eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
966 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
•••Helma•••: "در حوالی پایین شهر" --آرهـــه من آشغالم! اگه آشغال نبودم گول پولای هنگفت شهرام واسه خوشبخت کردن جنابعالی رو نمیخوردم. اشک میریخت و حرف میزد --اگه آشغال نبودم دلمو پای کسی که از اولش دل به دلم نداده نگه نمیداشتم. همینجور که میرفت عقب تأیید وار سرشو تکون داد --من اشغالم! یه اشغال خطرناک! مراقب باش که یه وقت پر و بالتو نچینم! خواست از در بره بیرون دوباره برگشت و پوزخند زد --اون عشقی که من بهش نمیرسم خوش ندارم ببینم بقیه بهش برسن! رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم. عمیق دلتنگ ساسان شده بودم. لحظه ی آخر تصادف همش جلو چشمام تکرار میشد و از ترس اینکه ساسان زنده نمونده باشه بغض میکردم و اشکام میریخت. در باز شد و دخترارو برگردوندن تو اتاق. همون دختری که قبل رفتن باهام حرف زد اومد پیشم نشست. --میبینم جیکت تو جیک حسامه؟ غمگین نگاهش کردم و حرفی نزدم. انگار اونم حالمو فهمید و دیگه حرفی نزد..... به ظرف غذایی که دست نخورده بود زل زده بودم و به غذا خوردنم با ساسان فکر میکردم. قطره ی اشکی از چشمم پایین ریخت و سرمو به دیوار تکیه دادم... با تکونای دست یه نفر چشمامو باز کردم. یکی از دخترا بود. مضطرب گفت --پاشو رها. گیج به اطرافم زل زدم و با دیدن حسام چشم ازش گرفتم. چندتاشون لباسای ماکسی پوشیده بودن و موهاشون مدل دار بود. با تعجب به تغییر پوششون خیره شده بودم. از اینکه اونارو با اون وضع میدید هین بلندی کشیدم و حسام بی توجه به من خندید -- خیلی عالی شدین! برید که پسر مسرای عربی دل تو دلشون نیست. آخرین نگاهشونو هیچ وقت از یادم نمیره. نگاهی که پشیمونی توش موج میزد. با رفتن اونا حسامم رفت. به دختری باهام حرف زده بود اشاره کردم بیاد پیشم. اومد و کنجکاو بهم خیره شد. --الان اینارو کجا بردن؟ --به ناکجا. --یعنی چی؟ --راستش منم نمیدونم کجا رفتن ولی انگار امشب مهمونی دارن. --چه مهمونی؟ --مهمونی دیگه. از اینا که مختلطه و آخرش همه مست و پاتیل یه گوشه میفتن. --خب اونارو چرا بردن؟ ناامید گفت --نمــیدونم. نزدیک به یه ساعت بعد صدای موزیک بلند شد و تا شب ادامه داشت. چشمام گرم شد و خوابم رفت. نمیدونم چقدر گذشت که با صدای گریه از خواب بیدار شدم. همه ی دخترا دور یه نفر جمع شده بودن و گریه میکردن. رفتم پیششون. --چی شده؟ روبه دختر غریبه با ناراحتی گفتم --چرا گریه میکنی؟ تموم آرایش صورتش به هم ریخته بود و با گریه سرشو به طرفین تکون داد. یکیشون گفت --هیچی پسند نشد. با تعجب گفتم --یعنی چی که پسند نشد؟ تلخند زد --از حرفایی که میزنه فهمیدیم که شهرام سر پولش با شیخای عرب درگیر شده و اونام گفتن نمیخوانش. --حالا چی میشه؟ ناامید گفت --نمیدونم. حتی تصور اینکه یه دختر واسه فروش پسند نشه واسم غیر قابل باور بود. یدفعه در باز شد و حسام اومد تو. چشماش خمار بود و با صدای کشداری فریاد زد --چرا گریه میکنه؟ هیچکس جرأت حرف زدن نداشت. اومد نزدیک و همین که خواست به دختره دست بزنه محکم هولش دادم عقب. دندونامو به هم فشار دادم و گفتم --بپا یه وقت غلط ملط اضافی نکنی که بدجوری کلامون میره توهم! جری شد و با نفرت بهم زل زد. --چی زر زدی تو؟ لهجم ناخودآگاه تغییر کرد --همیـــن که شنفتی! بکش کنار گفتم! همه ی دخترا از ترس یه گوشه جمع شده بودن و من و حسام مقابل هم ایستاده بودیم. دستشو بلند کرد تا بزنه زیر گوشم با بغض و نفرت گفتم --بـــزن! بزن آقا حســـام! بزن با معرفت محل! دستش تو هوا مشت شد و کوبید به دیوار! رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم. یکیشون با تعجب گفت --واای دختر تو معرکه ای! خیر ببینی یه نفرو از زندگی نجات دادی! سرمو با دستام گرفتم و نشستم سرجام. سرم به شدت درد میکرد و از درد خوابم نمیبرد. چادرمو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم. بغضم شکست و اشکام روونه ی صورتم شد. از طرفی انتظار همچین کاری رو از حسام نداشتم و از طرفی دلم واسه ساسان تنگ شده بود. نصف شب با احساس دل درد از خواب بیدار شدم و ناامید به اطراف نگاه کردم. ناچار رفتم دم در و خدا خدا میکردم در باز باشه. در رو باز کردم و رفتم بیرون. گیج به اطراف نگاه کردم و با دیدن در چوبی کوچیک رفتم سمت در. حدسم درست بود.... داشتم دستامو میشستم که نگاهم روی چهرم توی آینه خیره موند. چندتا خراش توی صورتم و زیر چشمام گود افتاده بود. چادرمو مرتب کردم و رفتم بیرون. با دیدن حسام از ترس تا مرز سکته رفتم اما سعی کردم خودمو معمولی نشون بدم. رفتم سمت اتاقی که توش بودم و خیلی آروم در رو بستم. دیگه خوابم نمیبرد و با دیدن پرده ی حریر رفتم سمتش و پرده رو کنار زدم. پنجره رو باز کردم و با وجود نرده ها به حیاط نگاه کردم. با دیدن مردی که پشت به پنجره ایستاده بود و داشت سیگار میکشید خواستم پنجره رو ببندم که با صدای حسام دستم از حرکت موند. --رها صبر کن.... "حلما"