eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
968 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
"فرشته ای برای نجات" اونشب توی مسجد،با اینکه حرفای بعضی آدما آزارم میداد ولی آرامش خاصی داشتم. حس میکردم واسه اولین بار توی مسجد پا گذاشتم...! نماز جماعت که تموم شد،از مسجد خارج شدم و به طرف خونه رفتم. در حیاطو باز کردم و وقتی میخواستم وارد خونه بشم،چند جفت کفش زنونه بیرون در بود و این یعنی مهمون داشتیم. در هال رو باز کردم و همراه با یاالله سر به زیر وارد خونه شدم. همونطور که حدس میزدم خاله و رستا و یسنا خونمون بودن،باهاشون سلام و احوالپرسی کردم. انگار اونا هم از رفتارم متعجب بودن! همینطور که روی مبل نشسته بودم، سنگینی نگاه رستارو حس میکردم ولی دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم. پیش خودم فکر میکردم که جمع زنونس و وجود من اذیتشون میکنه. --شرمنده خاله جون من یکم کار دارم باید برم اتاقم،شما از خودتون پذیرایی کنید. --باشه خاله جون.برو مزاحمت نباشیم؟ --نه خاله این چه حرفیه مراحمید. با یه ببخشید رو به همشون بلند شدم و رفتم تو اتاقم. وقتی درو بستم تازه متوجه عرقی که از خجالت رو پیشونیم بود شدم. دلیل خجالتم رو نمیدونستم ولی اینکه با رستا چشم تو چشم نشده بودم منو خوشحال میکرد! به گوشیم نگا کردم،۳ تماس بی پاسخ از ساسان. اولش نمیخواستم بهش زنگ بزنم ولی بالاخره هرچی بود رفیق بود خیر سرم! خواستم همون موقع بهش زنگ بزنم،اما منصرف شدم. لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم. همونطور که دستامو زیر سرم گذاشته بودم و به سقف خیره شده بودم،فکر اون دختر اومد سراغم،و سوال هایی که مدام تو سرم تکرار میشد! چرا اون وقت شب اونم اون دختر بیرون بود؟ چرا تا الان کسی از خونوادش سراغشو نگرفته بود؟ چرا اون شب گفتم همسرشم!؟ کلافه از فکرایی که توی سرم بود بلند شدمو روی تخت نشستم. سرمو بین دستام گرفته بودم و با کلافگیم سر و کله میزدم که گوشیم زنگ خورد. --سلام. آقای رادمنش؟ --سلام بله بفرمایید. --از بیمارستان تماس میگیرم. راستش شما باید تکلیف همسرتون رو روشن کنید. اون روز هم بهتون گفتم،تاالان دیگه باید فکراتون رو کرده باشید. تا فردا بیاید بیمارستان! تاکید میکنم تا فردا! گوشیو که قطع کردم. کلافه تر از قبل شده بودم.نمیدونستم باید چیکار کنم،اگه بابا هزینه هارو هم قبول میکرد ولی بعدش هیچی......... از فکرم عصبانی شدم. باید با بابا حرف میزدم،چون اون میخواست هزینه کنه نه من! الان که خاله اینا اینجا بودن،واسه شام هم میمونن،بابا هم هنوز نیومده، پس با بابا میرم بیرون و حرف میزنم. از این فکرم خوشحال شدم و لباسم رو عوض کردم و با برداشتن سوییچ و موبایلم از اتاقم بیرون رفتم. روبه مامانم ایستادم و همونجور که نگاهم بین گلای فرش میچرخید --مامان راستش من میرم پیش بابا. شام هم با بابا بیرون میخورم. --وا حامد؟ چیزی شده؟ کجا بری بیرون؟ من شام درست کردم، آروم تر ادامه داد،خالت اینا اینجان زشته! خالم حرف مامانم رو قطع کرد --خب مهتاب جان بزار بره،ماکه غریبه نیستیم. --برو خاله جون مواظب خودت باش. مامانم که دیگه قانع شده بود قبول کرد با اجازه ای گفتم از خونه خارج شدم. توی راه با بابا هماهنگ کردم که اونم قبول کرد. ازش خواستم برم دنبالش ولی قبول نکرد و گفت خودش میاد. ماشینو پارک کردم و وارد رستوران شدم. آدرسو واسه بابام ارسال کرد. همونطور که فکرم درگیر حرفایی که میخواستم به بابا بگم بود، گوشیم زنگ خورد. --الو ساس.... --سلام و کوفت! سلام درد ، معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ --ببین ساسان من کار دارم، حرفتو بزن. کلافه و عصبی ادامه داد --آخه پشت تلفن نمیتونم بگم.فردا میای یه جا قرار بزاریم؟ --باشه، آدرسو واسم بفرس. خواستم قطع کنم --راستی امشبو که هستی؟ منظورش رو متوجه شدم، منظورش از امشب این بود که از ۱۲ شب تا صبح تو خیابونا ول بگردیم و ملت رو مسخره خودمون کنیم..... --حامد!حامدددد!اگه مردی بگو تا قبرتو بکنم. --نه ساسان. با گیجی پرسید --نه یعنی چی؟ میگم میای امشب یا نه؟ --نه ساسان امشب نمیام. فکر نکنم...... ادامه حرفمو خوردم. --باشه نیا! ولی قرار فردا یادته نره ها! اینو گفت و بدون خداحافظی قطع کرد. فکر اون دخترکم بود، ساسانم شد قوز بالا قوز! غرق در فکر بودم که یه دفعه بابام نشست جلوم. از اینکه من تعجب کرده بودم خندش گرفت. --هااان چی شده؟ نکنه عاشقی چیزی شدی اینجوری میری تو فکر؟ از این حرفش خندم گرفت و سلام کردم. جدی و با لبخند جوابم رو داد. --خب حامد جان، اول غذا یا حرف؟ با اینکه میدونستم خستس ، ترجیح دادم اول غذا بخوریم تا لااقل یکم از خستگیش برطرف بشه. --اول غذا. غذارو سفارش دادیم که خیلی هم سریع آماده شد.موقع غذا خوردن همش به تو فکر بودم که حتی بابا هم این رو متوجه شده بود............ "حلما" 🚫کپی ممنوع ❥↬•@Shbeyzaei_313
"در حوالی پایین شهر" با پشت دست زد تو دهنم و عصبی خندید --اینو زدم تا بفهمی حرف من یه کلامه. فقــــط یه کلام. دستمو گذاشته بودم رو صورتم و به صورتش زل زده بود. دست به سینه نشست رو صندلی. --خب عروسک چشمک زد و خندید --البته عروسک آنابل. اسمم کامرانه پسر جمشیدم. جمشید عقربو که خاطرت هست؟ به خودم جرأت دادم و جسورانه پرسیدم --از جــونم چی میخوای؟ اومد نزدیم من ایستاد و لبخند زد --خودتو. با تعجب تو چشماش زل زدم --مثل اینکه درست نفهمیدی؟ باهام ازدواج کن! با تعجب گفتم --چــــــی؟ ناخودآگاه زدم زیر خنده و دستمو به سمتش نشونه گرفتم --من با تـــو ازدواج کنم؟ تو سن پدربزرگ منو... باضربه ای که تو ذهنم زد حرفمو ادامه ندادم و سکوت کردم. دستشو به سمتم نشونه گرفت --ببین خوشگله! خـــوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم! بخوای جفتک بپرونی و زیادی عرعر کنی جوری رامت میکنم که عرعر کردنم یادت بره! چه برسه جفتک پروندن. از اتاق رفت بیرون و در رو محکم بست. همونجا کنار دیوار سر خوردم و بغضم شکست. همش خودمو به خاطر امروز لعنت میکردم! هق هق میکردم و به خودم ناسزا میگفتم که یدفعه در باز شد و مهناز اومد تو. یه سینی غذا گذاشت رو زمین و خواست بره که دستشو گرفتم --مهناز. برگست سمتم و تیز نگاهم کرد --چیه چته؟ --تورو جون کیانوش --هــــو! کجا وایسا باهم بریم؟ جون کیارو قسم نخور. الانم ول کن دستمو میخوام برم. --خواهش میکنم. نشست جلوم --هـــان چی شد؟ میبینم زبونت کوتاه شده؟ --توروخدا بهم بگو! --ببین انقدر جلو من گریه زاری نکن! من نه چیزی میدونم نه میتونم چیزی بگم. رفت بیرون و در رو با شدت کوبید به هم. همونجور که نشسته بودم نفهمیدم که خوابم برد.... با صدای مهناز چشمامو باز کردم --اووو چه خوابیم رفته. پاشو بابا جمع کن خودتو. نشستم و گیج به دور و برم نگاه کردم. --پاشو باید بریم. نگاهش رو سینی غذا خیره موند. --غذاتم که نخوردی. --کجا باید برم؟ خندید --پیش کامران خان. با بغض گفتم --خواهش میکنم بهم بگو واسه چی اینجام! --انقـــدر التماس نکن. یه بار پرسیدی گفتم نمیدنم. الانم پاشو باید بریم..... از اتاقی که توش بودم بردنم یه جای دیگه. با دیدن الهام با تعجب بهش خیره شدم. همین که خواستم دهن باز کنم با چشم و ابرو بهم اشارت کرد ساکت بشم. با لحن آرومی به مهناز گفت --مرسی عزیزم دیگه کاری باهات ندارم. همین که مهناز رفت بیرون با تعجب گفتم --تو اینجا چیکار میکنی؟ --قضیش مفصله. --مگه قرار نشد با اون پسره بری خارج؟ خندید --خارج کجا بود بابا! خارج ما فقیر بیچاره ها قبرستونه که اونم معلوم نیست کی بریم. شنیدم تیمور بدجور به خونت تشنس؟ --نگو که دلم خونه. --چی بگم. به اطراف اتاق نگاه کردم. یه صندلی و یه میز توالت گوشه ی اتاق بود. --بیا بشین. نشستم رو صندلی و از تو آینه به خودم خیره شدم. زیر چشمام عمیق گود افتاده بود و گوشه ی لبمم زخمی بود. --میخوای چیکار کنی الهام؟ --مگه نباید آماده بشی بری پیش کامران؟ --واسه چی؟ با تعجب گفت --مگه خبرنداری؟ --نـــه! --بابا دوساعت دیگه عروسیته. --عروسی مـــن؟ با کـــی؟ --با کامران دیگه. --ولی من که قبول نکردم. خندید --اونقدرام خوش خیال نباش! این کامرانی که من شناختم تا به یا چیزی نرسه ول کن نیست. --الهام اینا چیه میگی؟ حالا چیکار کنم؟ --هیچی الان یه دستی به سر و روت میکشم عین پنجه ی آفتاب بدرخشی. با جیغ گفتم --چرا چرت و پرت میگی؟ یدفعه در باز شد و کامران اومد تو با اخم گفت --چته ساختمونو گذاشتی رو سرت؟ الهام با تته پته گفت --هــ...هی چی! یه شوخی ساده بود. دستشو تهدیدوار سمت الهام تکون داد --دفعه ی آخرت باشه با زن من شوخی میکنیا! با شنیدن کلمه ی زن من از زبون کامران عذاب وجدان گرفتم و بغض بدی بیخ گلومو گرفت. ایستادم روبه روش --کی گفته من زن توام؟ عصبی خندید --نیستی ولی چند ساعت دیگه قراره بشی! داد زدم --نیستم و قرارم نیست بـــشم! دستشو برد بالا تا بزنه تو صورتم که الهام پادرمیونی کرد --آقا کامران ببخشش بچگی کرد یه چیزی گفت! از اینکه یه شب نشده سند بدبختیم داشت امضا میشد بغض کردم و کامران رفت بیرون الهام با تشر گفت --دختره ی خنگ! چرا چرت و پرت میگی! یعنی چی زنت نمیشم؟ میدونی اگه زنش بشی چی میشه..... 🌺👆🌺👆🌺👆🌺