رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_75
صبح با سروصدا های عجیبی بیدار شدم
موهامو دور سرم جمع کردم و رفتم بیرون
_سلااااااااااام
با بیرون رفتنم از اتاق صدای جیغ آسیه و فاطمه بلند شد
بعدم علیرضا و محمدحسین از حیاط اومدن داخل و سلام دادن
_سلام دختر عمه مبارکه بالاخره عروس شدی
+مگه من گفتم که جوابم مثبته☺️😂
_میفهمم خانما اولش ناز میکنن 😂
+عجب!
همه باهم در حال جمع و جور کردن خونه بودن که صدای زنگ اومد
علیرضا :آقا جون مامان جان آقا داماد کارتون دارن😁
_وااای چرا الان اومدن مگه قرار نبود شب بیان الان من حاضر نشدم😱😭
فاطمه:خواهر شوهر ترشیده ی من، اونا الان اومدن چادرو برات بیارن و عرض ارادت بکنن
_اها
تا ظهر مشغول تمیزکاری و شست و شو بودیم بعدشم قورمه سبزی دست پخت آسیه و فاطمه رو خوردیم 🤢😂
منم بعد از دوش گرفتن و بستن موهام آسیه و فاطمه رو صدا زدم
باهم شروع کردین به آماده شدن
دوتایی افتادن به جون من و من همش جیغ میزدم که آرایش به صورت خییییلی ملیح باشه و اونا فقط میخندیدن🤦♀😐
تا ساعت 19 فقط مشغول آماده شدن بودم
اونا ساعت 20 میآمدن
منم نشسته بودم تو اتاق و داشتم نماز میخوندم
بقیه هم بیرون بودن
_خدایا خودت کمکم کن، من آگاهی هیچی رو ندارم و فقط شمایی که میتونی کمکم کنی اگه واقعا آدم خوبیه خودت کاری کن که بهش اعتماد کنم
تو حال و هوای خودم بودم که صدای زنگ خونه بلند شد
در کمال ناباوری هیچ استرسی نداشتم 😁
صدای در اتاقم اومد
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال آزاد‼️