رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_20
زنگ خونشون به صدا در اومد 🔔
منو آسیه باهم رفتم کنار درب هال ایستادیم تا اونا بیاین تو خونه🔹🔸
بعد از اینکه مامان جونم وبابایی وزن دایی و دایی وخلاصه همه اومدن علیرضا و محمدحسین باهم وارد شدن😜
من محمد حسینو آوردم اینور که اونا راحت باشن😂🤪
آسیه👇🏻🌸
خیییلی استرس داشتم😰😥
وقتی آقا علیرضا جلوم ایستاد خیلی بدتر شدم😥
دیدم زینب داره با یک لبخند ملیح نگاهم میکنه و مژه هاشو روهم فشارمیده یعنی نگران نباش😅
_س.. سلام😥
+سلام آسیه خانم🙈
بفرمایید این گل برای شماست🌸
_خیلی ممنون
رفتم توی آشپزخانه و زینب رو صدا زدم بیاد 😀
_وای زینب خیلی باحال بود😂
+چشمم روشن👀تا دو دقیقه پیش داشتی پس میوفتادی الان اینقدر بلبل زبون شدی🤨
_بله بله درست میفرمایین😂😂
با صدای مامانم که میگفت آسیه جان مادر چاییو بیار به خودم اومدم
زینب رفت چایی رو ریخت و چادرمو درست کرد سینی رو داد دستم وگفت
*چایی هارو نریزی روی اون پسرداییه بدبختم😜😂
چایی رو تعارف کردم وزینب زحمت کشید شیرینی رو تعارف کرد ☺️
بعد از صحبت های بزرگترا عمو مهدی گفت
_خب حالا بچه ها برن توی اتاق باهم حرف بزنن اگه باهم به تفاهم رسیدن مبارکه😍👏🏻👏🏻
با اجازه ی بابا و بقیه آقا علیرضا رو به سمت اتاقم راهنمایی کردم😅😄
زینب👇🏻🌸
بعد از نیم ساعت اومدن بیرون
از لبخندعلیرضا معلوم بود جواب آسیه مثبته 😍😍😍
یهو صدای دایی اومد که گفت
_مباررررکه ان شاءالله 😍👏🏻👏🏻👏🏻
همه دست زدن و انگار همه خوشحال بودن مخصوصا من😍😍
جای فاطمه خالی اگه میبود یه عالمه میخندیدم ولی حیف که برای عمو احمد کاری پیش آمد ومجبور شدن برن روستامادربزرگش 😕🙁
قرار شد عقد سه روز دیگه باشه توی مسجد جمکران😍😋
مهریه هم به خواست آسیه 14تا بود😋
قرار شد دو هفته ی دیگه هم عروسی باشه🤩 چون خانواده ی ما زیاد اهل نامزدی نبودن واینکه ماها همدیگه رو کاملا میشناسیم😍😌😉😉
آماده شدیم بریم که آسیه صدام کرد
_زینب آبجی یه خواهش
+جونم
_فردا باهام بیا بریم واسه عقدخرید کنیم چون وقت کمه میترسم دیر بشه😕
+باشه عروس خانم فردا ساعت 9با فاطمه دم در خونه ایم
_باشه برو منتظرتونم. یاعلی
(اسیه:بازگفتن کلمه عروس خانم قند تو دلم آب شد😍)
+علی یارت🌸
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️