رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق🍃
#پارت_2
آسیه خانواده ی مذهبی داره✌️🏻 اسم باباش مرتضی است که من عمو مرتضی صداش میکنم😉. تک فرزنده 😒 درحال حاضر دانشجویه خیلی شر و شوخ طبعه😂😁
فاطمه هم خانواده ای مذهبی داره ☺️اسم باباش احمده که من عمو احمد صداش میکنم😌
یه داداش داره به اسم امیرعلی 😑😐
سه سال از فاطمه بزرگتره🤪
آقا امیرعلی توی سپاه کار میکنه🙂
فاطمه دختر باحالیه😇
ما سه تا باهم خیلی صمیمی ایم 😜وبیشتر وقتا باهمیم چون باباهامون رفیقای همن و ما سه خانواده همدیگه رو کاملا میشناسیم🤩💛
(اینو یادم رفت بگم من یه پسر دایی دارم اسمش علیرضا ست🌱)
علیرضا و امیرعلی ومحمدحسین ومحسن دوستای همدیگه ان🤞🏻🍁
باهم میرن سپاه وباشگاه پارکو و هیئت ومسجد 🙄😁
هر جمعه توی مسجد باهم قرار دارن ومیرن اونجا🤛🤜
ما سه تا داروسازی میخونیم☠ و خییییلی تلاش کردیم که هر سه تامون قبول بشیم
خیلی سخت بود😓الانم هرسه دانشجواییم
ما باهم کلاس کاراته هم میریم توی بسیج هم که گل سر سبدیم😛😀
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸