رمان زیبا وهیجانی🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_61
زینب:
عجب آزمایشگاهیه😍
ایول به خودم با این حسن انتخابم 😌
رفتم به سمت مسئول اینجا
_ببخشید از می میتونین بیایم؟ چون همه چی تکمیله
+همین الان
_خیلی خوبه
+اینجا مطعلق به خودتونه کسی هم کاری بهتون نداره
_تشکر
از فردا صبح میایم و شروع به کار میکنیم 😃
باید به بی بی میگفتم تا زمان کشف فرمول سرم خیلی شلوغه و شاید نتونم بهش سر بزنم
رفتم سمت خونه بی بی جون
_بی بی
+جان بی بی😍
_بی بی میگم که... من بخاطر کارم چند وقت خیلی درگیرم اگه نتونستم بیام ببخشید🙏🏻
+این چه حرفیه دخترم برو با خیال راحت به کارات برس 😉
_فدات بشم ❤️
+فدای حسین بشی
با بی بی خداحافظی کردم
رفتن خونه
چقدر خونه بدون محمدحسین ساکته😕
رفتم دوش گرفتم و رفتم توی اتاق که مامان روی تختم نشسته بود
_سلام به ماه آسمون من 😍
+سلام دختر مامان😇
_راه گم کردین 😅
+برات قهوه آوردم باهات کار داشتم
رفتم توی صندلی روبه روی مامان نشستم
_جونم بگو
+زینب جان من نگرانتم 😓یه دلشوره عجیبی افتاده به جونم
_لعنت بفرست بر شیطان، آخه اول کاری که هنوز هیچی نشده چرا الکی نگرانی فدات بشم
پوستت چروک میشه هاا😂
+زینب نکنه یک روزی دیگه اینقدر پرانرژی نباشی 😢
_مامان من خودمو میشناسم من همیشه ی خدا همینم 😂هیچ وقتم تغییر نمیکنم مطمئن باش 😉
+به بابات رفتی دیگه...
بابات یه آدم شر و شیطونی بود😂
_من فدای هردوتون بشم 😂😂
مامان رفت که غذاهاش داشت میسوخت 😂🤦♀
توی گروه سه تایی مون نوشتم
{سلام به دیوونه های خودم، فردا صبح راس ساعت 6باید توی آزمایشگاه باشین گفته باشم آدرسم براتون میفرستم فردا صبح اولین روز کاری مونه باید از همین فردا شروع کنیم به ساخت فرمول دیگه حرفی نداره یازهرا}
آسیه نوشت :ایول من ساعت 4 میرم غصه نداره که.. 😅
فاطمه:محمدحسین اون ساعت خوابه من با کی بیام 😐
زینب :خوابالو کردیش؟ خودم میام دنبالت
آسیه:نه نه من میرم دنبالش چون کارشم دارم 😁
زینب :من آخر نفهمیدم شما دوتا دور از چشم من چیکار میکنین🤨
هر دوشون خندیدن و گفتم وقت ندارم و آفلاین شدم😁
🌸〰فردا صبح〰🌸
سه تایی رفتیم آزمایشگاه و شروع کردیم به کار
سرمون خیلی شلوغ بود الان دو هفته از کارمون میگذره که یکم موفق شدیم در زمینه ی ساخت فرمول
توی این دوهفته از ساعت 6 صبح تا 20 شب آزمایشگاه بودیم
فقط آسیه زودتر میرفت که حالش بد میشد
ماهم روزایی که کار کمتر داشتیم ساعت 16 میرفتیم خونه یکم استراحت میکردیم بعدش دوباره میومدیم
واقعا خسته بودم ولی به کشف فرمول می ارزه😍
🌸〰پنج ماه بعد〰🌸
محسن:
توی این پنج ماه حتی یکبارم زینب خانم رو ندیده بودم
نمیدونم کی قراره بوداین کار تموم بشه
حاجی گفت تا وقتی زینب خانم کارش تموم نشه نمیتونم برم خاستگاری
تصمیم گرفتم برم مشهد چند روز... 😍
آماده رفتن میشدم و ساک هامو بستم
انداختمشون توی صندوق ماشین
و با یه بسم الله و آیة الکرسی راه افتادم
〰〰〰〰〰🌸
بعد از چند ساعت رانندگی خسته و کوفته رسیدم مشهد.. 😍❤️
یه هتل تقریبا نزدیک به حرم رزرو کردم و بعد از بردن وسایل توی هتل پریدم توی حمام که دوش بگیرم💦
بعد از حمام درجا افتادم رو تخت و خوابم برد 😴
ساعت نزدیکای 4 صبح بود که با زنگ گوشیم بیدار شدم
کی بود این ساعت؟
محمدحسین بود😳نکنه کاری شده😱
سریع گوشی رو جواب دادم
_الو سلام چی شده😱
+سلام داش محسن، شرمنده داداش فکرکردم واسه نماز بیدار شدی برای همین زنگ زدم
_راست میگی خسته بودم اصلا یادم رفت
+خاله جون گفت مشهدی آره?
_آره یکی دو روز اومدم مشهد یکم حال و هوام عوض بشه 😉
+داداش میخواستم بگم کار خانما داره جواب میده اونجا پیش امام رضا تا میتونی براشون دعا کن
_چشم اتفاقا چند ساعت دیگه میخوام برم حرم چشم حتما دعا میکنم
+قربانت، داداش کاری نداری من باید برم
_نه سلامت باشی یاعلی
تاکسی گرفتمو یک راست رفتم حرم
بعد کلی زیارت و دعا برای موفقیت خانما و... رفتم سمت سقاخانه که آب بخورم که همونکه لیوان رو بردم سمت لبم گوشیم زنگ خورد
_الو سلام داداش
+سلامممممم محسن بگو چیشدههه😍
_برادر گوشم کر شد چرا عربده میزنی بگو چی شده 😂
+کارشون تمام شد 😍😍
_ دروغ نگووو😍🤩
+جان خودم که همین الان فاطمه زنگ زد گفت تموم شده و خیلی ام موفقیت آمیز بوده
_الحمدالله، خداروشکر
من برم نماز شکر بخونم
+داداش ایول بهت که دعا کردی من فعلا برم به سیده زنگ بزنم یاعلی
خوش به حال محمدحسین که چه راحت برای سیده زنگ میزنه 😔
اما من الان نزدیک 7ماهه دارم خون دل میخورم
همینجا از امام رضا میخوام یا کاری کنه بهش برسم یا فکرو علاقشون از دلم بیرون کنه🖤🥀
اما کمی امید داشتم چون حاج آقا گفته بود وقتی کارش تمام بشه میتونیم بریم خاستگاری
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال آزاد‼️