رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_76
_بله؟
+آبجی بیا الان میان داخل باید خوش آمدگویی کنی
_باشه باشه اومدم
اول از همه خاله جان اومد داخل
_سلام عروس گلم😍
+سلام خاله جون خوش اومدین🙂
_ماشالله یه تیکه ماه شدی
+چشماتون خوشکل میبینه☺️😀
خاله رفت و عمو جان اومد طرفم
_سلام بابا جان، چقدر خوشکلی تو عروسم😄😍
+سلام عموی گلم خیلی خوش اومدین
پرو میشم اینقدر تعریف نکنین😂
_ولی خدایی محسن خوش سلیقه است
+(سرخ و سفید شدن😬)
عمو با خنده رفت و آقا فرهاد اومد
_سلام زن داداش عزیز😁
+سلام داداش خوبین؟
_خداروشکر شما چطوری؟
+ممنون بفرمایید خوش اومدین
فرهادم رفت و با علیرضا رفتن یه گوشه نشستن
نوبت رسید به آقا محسن
اول با مامان بابا بعد با محمدحسین و بعدش اومد. طرف من
سرشو تا میتونست داده بود پایین
_سلام زینب خانم
+سلام، خوش آمدید
_ممنون،خوبین
+تشکر شما چطورین؟
_منم. خوبم
آقا محسن با محمد حسین رفتن و کنار هم نشستن
منم. رفتم آشپزخونه پیش آسیه و فاطمه
_چطور بود😈
+چی؟
_آقا محسن دیگه 😑
+نگاه نکردم خب😂
_نابود شدم
آسیه :بچه ها غلط نکنم محمدحسین داره باهاش جک میگه آخه نگاه کنین چطوری میخندن 🤨
+وای زل نزن بهش بده🤦♀
_برو بابا
"" زینب بابا جان چایی بیار""
_وای بچه ها من باید الان چیکار کنم😱
+عقب مونده ی من تو الان خیلی عادی سینی چایی رو برمیداری میبری تعارف میکنی 😂
_چه کار سختی😄😥
چادرمو درست کردم و سینی رو برداشتم و رفتم تو حال
خاله:ماشاءالله عروس گلم😍
عمو:به به دخترمو ببین🤩
منم که همش سرخ و سفید میشدم
اول عمو و بابا بعد خاله و مامان یهو دیدم آسیه و فاطمه هم نشستن برای اوناهم بردم بعدش برای فرهاد و عليرضا
فرهاد:چایی زن داداش خوردن داره😂
علیرضا :اونقدر از این چایی ها بخوری که بترکی😂
منم در حال مردن بودم و رفتم سمت آقا محسن و داداش
اول داداش برداشت و رفتم سمت آقا محسن
یهو لرزش دستم زیاد شد که نزدیک بود چایی بریزه روش
عمو:محسن گفتم که اگه روت چایی ریخت یکی از اتفاقات طبیعی خاستگاریه😂😂
و همه خندیدن
محسن چایی رو برداشت و من رفتم کنار خاله نشستم
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال آزاد ‼️