که هر قسمت از اون یه مدل پاستیل بود اشاره کرد. آرمان که انگار منتظر اجازه من بود با چشمام منتظر نگام میکرد. --خب داداشی انتخاب کن دیگه! آرمان که با اجازه من خیالش راحت شده بود به قفسه پاستیلا نگاه دقیقی انداخت و چند مدل انتخاب کرد. منم همونجور که نگاه گذرایی به قفسه ها میکردم، چشمم به پاستیلای قلبی قرمزی افتاد که هم اندازه نبود و هر کدوم یه اندازه ای واسه خودش داشت. --رضا جون میشه یکم از اون پاستیل قلبیا هم بهم بدی؟ با حالت چندشی ادانه داد--چشممممم حامد جون قلبیشم بهت میدم‌. اینو گفت و پشت بندش خندید! از اون رفتارش یکم ناراحت شده بودم ولی خب مقصر خودم بودم! خود خرم بودم که کادوهای ولنتاین و مناسبت های مزخرف رو ازش میخریدم! حیف اون پولایی که الکی هدر دادم. --حامد ! حامد کجایی داداش؟ --ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد. --بله کاملاً مشخصه. داشتم میگفتم قابل شمارو نداره. --نه قربون دستت! کارت بانکی رو به طرفش گرفتم. رضا که به طرف کارتخوان رفت نگاهم افتاد به آرمان که مظلومانه دست تو دست من کنارم وایساده بود. --خب داداشی هرچی میخواستی رو گفتی دیگه؟ با ذوق نگاهم کرد --اره داداشی تو خیلی خوبی! کارتو از رضا گرفتم و جعبه پاستیلارو برداشتم --خب رضا جون ما دیگه بریم.دستت هم درد نکنه. --نه بابا این چه حرفیه حامد جون. بازم بیا این طرفا! انشاالله شیرینی خواستگاریت. از رضا خداحافظی کردم و همونطور که پاستیلا تو دستم بود، دست آرمانو گرفتم و با هم به طرف ماشین رفتیم‌. وقتی نشستیم تو ماشین جعبه پاستیلارو باز کردم و ازش خواستم تا بخوره. --راستش میشه پاستیلارو ببرم خونه با مامانم بخورم؟ آخه مامانم میگه از بچگی پاستیل خیلی دوس داشته! --اره چرا که نشه؟ جعبه پاستیلای قلبی رو که رضا توی یه جعبه دیگه چیده بود رو باز کردم و به آرمان تعارف کردم. --راستش من از این قلبا خوشم نمیاد آخه رنگ خونن! از تعریفش خندم گرفت و در جعبه رو بستم و اونو تو داشبورد گذاشتم. یه نگا به ساعت انداختم نزدیکای ۴ و نیم بود. --خب آرمان آدرس خونتون رو بگو تا ببرمت. آدرس رو گفت و منم با بیشترین سرعتی که میتونستم حرکت کردم تا یه موقع تیمور آرمانو اذیت نکنه. به یه کوچه رسیدم --مرسی داداش از اینجا به بعد رو خودم میتونم برم. خونمون ته کوچس. یه نگا به کوچه انداختم،خوف وترس رو میشد با تموم وجود تو خلوت اون کوچه حس کردم. داشت پیاده میشد که دستشو گرفتم --حواست کجاست پیتزا و پاستیلات یادت رفت. اونارو گرفت. --خیلی دوست دارم داداش حامد! امروز خیلی بهم خوش گذشت. --منم همینطور داداش کوچیکه! به ساعت اشاره کردم --خب آرمان برو تا تیمور عصبانی نشده. جعبه پیتزا و پاستیل رو برداست و از ماشین پیاده شد. دستشو بالا آورد و چند بار تکون داد، بعد از اون با سرعت برق دویید و جلوی در خونه ای ایستاد‌. خیلی سعی کردم تا چهره ی تیمو رو ببینم! اومد بیرون و با اخم و تشر به آرمان و بعد به دستاش نگاه کرد. با دستش به داخل خونه هولش داد و یه نگا به اطراف انداخت و در رو بست‌. به طرف خونه برگشتم و توی راه همش با خودم میگفتم کاش آرمان بتونه به مامانش پیتزا و پاستیل بده! از حرفای آرمان معلوم بود چند تا خونواده تو اون خونه زندگی میکردن. به خونه رسیدم و ماشینو داخل پارکینگ بردم. رفتم تو خونه ،از آشپزخونه صدایی نیمومد و این یعنی مامان هنوز خونه مادرجون بود. به اتاقم رفتم. رفتم حموم، بعد یه دوش حسابی ،از حموم اومدم بیرون و یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیدم! همونطور که توی آینه موهامو خشک میکردم به صورتم خیره شدم. دیگه تقریباً ریشام در اومده و پر شده بود.از این بابت خوشحال بودم چون ازبچگی از آدم هایی که ریش داشتن خوشم میومد. اون روز یه حسی اجازه تیغ کشیدن به صورتم رو نداد.ولی چون مرتب نبود،با تیغ روی ریشام رو خط انداختم. قیافم شبیه پسرای مذهبی سر به زیر و با حیا شده بود....... "حلما" 🚫کپی ممنوع
"در حوالی پایین شهر" تو راه ساسان به حسام گفت --نگران دفن و کفن دنیا نباشید. --اینجوری که خیلی شرمندت میشیم مشتی. --این چه حرفیه دشمنتون شرمنده.... رسیدیم سر کوچه. حسام از ماشین پیاده شد تا زودتر در خونه رو باز کنه. من و میترا و ساسان تو ماشین بودیم. چند دقیقه گذشت و حسام نیومد. میخواستم برم دنبالش اما میترا اجازه نداد و از ماشین پیاده شد. یه ماشین پلیس روبه روی ماشین ساسان زد رو تر مز و چندتا مأمور پیاده شدن و رفتن سمت خونه ی تیمور. همین که دستمو بردم سمت دستگیره ی ماشین ساسان سریع گفت --نرید پایین. با تعجب گفتم --چی میگی؟ بزار برم ببینم چی شده! عصبانی فریاد زد --گفتم نرید. میخ نشستم سرجام و با سرعت از کوچه دور شد. خیابون خلوتی بود و ماشینا هی کمتر میشدن باترس گفتم --میشه بگید کجا دارید میرید؟ --جای بدی قرار نیست بریم. مطمئن باشید. --اگـــه نباشم؟ --جسارت نشه ولی مجبورید. --چرا داری چــــرت میگی! بهت گفتم کجا داری میری عین آدم بگو. ماشینو زد رو ترمز و برگشت سمت من با تشر گفت --پلیسا بخاطر دستگیری شما رفتن خونه ی تیمور. --شما از کجا میدونی؟ --فعلاً این مسئله اهمیت نداره. --آخه واسه چی؟ --تیمور از شما به جرم قتل شکایت کرده. با ترس گفتم --ق..قتل؟ اونم کیـــی م..من؟ همون موقع موبایم زنگ خورد --الو؟ --رها کجایی؟ --حسام این چی میگه من کیو کشتم که خودم خبر ندارم؟ --میدونم رها! من گفتم ببرتت. این مردک تیمور از روی لج و لجبازیش با تو رفته ازت شکایت کرده. همینجور که گریه میکردم به حرفاش گوش میدادم --رها باید یه چند روزی خودتو گم و گور کنی! این شگردش شکایت از توعه معلوم نیست جه کاسه ای زیر نیم کاسشه. --کدوم قبرستونی خودمو گم و گور کنم آخه؟ با بغض گفت --رها گریه نکن! درست میشه. الانم گوشیو بده به ساسان. گوشیو گرفتم سمت ساسان --با شما کار داره. گوشیو گرفت. با حرفایی که حسام زد دلهره گرفته بودم و احساس سوزش بدی تو سرم داشتم. --حالتون خوبه؟ --بله میشه بگید حسام چی گفت؟ --نه. --چرا اونوقت؟ --چون چیزی دستگیر شما نمیشه. ترجیح دادم سکوت کنم و چشمامو بستم. همین جور که ماشینو روشن میکرد ادامه داد --نگران جا و مکان نباشید. --چرا؟ کنایه دار گفتم --حتماً از اونم چیزی دستگیرم نمیشه؟ --دقیقاً. چون شما فقط میرید اونجا و چند روز استراحت میکنید. --انوقت پولشو کی میده؟ --یه بنده خدا. --حتماً اون بنده خدا شمایید؟ --اشکالی داره؟ از حالت حرف زدنش حس کردم ناراحت شده. --ببخشید من نمیخواستم ناراحتتون کنم فقط سوال... حرفمو قطع کرد --میدونم نیازی به عذر خواهی نبود. دیگه ادامه ندادم و نفهمیدم کی خوابم برد...... --رها خانم؟رها خانم؟ سرمو از رو صندلی بلند کردم --چیه چیشده؟ --رسیدیم باید پیاده شید...... بی هیچ حرفی رفتم دنبال ساسان و رفتیم توی هتل. رفت قسمت پذیرش تا واسم اتاق بگیره. مسئول پذیرش گفت --شناسنامشون رو بدین لطفاً --اگه میشه کارت ملی من اینجا بمونه فردا واستون بیارم. --باشه مشکلی نداره. روبه من گفت خوش اومدی عزیزم. --ممنون..... تا دم در اتاق ساسان همراهم بود. در اتاق رو باز کرد --بفرمایید اینم از جا و مکان. --اینجا برای منه؟ --بله. رفتیم تو و در رو بست کلید اتاق رو گرفت سمتم --این کلید اتاقتونه. با اینکه لزومی نداره و بهتره از اتاقتون نرید بیرون اما دستتون باشه بهتره. شام و نهار و صبححانتون رو سفارش میکنم براتون بیارن اینجا. احساس شرمندگی بهم دست داد --ببخشید افتادین تو زحمت. --این حرفو نزنید من دیگه برم. همین که رفت سمت در صداش زدم --ببخشید... --بفرمایی؟ --میشه واسه ی خاکسپاری دنیا منم بیام؟ --شرمنده اما نمیشه. منتظر حرفم نشد و خداحافظی کرد و رفت...... نگاهم روی وسایل ثابت موند. یه گلیم فرش کرم قهوه ای وسط هال پهن بود و یه دست مبل قهوه ای سوخته دور فرش چیده شده بود و یه تلوزیون به دیوار نصب شده بود. کابینتای آشپزخونه کرم قهوه ای بود و یه یخچال کوچیک با یه سری وسایل دم دستی توی کابینتا بود.. رفتم تو اتاق و با دقت به وسایل نگاه کردم یه تخت تک نفره ی قهوه ای گوشه ی اتاق بود و درآور کنار تخت و یه کمد قهوه ای بغل در ورودی بود. تا اون لحظه چنین وسایلی رو فقط توی مغازه ها دیده بودم و برام قابل باور نبود. در کمد و باز کردم و با دیدن لباسای راحتی رنگارنگ ذوق کردم. فکر نمیکردم همش مال من باشه. یه قسمت کمد هم چندتا مانتو و شومیز و... بود. حوله رو از تو کمد برداشتم و رفتم سمت حمام. یه حمام کوچیک و نقلی توی اتاق بود. رفتم زیر آب و بعد از شستشوی حسابی اومدم بیرون. یه لباس ساده از بین لباسا انتخاب کردم و پوشیدم و نشستم رو صندلی. گوشیمو برداشتم و به حسام تک زنگ زدم...... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺