رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_27
دیگه هنگ کرده بودم😂
اخه اینهمه وقت عاشقش بوده و دم نزده😕
رفتم توی آشپزخونه ویه بوس آبدار روی لپ مامان جونم کاشتم
_من فدای فرشته ی خوشگلم بشممم😍😌😋چطوری مامان ژون؟ ☺️
+سلام دخترکم خوبم عسل مامان تو چطوری آخه طفلک بچم فقط درس میخونه😕🙁مادرجان یکم بیا بیرون از توی اون اتاق لامصب🤦♀🙁
_چشم زیباترینم😉😜حالا برو بشین کنار اون پسر ترشیدت تا من براتون ناهار درست کنم😉😉
+نمیخواد مادرجان خودم درست میکنم تو برو ببین این چشه که از دیروز رفته تو خودش🙁
_نترس مامان جون این چیزیش نمیشه ولی بازم چشم میرم ببینم چشه😄
به به آقا محمدحسین چخبرااا؟ 😂
فهمید دارم اذیتش میکنم برای همین پاشد با اخم رفت توی اتاقش😐💔
با این کارش ناراحت شدم😢💔
تابه حال اینجوری باهام رفتار نکرده بود😢
رفتم درب اتاقش و در زدم جواب نداد برای همین خودم رفتم تو اتاق
_داداشی جونم چی شده چرا پکری?☹️
+سیده اذیتم نکن فکرم درگیره😞
زدم زیر گریه 😭
لوس نبودم ولی تابه حال محمدحسین اینجوری باهام حرف نزده بود🥀
+آبجی غلط کردم ببخشید گریه نکن😣
تورو جون...
_هزاربار گفتم قسم نخور😠
چرا اینجوری میکنی محمدحسین؟😢
+آبجی دست خودم نیست میترسم فاطمه خانم جواب منفی بده☹️😔توام که نمیری باهاش حرف بزنی😞
_وای ببخشید که باعث ناراحتیت شدم باشه قول میدم با مامان و زن عمو حرف بزنم😋😉
یه بوس روی دستم زد😘
_وا داداشی بهت گفتم دستمو بوس نکن دوست ندارم آخه تو....
+هیس🤫 نکنه باید واسه اینم ازت اجازه بگیرم🤨🤨🤪
_باشه بابا😂😂🍃
بعد از کلی حرف زدن و درد ودل کردن رفتم توی اتاقم... به فکر این بودم که چجوری به مامان و زن عمو بگم😕
رفتم توی آشپزخونه که با مامان حرف بزنم محمدحسینم نگران نگام میکرد منم با اشاره بهش فهموندم نگران نباشه🙃😇
اونم با دستاش شکل قلب در اورد😂❤️
و بوس هوایی فرستاد 😘
خنگ تر از داداشم جایی ندیدم 😂
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️