رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_5
فرمانده گفت :ماموریت شما ایندفعه توی راهیان نور هستش شما آقایون مسئول بخش آقایون هستید وشما خانمها مسئول بخش خانمها👏🏻👏🏻😉
خانم حسینی ومحسن مسئولان اصلی هستن🍃
خانم حسینی به نمایندگی از خانمهایی که میرن راهیان نور اگر کاری یا مشکلی بود میان به محسن میگن و محسن مسئوله اون مشکل رو برطرف کنه☝️🏻
وهمینطور برعکس👤
متاسفانه چون برادر خانم حسینی مسئولیت دیگه ای دارن نمیتونم محمدحسین رو مسئول اصلی بزارم که خانم حسینی راحت باشن
خب سوالی نیست؟! 🧐
علیرضا پرسید حاج آقا چند اتوبوس هستن؟ واینکه چه تاریخی؟🤨
فرمانده گفت :سه اتوبوس خانم وچهار اتوبوس آقا که هر کدومتون مسئول یک اتوبوس هستین اما کار خانم حسینی ومحسن بیشتر و سختره😊😄
تاریخ هم شنبه همین هفته😐
امیرعلی گفت:وااای چرا زودتر نگفتین سه روز بیشتر وقت نداریم آماده بشیم که🙁😩
فرمانده گفت :خُوبه خُوبه فعلا برو جریمتو انجام بده😈
رفتیم توی حیاط نشستیم و راجب این ماموریت حرف میزدیم که یهو آسیه گفت:
_زینب
+بله
_زرنگیااا😁
+چطور مگه؟ 😐
_حاج آقا تورو با آقا محسن انداخته😈😂
با این حرفش فاطمه و آسیه دوتایی زدن زیر خنده 😂😂😂🤣
منم کم نیاوردم و گفتم :ساکت بی ادب به من چه 😒😒
واقعا از این حرفتون ناراحت شدم
آخه این چه حرفیه میزنین
همین شما فاطمه خانم خودت میگی نباید با نامحرم اینجور بود اونجور بود بعد الان میخندی؟
اونا هم حرفمو قبول کردن و معذرت خواهی کردن
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی 🌸