رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_69
محمدحسین
بعد از یکی دو ساعت زینب اومد و رفتیم هتل...
بخاطر اینکه میخواستیم نهار بخوریم هممون رفتم توی یک اتاق
+زینب جان امروز عصر برای دکتر فرهانی نوبت گرفتم بریم اونجا ان شاءالله خوب بشی😍
_داداش تو نمیخوای بفهمی من خوب نمیشم؟ من با این اوضاع کنار اومدم دیگه نیاز به دکتر نیست
+این حرفا چیه میزنی مگه نمیفهمی..
_من میفهمم تو نمیفهمی و نمیخوای قبول کنی که من دیگه خوب نمیشم
صدام رفت بالا
+چته زینب؟ چرا اینجوری شدی؟😡چرا لجبازی میکنی؟ چرا همش تو خودتی؟ تو همون دختری هستی که 10 پله رو میپرید پایین؟😡
زینب داد زد
_نه نیست!
چرا نمیفهمی دیگه نمیتونم اذیتت کنم، دیگه نمیتونم خودم همه کارامو انجام بدم؟ دیگه نمیتونم با یک دست درو باز کنم با یکی روت آب بریزم، دیگه نمیتونم موهامو ببندم
چرا اینارو نمیفهمی؟
و زد زیر گریه
وای همش تقصیر منه که زینب عصبی شد و داد زد
محسن یه گوشه نشسته بود و سرش پایین بود
زینب داشت گریه میکرد
فاطمه ام زینبو بغل کرده و بود وهمش میگفت آروم باش زینب
رفتم بغلش کردم و گفتم
+همه ی اینارو میدونم فدات بشم
فقط یک دکتر دیگه مونده همون یکی رو بیا دیگه کاریت ندارم
سرشوگذاشت روی شونه ام و شروع کرد به گریه کردن
_داداش نمیتونم بغلت کنم😭😭داداش نمیتونم بزنمت😢
من فقط آروم اشک میریختم
محسنم همش سعی دراین داشت که گریه اش معلوم نباشه
فاطمه هم که به طور واضح اشک میریخت
سوار ماشین شدیم که بریم پیش آخرین کسی که شاید بتونه کمکمون کنه
محسن:داداش
+بله
_اول برو حرم بعدش بریم مطب
فهمیدم منظورشو
+باشه
رفتیم حرم من گفتم
امام رضا خودت خواهرمو کمک کن شفا و سلامتیش از تو میخوام...
اگه خواهرم خوب بشه نذر میکنم که کل ماه محرم رو نذری بدیم باشه؟
بعد از دعا و مناجات رفتیم مطب وارد اتاق شدیم من و زینب
دکتر بعد از معاینه گفت
+دخترم تو خوب میشی
با این حرفش چشمام اندازه هندونه باز شد 😳
_چی دکتر؟ چی گفتین؟
+گفتم که من عملش میکنم و امیدوارم خوب بشه
برید خداروشکرکنید چون یک معجزه است
با خوش حالی گفتم
+چیکار کنم دکتر؟
_من تا سه ماه آینده وقت خالی برای عمل ندارم
+دکتر نمیشه یک کاریش بکنید 🙁
_فردا صبح قبل از شروع کارم بیاین که عملش کنم ساعت 5صبح
+خیییلی ممنونم
با خوش حالی رفتیم بیرون و پریدم ت ماشین
+خوش خبری بدیییییین😍
_چشیده داداش؟
+زینبو فردا عمل میکنه و خوب میشه خدا بخواد😋😍
_جدی 🤩
+آره، امروز بستنی مهمون منین
با خوش حالی اون روز گذشت و توی بیمارستان منتظر بودیم امسشو صدا کنن
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال ازاد‼️