"فرشته ای برای نجات"
#پارت_یازدهم
همونطور که دست آرمان تو دستم بود و داشتیم از کنار قبر ها رد میشدیم،فکری به سرم زد ،رو کردم طرف آرمان
--آرمان ساعت چند باید بری خونه؟
یه لحظه چشماش ترسید و با همون ترس تو چشمام زل زد.
--میشه بگی ساعت چنده؟
به ساعت روی مچم نگاه کردم.
۲بعد از ظهر بود.
همین که اینو از من شنید نفس راحتی کشید و زیر لب خدارو شکر کرد.
--چی شده آرمان؟
--هیچی یه لحظه فکر کردم ساعت ۵ شده.
به تسبیحای توی دستش اشاره کرد.
--آخه من باید تا ساعت ۵ اینارو فروخته باشم و پولشو بدم به تیمور خان.
--آرمان یه چیزی بگم قبول میکنی؟
سوالی بهم خیره شد؟
--میخوای من تسبیحاتو ازت بخرم و باهم اونارو نذر کنیم؟
--آخه.....آخه داداش تو که نمیتونی هر روز همه ی جنسامو بخری راستش من نمیخوام پولات تموم بشه.
--نترس آرمان، پولم تموم نمیشه! حالا موافقی باهم تسبیحارو نذر کنیم یا نه؟
با اینکه هنوزم راضی نبود ولی قبول کرد.
اون روز پول همه ی تسبیحارو حساب کردم و اول یکی از اونا رو واسه خودم برداشتم،ولی انگار یه حسی بهم میگفت یدونه هم واسه اون دختر بردارم....!
دوتا تسبیح برداشتم و بقیه تسبیحارو با آرمان به کسایی که اونجا بودن نذر دادیم.........
با آرمان روی نیمکت نشسته بودیم.
--آرمان تو گرسنت نیست؟
سرشو پایین انداخت، از خجالت کشیدنش یاد بچگی خودم افتادم.
--نه تا ساعت ۵ صبر میکنم و بعد میرم خونه! با خودش آروم زمزمه میکرد،کاش امروز غذا داشته باشیم.
با شنیدن این جمله از آرمان، ذهنم حسابی به هم ریخت،اصلا باور نمیکرم که کسی آرزوی غذا داشته باشه!
--خب حالا چطوره امروز با داداش حامد غذا بخوری؟
با لحن غمگینی گفت
--نه آخه داداش میترسم مامانت دوس نداشته باشه بیام خونتون،بعدشم دیرم میشه تیمور مثل دفعه قبل منو کتک میزنه.
--خب خونمون نمیریم،منم قول میدم قبل از ساعت ۵ بری خونتون تا تیمور هم اذیتت نکنه؟
سرشو با خوشحالی بالا آورد
--باشه قبول!
دست آرمان رو گرفتم و از گلستان شهدا خارج شدیم.
وقتی ماشینم رو دید،با خوشحالی به طرفم برگشت.
--واااای داداش چقدر ماشینت خوشگله.
چشمک زدم
--قابل شمارو نداره آرمان خان!
خندید و سوار ماشین شد.
دلم میخواست به بهترین رستورانی که میشناختم برم.
از طرفی هم رستورانی که میخواستم برم دور بود.
به آرمان نگاه کردم
-- آرمان دوس داری غذا چی بخوریم؟
یکمی فکر کرد و با ذوق گفت
--میشه پیتزا بخوریم؟
بعد اون مهمونی چند شب پیش دیگه پیتزا نخورده بودم.
راستش خودمم هوس کرده بودم.
با خنده گفتم
--اتفاقا منم هوس پیتزا کردم......
جلوی یه فست فودی نگه داشتم.
--بزن بریم داداش کوچیکه.
خندید و از ماشین پیاده شد.
با هم رفتیم داخل و دوتا پیتزا سفارش دادم.
روی میز دونفره ای نشستیم تا غذامون رو بیاره.
همونطور که آرمان اطراف رو دید میزد بهش خیره شدم.
صورتش کشیده و تو پر بود. موها و ابروهاش خرمایی بود.
چشماشم درشت و یشمی که اول از هر چیزی تو صورتش خودنمایی میکرد.
حس میکردم شباهت زیادی به عکس بچگیای من داشت.....
غذامون رو آوردن و با آرمان شروع کردیم به خوردن.
آرمان که دوتا اسلایس اول رو با ولع خورد اسلایس سوم رو داخل جعبه گذاشت و چشماش التماس میکرد که دیگه نخوره.
از این حالتش خندم گرفت
--آرمان داداش بخور.
--واااای دیگه نمیتونم!میشه بقیشو نخورم؟
با خنده سرمو تکون دادم.
پیتزامو که خوردم یه پیتزای دیگه سفارش دادم.
آرمان که از کارم تعجب کرده بود فکر کرد واسه خودم میخوام.
با تعجب روبه من گفت
--داداش میترکیا!
خندیدم و حرفی نزدم.
پول پیتزاهارو حساب کردم و پیتزایی که سفارش دادم رو برداشتم و با آرمان از پیتزا فروشی خارج شدیم.
وقتی نشستیم تو ماشین پیتزارو به طرف آرمان گرفتم
--اینم پیتزای مامانت.
از این کارم خجالت کشیده بود.
--داداش مامانم اگه بفهمه دعوام میکنه.میگه چرا قبول کردی.
--نه ناراحت نمیشه. بهش بگو خودت براش خریدی.
--آخه من که پولشو ندادم!
--مگه قرار نشد تو بشی داداش کوچیک من؟ پس یعنی اینکه پول تو و پول من نداره !
با این حرفم اولش یه کم گیج شد و بعدش با اینکه منظورمو هنوز نفهمیده بود قبول کرد.
به ساعت نگا کردم ،۳ونیم بود.
--آرمان میخوای بریم بستنی بخوریم؟
--آخه الان که هوا سرده مامانم میگه نباید بستنی بخورم چون سرما میخورم.
یادش بخیر!بچه که بودم وقتی مامانم میگفت تو پاییز نباید بستنی بخوری من یواشکی میرفتم از بستنی فروش سرکوچه بستنی میخریدم.
بعدش هم یه سرما خوردگی حسابی! که با سرزنش های مامانم حالم بد تر هم میشد......
--خب بستنی که نمیشه بخوری،به جای بستنی چی میخوای بخوری؟
یکم فکر کرد ولی بعدش از حرفی که میخواست بزنه پشیمون شد.
--اصلا من داداش بزرگ ترم و تو هم باید به حرفم گوش بدی.
--باشه حالا که تو بزرگ تری و حرف حرف توعه، بریم پاستیل بخوریم........
"حلما"
🚫کپی ممنوع
❥↬•@Shbeyzaei_313
"درحوالی پایین شهر"
#پارت_یازدهم
--مشکلی پیش اومده گفتین بیام اینجا؟
--میخواستم بهتون بگم دنیارو همین امروز فردا از اینجا ببرید.
--با اینکه دلیل اجلتون برام گنگ و نامفهومه ولی باشه چشم.
--میتونم قبل از اینکه منتقلش کنید ببینمش؟
--بله حتماً.
بچه هارو سپردم دست یه خانمی معروف به مهناز هفت خط.
--بیبین مـــنـــاااز باد به گوشم برسونه رفتی دم گوش تیمور ور ور کردی واست بد میشه ها!
--خعلــــی خب بابا! پولو رد کن بیاد.
200هزارتومن دادم بهش.....
--ببخشید معطل شدین.
--خواهش میکنم این چه حرفیه.
نشستم صندلی عقب ماشین و باهم دیگه رفتیم بیمارستان....
رفتیم پذیرش.
--سلام خانم.
--سلام آقا بفرمایید.
--یه دختری به اسم دنیا دیروز بستری شدن میتونم ببینمش؟
--شما چه نسبتی باهاشون دارین
رفتم نزدیک
--من خواهرشم.
--چند لحظه صبر کنید.
با یه جایی تماس گرفت و بعد از اینکه گوشیو گذاشت با تأسف گفت
--واقعاً براتون متأسفم اما ایشون به دلیل کمبود خون همین چند دقیقه پیش فوت شدن.
با بغض گفتم
--چ...چی گفتین؟
با حس سوزش توی مغزم چشمام بسته شد....
چشمامو باز کردم اما نور شدیدی چشمامو اذیت میکرد.
--رها؟ رها؟
چشمام کم کم به نور عادت کرد.
--رها خوبی؟
سرمو برگردوندم و با دیدن حسام اتفاقات امروز واسم مرور شد
با گریه گفتم
--حســــــام!
اونم گریش گرفته بود
--رها خواهش میکنم گریه نکن!
دستامو گرفتم جلو صورتم و شروع کردم هق هق کردن.
--حسام دنیام رفت! تازه داشتم بهش عادت میکردم!
--باشه رها میدونم بخدا میدونم!
تورو جون حسام گریه نکن!
واست خوب نیست!
بلند شدم نشستم رو تخت
--میخوام ببینمش!
--رها چرا بلند شدی بخواب.
--حسام توروخدا منو ببر ببینمش.
--باشه رها فعلاً بخواب.
با گریه جیغ زدم
--نمیخـوام!
از تخت اومدم پایین.
نزدیک در ساسان ایستاده بود.
با تعجب گفت
--شما چرا بلند شدین؟
با گریه گفتم
--خواهش میکنم منو ببرید پیش دنیا!
هرچی به حسام میگم منو نمیبره!
--دستاشو تأییدوار تکون داد
--باشه اما شما الان حالتون خوب نیست.
به حرفش گوش ندادم.
جلو چشمام هی تار میشد.
دستمو چسبوندم به دیوار و رسیدم نزدیک پذیرش.
حسام و ساسان ناچار رفتن از پذیرش اجازه گرفتن تا من برم دنیارو ببینم.
پرستار اومد زیر کتفمو گرفت و چهارتایی
با حسام و ساسان رفتیم سردخونه.....
همین که صورت دنیارو دیدم با گریه جیغ زدم.
حس میکردم پاهام تحمل وزنمو نداره و افتادم رو زمین.
حسام اومد نزدیک
--رها چی شد خوبی؟
--آره اما نمیتونم بایستم.
پرستار روبه حسام گفت
--بفرمایید بریم بهتون ویلچر بدم ایشونو منتقل کنیم اتاقش.
عصبانی ادامه داد
--من بهتون گفتم این خانم باید استراحت کنه.
حسام و پرستار رفتن و ساسان موند.
از نیمرخ بهش خیره شده دیدم داره گریه میکنه با اینکه دلیل گریشو نمیفهمیدم با دیدن گریش گریم بیشتر شد.
سنگینی نگاهمو حس کرد و سرشو برگردوند طرفم.
سریع نگاهمو ازش گرفتم.
سعی کردم بلند شم اما همین که ایستادم نزدیک بود با صورت برم تو دیوار که دستمو محکم به دیوار نگه داشتم
ساسان اومد نزدیک
--چیکار میخواید بکنید؟
ملتمس گفتم
--میشه یه بار دیگه ببینمش؟
ساسان به مسئولش گفت اومد.
سرشو بغل کردم و بوسیدم.
--الهی بمیرم واست دنیـــا! آخه تو کجا رفتـــی؟
ایــــی خـــــداااا!
خدایــــا خیلیــــی نامردی!
ساسان اومد نزدیکم
--خواهش میکنم آروم باشید!
چشمامو بستم و سرمو به طرفین تکون دادم
--نمیـــتونم آروم باشم!
همون موقع حسام با پرستار اومد.
نشستم رو ویلچر و پرستار بردم اتاقم و کمک کرد خوابیدم رو تخت.
یه آمپول زد تو سرم و کمکم چشمام سنگین شد و خوابم برد.....
--رها! رهایی؟
چشمامو باز کردم میترا بالاسرم نشسته بود.
با گریه گفت
--خوبی؟
بغضم شکست
--میترا دنیا رفت!
با گریه گفت
--الهی بمیرم.
بغلش کردم و شروع کردیم باهمدیگه گریه کردن.
یکم که آروم شدم گفتم
--میترا ساعت چنده؟
--10شب.
--چه مرگم شده من انقدر میخوابم
یدفعه با ترس گفتم
--به تیمور چی گفتی؟
--هیچی بابا نترس. حسام بهش گفت.
با صدای آرومی گفت
--رها این پسره کیه؟
--یه آدم بیکار.
--خفه بابا همین آدم بیکار هزینه های بیمارستانتو داده ها فکر کردی صلواتی خوابیدی اینجا.
همون موقع حسام در زد اومد تو اتاق.
--میترا به رها کمک کن لباساشو عوض کنه باید ببریمش خونه.
با کمک میترا لباسامو عوض کردم و رفتیم بیرون.
میترا به حسام گفت
--حسام رها نمیتونه راه بیادا باید یه تاکسی چیزی بگیری.
--ساسان هست.
--ساسان دیگه کیه؟
--بابا یکم زبون به دهن بگیری میفهمی.
رفتیم تو حیاط و ساسان با ماشین منتظر بود.
سوار شدیم ماشین شدیم و با سرعت از بیمارستان دور شد.......
"حلما"
@berke_roman_15
🌺👆🌺👆🌺👆🌺