"فرشته ای برای نجات"
#پارت_نهم
--میدونم بابا،ولی اگه اون دختر هیچ کسو نداشت؟
--فعلا نمیخواد به این چیزا فکر کنی!،به فکر این باش که خونوادش رو پیدا کنی اگه پیدا شد که خداروشکر،ولی اگه احیاناًپیدا نشد،نگران هزینه هاش نباش.
راستش یه پس اندازی واسه کمک به یه خیریه کنار گذاشته بودم.
از قدیمم گفتن چراغی که به خونه رواست ،به مسجد حرومه.
الانم به جای اینکه سرتو پایین بگیری،برو ببین میتونی خونواده اون دختر رو پیدا کنی یانه!
یه حس امیدی ته دلم زنده شد،ولی به فکر اینکه نتونم خونوادش رو پیدا کنم و بعد قراره چی بشه،همون حس امید روهم نبدیل به ناامیدی کرد!
با خوشحالی از بابام تشکر کردم.
--مرسی بابا،خیلی ممنون که کمکم کردی!
لبخندزد--یه پسر که بیشتر ندارم.
از پدرم خداحافظی کردم و مهدوی به احترامم بلند شد--کجا آقا حامد بمونین یه چایی چیزی در خدمت باشیم.؟
--نه ممنون راستش یکم کار دارم،سر فرصت بهتون سر میزنم.
تنها کسی که بعد از اون اتفاق چهار سال پیش و اون کارهای من،رفتار قبلیش رو باهام داشت،همین آقای مهدوی بود.
دلیلش رو هم هیچ وقت نفهمیدم.....
از کارخونه که اومدم بیرون،دستمو تو جیبم کردم که سوییچو بردارم، سوییچ همراه با یه کاغذ اومد بالا.؟
کاغذ رو نگاه کردم،یه آدرس بود،یکمی با دقت نگاه کردم،درست بود،همون آدرسی که اونشب از وسایل اون دختر برداشتم.
--یه حس عجیبی ته دلم رو خالی کرد!
بدون معطلی،به سمت گلستان شهدا رفتم!
وقتی رسیدم،یه نگاه کلی به اونجا انداختم،تا چشم کار میکرد،سنگ قبرهایی بود که کنارهمشون چراغ گذاشته بودن.
انگار همشون به آدم لبخند میزدن :)
به کمک آدرس،همون قبری که اون روز بالاسرش رفتم رو پیدا کردم.
تو دلم از اینکه اینجارو پیدا کردم،خداروشکر میکردم.
فاتحه خوندم و به سنگ قبر خیره شدم!
*شهید گمنام*
یه حس عجیبی به سراغم اومده بود،انگار یه کاغذ روبه روم بود تا تموم دردام رو بنویسم!
با اینکه دفعه دومی بود که به اونجا میرفتم،ولی واسم آشنا بود!
یه لحظه،یاد حرف اون روز آرمان افتادم!
"دوست شهید"
توی ذهنم چند بار،این کلمه رو تکرار کردم،ولی نتیجه ای دست گیرم نشد. انگار یه چیزی توی گلوم گیر کرده بود و پایین نمیرفت!
به آسمون نگا کردم،ابری ابری بودو این حالمو گرفته تر میکرد!
چند ثانیه ای گذشت و بی اختیار اشک توی چشمام جمع شد!
صدای رعد و برق همراه شد با شکستن بغض من! احساس میکردم،حال آسمون هم تعریفی نداشت!
آدم های زیادی اطراف من بودن،ولی هیچ کس صدای من رو نمیشنید!
هرکی توحال و هوای خودش بود.
به فکر کارهایی که کرده بودم افتادم،بارون هر لحظه شدید تر میشد و گریه منم بیشتر.
به دست و پام نگا کردم،پاهایی که به چه جاهایی قدم گذاشته بودن،دست هایی که......
طاقتم تموم شده بود،سرمو روی قبر گذاشتم و با تموم وجودم گریه میکردم!
افکار منفی ذهنم رو خالی نمیکرد!
از خودم پرسیدم چرااااا؟
چرا چهار سال تموم حواسم به دنیام نبود،به خودم نبود،به خونوادم نبود!
تو اون لحظه دلم میخواست دوباره متولد بشم،دوباره زندگی کنم و از نو شروع کنم،ولی رویایی بیش نبود...!
گریم کمتر شده بود ولی همونطور نم نم اشک میریختم!
اشکی رو که با بارون ترکیب شده بود و روی صورتم میریخت!
حس میکردم با هر قطره اشکی که میریختم،فکر های منفی هم نامرئی میشد و از بین میرفت....
--سلام!
اینو گفتم سرمو از روی قبر بلند کردم.
--اسمم حامده،فامیلم هم رادمنش!
چهار سال آزگار،هر غلطی دلم خواسته کردم!
دوباره گریم بیشتر شد،به اندازه ای که حرفم قطع شد............!
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_نهم
حسام با تشر گفت
--زبونت واسه من که خعلی درازه.
چرا زنگ نزدی خود ننه مردم بیام؟ هـــان؟
--بخدا اصلاً حواس نداشتم اون موقع.
کلافه گفت
--خیلی خب چیه چیکارم داشتی؟
--حسام دنیارو عمل کردن هزینشم همین ساسانه داد.
اما رفته تو کما.
--رها چرا چرت و پرت میگی؟
اشکام رو طرف گونه هام جاری شد
--چرت و پرت نیست به جون مادرم!
نشست رو نیمکت و دستاشو کلافه برد تو موهاش.
--حسام تیمور منو میکشه!
--غلط کرده مگه تو زدی به دنیا.
--حسام
--هان؟
--این پسره ساسان هزینه ی بیمارستانو میده.
--تو از کجا میدونی؟
--خودش گفت.
--خب پولشو اون میده تیمورو چیکار کنیم؟
--نمیدونم.
دستامو گرفتم مقابل صورتم و شروع کردم هق هق گریه کردن.
ناراحت گفت
--رها نکن اینجوری! خدا بزرگه.
--خانم؟
با صدای ساسان برگشتم و ایستادم.
--میتونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟
حسام ایستاد و با اخم گفت
--چه صحبتی؟
اومد نزدیک و سربه زیر گفت
--راستش من به ایشون هم گفتم هزینه ی بیمارستان رو تقبل میکنم.
--آق ساسان
--جانم؟
--میشه بگی چرا داری اینکارو میکنی؟
چهرش غمدار شد و تلخند زد
--خب شاید گفتنش کار درستی نباشه اماخب من یه جورایی خودم رو در مقابل بچه های بی سرپرست مسئول میدونم.
-- باشه اقلاً هرچی. قبول.
با تردید ادامه داد
--فقط شما که لطف میکنی هزینه ی بیمارستان رو بدی دو جانبه لطف کن.
دنیارو از این بیمارستان ببر یه بیمارستان بالا شهر.
--بله اما میتونم بپرسم چرا؟
حسام با مِن مِن گفت
--خب چیزه راستش اینجا که باشه
به من اشاره کرد
--هر روز میاد میبینتش قاطی پاتی میشه.
در جریانی چی میگم؟
--بله. باشه مشکلی نداره.
با صدای آرومی گفتم
--خیلی ممنون آقای ایزدی.
--خواهش میکنم.....
تو راه برگشت از بیمارستان بودیم.
--حسام.
--هوم؟
--دنیا چقدر گناه داره مگه نه؟
--نه.
--چرا؟
--چون که اگه زنده بمونه اون پسره نمیزاره دیگه بیاد خونه ی تیمور.
رها نمیدونم چرا حس میکنم اون پسره واسم آشناس.
انگار یه جا دیدمش.
میدونی چشماش یه غمی داره که کهنس.
خندیدم
--ماشالا چشم خون شدی.
--نخند جدی میگم.
--راستی سیاوش چیشد؟
--هیچی قبول کرد.
--حسام مطمئنی تیمور نمیفهمه؟
--خیالت تخت......
رفتیم پیش بچه ها اما هیچکدوم نبودن.
دو دستی زدم تو سرم
--حسام بد بخت شدم.
--خاک بر سر من! یه روز نبودما!
از ترس دست و پاهام میلرزید
-- تیمور منو میکشه من مطمئنم!
--نترس بابا انقدر این پیر خرفتو غول نکن واسه خودت.
با موبایلش با یه نفر تماس گرفت
--الو میترا.
سلام کجایی؟
بچه ها اومدن خونه؟
خب چیزه ببین تیمور کجاس؟
خوبه! زت زیـــاد.
--خیالت راحت تیمور خواب بوده.
با تعجب گفتم
--از صبح تا الان؟
--آره دیگه بعدشم با ضربه ای که سیاوش به این زد الان باید جواب نکیر و منکر میداد.
ناکس خعلیـــی پوست کلفته.
--بازم الهی شکر.....
تو راه برگشت بودیم.
--رها دیگه تکرار نکنما!
به مِن مِن نیفتـــی دسته گل به آب بدیا!
--باشه بابا فیلسوف...
رفتیم تو خونه.
هیچکس تو حیاط نبود.
از اتاق بچها پولاشون رو گرفتم و رفتم تو اتاق تیمور.
--سلام.
--سلام.
نشستم روبه روش.
پولارو گذاشتم جلوش.
--دنیا کجاس؟
سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم.
دستامو که از ترس میلرزید مشت کردم.
--د...د..دنیا! آهان دنیا.
آق تیمور دنیایی در کار نیست.
--یعنی چی؟
با بغض گفتم
--ا...امروز..با یه ماشین تصادف کرد.
بعدشم..
گریم شدت گرفت
ب...بعدشم ه... همونجا تموم کرد.
فریاد زد
--چیـــــی؟ غلط کردی دختره ی دروغگو....
یه سیلی به صورتم زد و شروع کرد زدن.
سیمین با التماس ازش میخواست ولم کنه اما فایده ای نداشت.
ضرب دست سنگینی داشت اولش سعی کردم مقاومت کنم اما نشد.
چشمام کم کم تار میشد و آخرین چیزی که به یاد دارم صدای در و فریاد حسام بود.
--وﷲ میکشمــــت تیمــــور!
صداهای اطراف برام گنگ و نامفهوم بود و کم کم داشتم هوشیاریمو بدست میاوردم.
--رها...رها...
چشمامو باز کردم و صورت گریون میترا جلو چشمام ظاهر شد.
--رها بیدار شدی؟
اومدم حرفی برنم که فکم درد گرفت.
یه لیوان آب قند آورد جلو صورتم.
--جون میترا اینو بخور.
به زور دهنمو باز کردم و یکم ازش خوردم.
شیرینیش حالمو بهتر کرد.
صدای شیشه و بعدم فریاد حسام باهم قاطی شد.
میترا با ترس دوید تو حیاط.
از پنجره داشتم تو حیاط رو نگاه میکردم.
حسام افتاده بود رو زمین و لباساش خونی بود. چند لحظه بعد تیمور به طرفش هجوم آورد و دستشو گذاشت زیر گردنش.
میترا با گریه جیغ زد
--تورو خداااااااااا!
چند لحظه بعد سرو صداها خوابید و میترا اومد تو اتاق.
چشماش کاسه ی خون بود.......
"حلما"
@berke_roman_15
🌺👆🌺👆🌺👆🌺