رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق🍃
#پارت_11
همینجور که ساک هارو از توی کمد در میآوردم گفتم :فاطمه اونموقع که خیست کردم چرا میگفتی امیرعلی ولم کن؟ 😈😂😂
فاطمه گفت:امیرعلی وقتی خوابم میاد روم آب میریزه😂
منم فکر کردم اونه برای همین به غلط کردن افتادم چون تا وقتی نگم غلط کردم ولم نمیکنه 😂😂😂
منو آسیه اینجوری شدیم👈🏻😂🤣😐🤦♀
ساک هارو با خنده بستیم و رفتیم سه تایی یه شام خوب بپزیم 😋😋
موقع خواب که شد فاطمه گفت:واستین به امیرعلی زنگ بزنم که بفهمه خوبیم که تا صبح سکته نکنه 😂
+نمیکنه من چند دقیقه پیش با محمد حسین حرف زدم دیگه میفهمن ما خوبیم نیاز نیست زنگ بزنی
_عه باشه پول شارژم از تو رفت😂😜
+ای کلک😂فدا سرت
تا صبح با هم راجب سفر حرف میزدیم یاد گذشته کردیم که سه تایی رفتیم تو بسیج عضو بشیم
صبح فاطمه و آسیه رفتن خونه هاشون که آماده بشن واسه سفرچون همه ی وسایلاشون اونجا بود بعدم آسیه میگفت زیادی موندن بسه دیگه😅
هرچی گفتم وسایلاشون رو داداشم میاره قبول نکردن و رفتن
این چند روز مثل باد گذشت و روز شنبه فرا رسید 😍😉
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️