eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
965 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق🍃 خیلی خوشحال بودم که میخواستم دوباره برم راهیان نور و شلمچه، طلاییه وهویزه رو ببینم 😍😍❤️ شام خوردم و از مامان جون تشکر کردم و اومدم روی تختم دراز کشیدم اخ چقدر خسته بودم ولی از شوق خوابم نمیبرد🙄 فردا صبح ساعت 5قراره بریم😍😄 به کارهایی که به من سپرده شده بود فکر کردم اینکه مسئولیتم خیلی سخته ومن باید مراقب همه ی زائرا باشم 😥 اگه خداییه نکرده اتفاقی بیوفته مسئولیتش بامنه🤦‍♀ ولی خب خادمی شهدا هم نصیب هرکسی نمیشه😉 نمیدونم چقدر با خودم حرف زدم که ساعت 2شد😁😅 بلند شدم تا کارهایی که مونده بود رو بکنم ولی خواب داشتم برای همین دوباره رفتم روی تخت وخیلی زود خوابم برد😴🤤 ‌ساعت 4بود که با صدای محمدحسین بیدار شدم _آبجی جان بلند شو دیره باید بریم +محمدحسین خواب دارم برو 10دقیقه دیگه بیا😴 _نمیشه بلند شو دیره +داداشی خواب دارم خو🤧 _حقته وقتی تا 2شب میشینی با خودت حرف میزنی +چییی بیدار بودی اونموقع؟ _بله بیدار بودم و به دیوونگی خواهرم میخندیدم 😂 +هرهر خوش خنده 😂 _برو نمازتو بخون آماده شو بریم +باشه داداشی 😘 یه کش و قوس به خودم دادمو پرانرژی بلند شدم🤩🤓نمیخواستم روزی به این خوبی رو با تنبلی خراب کنم تازه اونجا باید تا دیر. وقت بیدار باشم😁 نمازمو خوندم و مانتو عبایی که خریده بودمو پوشیدم وااای چقدر بهم میاد😍😌 همه وسایلمو برداشتم که داداش اومد تو اتاقم _به به هزار ماشالله چه زیبا شدی بانو😄 +ممنون داداشی 🙃چشات خوشکل میبینه _نه دیه😅 آبجی جان یه خواهش دارم ازت +جانم جون بخوا _زینب جان لطفا اونجا منو سید یا آقای حسینی صدا کن خودت که میدونی چرا +آره داداشی میدونم حواسم هست خیالت راحت _حالا ساک تون کجاست بانو تا ببرم توی ماشین😅😆 +اونجاست 😅 +محمدحسین🙂 _جانم +خیلی دوستت دارم داداشی 😍 _ من بیشتر خواهر کوچولو 😄 +خیلی خوشم میاد میگی خواهر کوچولو اینجوری حس میکنم بیشتر حواست بهم هست و هوامو داری😍 _من همیشه پشتتم راستی اونجا کاری داشتی به خودم بگو میدونم خودتم راحت نیستی همش بری پیش آقا محسن +باشه قربونت برم چشم، شما نگفتی دیره؟ سه ساعته داری میحرفی😅 _باشه تسلیم بریم😄 مامان جون منو از زیر قرآن رد کرد و باهاشون خداحافظی کردم 💐🌸 رسیدیم جایی که اتوبوس‌ها میخواست حرکت کنه دیدم بچه های سپاه به گوشه جمع شدن منو محمدحسین رفتیم نزدیکشون محمدحسین رفت کنار آقایون منم رفتم وسط فاطمه و آسیه ایستادم 😁😅 منتظر فرمانده بودیم که بیاد بگه چیکار کنیم.... 😐😁 قلبم از خوشحالی تند تند میتپید با اینکه بار اولم نیست میخوام برم ولی حس خوب اونجا فکرشم آدمو به وجد میاره😍 ادامه دارد... 😍 🌸به قلم سیده بیضایی 🌸 ‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️