رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق🍃
#پارت_7
سوار ماشین شدیم توی مسیر سکوت برقرار بود که یهو آقا امیرعلی ظبط ماشین رو روشن کرد🎵🎶
منم باید برم آره برم سرم بره
نزارم هیچ حرومی به طرف حرم بره
یه روزی ام بیاد نفسم آخرم بره
من عاشق این مداحی بودم😍😍
نفهمیدم کی رسیدیم خونه بعد از تشکر پیاده شدم میخواستم برم که فاطمه گفت:زینب آبجی فردا ساعت 9اماده باشین توو آسیه من با امیرعلی میایم دنبالتون بریم کلاس کاراته 😍😁
سریع گفتم:نه نیازی نیست به زحمت بیوفتین خودمون با تاکسی میایم ✌️🏻
فاطمه میخواست حرف بزنه که آقا امیرعلی سریع گفت:نه میایم دنبالتون خدانگهدار💐
من موندم توی تعجب با این حرکت آقا امیرعلی 😳😐
رفتیم توی خونه و بعد از نماز خوندن منو آسیه خوابیدیم😴😴
صبح بیدار شدم و دیدم آسیه نیست😳
رفتم پایین که دیدم داره میز صبحانه رو آماده میکنه 😋😋
رفتم وبهش سلام کردم و بعداز اینکه جوابمو داد
گفت:آبجی زنگ بزن به عمومهدی بگو بعد از کلاس منوتو وفاطمه میریم بازار که وسایلی که برای سفر لازم داریم رو بخریم😋🤩
+باشه
بعد از اجازه گرفتن از باباجون رفتم و باهم صبحانه خوردیم و رفتم که آماده بشم که بریم باشگاه... 🚶♂
باشگاه که تموم شد دم در منتظر آقا امیرعلی بودیم که مارو برسونه بازار
که یهو یه ماشین مشکی جلو پامون نگه داشت شیشه هاش دودی بود داخلشو نمی دیدم 😕🙁
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️