هدایت شده از 🌹یاضامن آهو🌹
7.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃هرگزنمیردانکه دلش جلدمشهداست
🦋حتی اگربال وپرش را جداکنند🕊️هرکس به مشهدآمدحاجت گرفت ورفت 💐اورابه دردکربلامبتلاکنند
🌸....
💫یاغریب الغربا💫
@harm_com
سلامعلیکم
الحمدالله به لطف خدا ودعای حضرات معصومین توفیق ۴۰ روز توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها را داشتیم .
به شکرانه این نعمت دوستانی که مایل هستند سوره مبارکه یس را خوانده و به پیشگاه مطهر چهارده معصوم هدیه می نماییم .
🌸دعای امان زمان علیه السلام بدرقه زندگیتان🌸
#بادقت #بخوان 📜
✅پنج اصل دین در "صلوات" وجود دارد:
🌷اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌷
✔️ "اللهّم" توحید است؛
✔️ "صلّ علی محمّد" نبوّت است؛
✔️ "و آل محمّد" یعنی امیرالمومنین (علیه السلام) و یازده اولادش(علیهم السلام) این هم امامت؛
✔️ و چون حقّ محمّد و آل محمّد (علیهم السلام) را ادا کردید، "عدالت" است؛
✔️ "وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم" یعنی انتظار ظهور منجی و ایمان به معاد و قیامت
✨قربان این مستحب و دعای برآورده که با آن به هر پنج اصل دین اقرار می کنیم.
🌷اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌷
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سی_یکم
سرشو آورد بالا
قطرات اشک پشت سر هم از چشمام جاری میشد.
حس میکردم دیگه نمیتونم نفس بکشم.
خودشم بغض کرده بود
با صدای آرومی لب زدم
--چــــرا؟
سرشو انداخت پایین
صدام بلند تر شد
--چـــرا بهم نگفتــــی؟
از سکوتش حرصی شده بودم.
با مشت کوبیدم رو میز و جیغ زدم
--چــــرا ســـاســــان؟
دستاشو به حالت تسلیم بالا برد.
--باشه بهتون میگم!
ملتمس گفت
--فقط خواهشاً اینجا داد و بیداد نکنید!
حس آدمی که بهش خیانت شده رو داشتم.
ساکت شدم و همینجور که اشک میریختم عصاهامو برداشتم و رفتم سمت در.
--خواهش میکنم وایســـا!
بی توجه به حرفش به راهم ادامه دادم و از کافی شاپ رفتم بیرون.
پشت سرم صداش میمود
--رها خانم! صبر کنید! خواهش میکنم.
مکث کرد و بلند تر داد زد
--جون حســــام!
ایستادم و پشتم بهش بود.
اومد جلوم ایستاد.
--بیاید بریم تو ماشین.
تو چشماش زل زدم
--چرا برگشتی؟
سرشو انداخت پایین
--اومدی چیو ببینی؟ اینکه خورد شدم؟
اومدی بگی مثلاً خونواده داری؟
چرا اومدی ساسان؟
ناراحت گفت
--میشه خواهش کنم بریم تو ماشین؟
--تو ماشین چه خبره؟
کلافه گفت
--خبری نیست من اینجا نمیتونم حرف بزنم.
رفتم سمت ماشین و سوار شدم.
خودشم اومد و نشست پشت رول.
با تشر گفتم
--خب اینم ماشین.
برگشت سمتم و بدون معطلی گفت
--من مجبور شدم رها!
--مجبور شدی؟
پوزخند زدم
--خب که چی ؟
--خیلی بیرحم شدی رها!
اونی که من میشناختم یه دختر مهربونی که حتی آزارش به مورچه هم نمیرسید ولی الان
با گریه داد زدم
--آرهـــه من بیرحم شدم! میدونی چرا؟
چون جای من نیستی که بفهمی!
که تو پنج سالگی بشکنی!
جای من نیستی که روزی هزار نگاه جورواجور رو تحمل کنی!
تو جای من نیستی ساسان!
--باشه ببخشید.
--نمیبخشم چون اصن مهم نی که بخوام ببخشم.
--باشه نبخش فقط به حرفام گوش کن خواهش میکنم.
ساکت شدم و نگاهمو به خیابون دادم.
اون روز قرار بود ساعت ۵ عصر عمو حمید بیاد ببرتمون ولی وقتی اونا اومدن تو نبودی!
من اونارو تا شب سرپا معطل کردم اما نیومدی!
ناچار منو با خودشون بردن و تیمور قول داد
فردای همون روز تو رو بیاره دم خونه ی عمو حمید ولی نیاورد.
عمو اومد دم خونه ی تیمور اما همسایه ها گفتن صبح زود از اونجا رفتین.
بگم کل شهر رو زیر و رو کرد دروغ نگفتم اما خونشو پیدا نکرد.
صداش خدشه دار شد.
--تو این ۱۵سال همش به تو فکر میکردم و عذاب وجدان داشتم.
اینکه کجایی و داری چیکار میکنی؟
فکر اینکه در نبود من تیمور اذیتت میکنه دیوونم میکرد.
همه جارو دنبالت گشتم تا اینکه اون روز دیدمت.
اولش میخواستم بهت بگم ولی...
مکث کرد و ادامه داد
--ولی فهمیدم که با حسام آشنا شدی.
وقتی رفتارای حسامو باهات دیدم
تلخند زد
--فهمیدم که نـــَه طرف خیلی عاشقه!
بخاطر همین خودمو انکار کردم.
برگشت سمتم
--ببخشید اینهمه ناراحتت کردم!
الانم نمیخوام که تا ابد پیش من بمونی.
میدونم توام حسامو دوس داری و تلاشمو میکنم تا پیداش کنم!
خدایا چی داشتم میشنیدم؟
حرفای ساسان با حرفایی که تیمور میزد زمین تا آسمون فرق داشت.
با بهت گفتم
--ی...ی...یعنی.....
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سی_دوم
--یعنی عمو حمید نمیخواسته تو رو تنها ببره؟
یعنی تو ازشون نخواستی که تنهایی بری؟
با بهت گفت
--کی این حرفارو بهت زده؟
با بغض گفتم
--تو این چند سال هر موقع ازت حرفی میزدم تیمور این حرفارو بهم میزد.
کلافه دستشو برد تو موهاش
--حاضرم قسم بخورم این حرفا حقیقت نداره.
رها من بخاطر تو پیشنهاد عمو حمید که میخواست منو تنهایی با خودس ببره قبول نکردم چرا باید ازشون بخوام تورو نبرن!؟
با گریه سرمو به طرفین تکون دادم
--نمیدونم!
--لا اله الا ﷲ...
اینو گفت و ماشینو روشن کرد.
هیچ کدوم حرفی نمیزدیم و الکی تو خیابونا میچرخید آخر سر منو برد خونه و خودشم رفت...
رفتم تو خونه و سلام کردم.
زیبا با روی خوش به استقبالم اومد
--سلام عزیزم.
نگران گفت
--گریه کردی؟
با بغض گفتم
--زیبا ساسان همونه!
--همونه منظورت چیه؟
نشستم رو مبل و شروع کردم گریه کردن
--همون کسی که یه عمر بخاطرش درد کشیدم!
همون کسی که حرفای بقیه ازش متنفرم کرد
--رها واضح حرف بزن منم بفهمم چی میگی!
همه ی اتفاقات رو واسش تعریف کردم و اونم بیصدا با گریه به حرفام گوش میداد.
--رها حالا میخوای چیکار کنی؟
--یعنی چی؟
--خب خودت میگی عشقتون مال دوران کودکیه و توام حسامو دوس داری.
--من نگفتم حسامو دوس دارم.
--پس میخوای چیکار کنی؟
--نمیدونم زیبا هیچی نمیدونم.
اشکامو پاک کرد
--خیلی خب پاشو غذا بخوریم.
--اشتها ندارم.
--چی میگی تو؟ صبح دوتا لقمه ام غذا نخوردی.
کلافه گفتم
--ولم کن زیبا.
رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم.
رو تخت دراز کشیدم.
فکرم خیلی درگیر شده بود.
حس میکردم یه احساس جدید به ساسان دارم.
این احساس از وقتی که ساسانو دیدم همراهم بود و امروز تازه واسم پر رنگ شده بود.
چشمام خیلی زود گرم شد و خوابم برد.
با احساس سرمای شدید از خواب بیدار شدم.
پتو رو دور خودم پیچیدم اما تأثیری نداشت.
--زیبا... زیباجون
سریع اومد تو اتاق
--جونم؟
از سرما دندونام به هم میخورد
--هوا س...سرده؟!
با تعجب گفت
--نــــه! چرا انقدر صورتت قرمزه تو دختر؟
دستشو گذاشت رو پیشونیم و زد رو دستش.
--تو چرا انقدر تب داری؟
رفت وبا یه ظرف آبو یه دستمال برگشت.
دستمالو خیس کرد و گذاشت رو پیشمونیم.
ناراحت گفت
--آخه چرا یهویی اینجوری شدی تو؟
چند بار کارشو تکرار کرد و ناامید گفت
--چرا تبت نمیاد پایین رها؟
اشکام از گوشه ی چشمام جاری شده بود و حس میکردم چندساله نخوابیدم.
کم کم چشمام بسته شد و دیگه نفهمیدم
چیشد..
••[🍃🦋]••
منتظر انتقادات،پیشنھادات،و... شما براے
پیشرفټ فعالیت ڪانال هستیم🙂🍃↓
.
.https://harfeto.timefriend.net/16363853033209
◈🌻ڪانال شھید محمود رضا بیضائے↓
••[🌿 @Shbeyzaei_313 ]••
✨﷽✨
💠تا میتونید بسم الله بگید💠
✍در روایت آمده چون بنده را پای میزان حساب حاضر می کنند نامه اعمال او را در حالی که مملو از افعال و کردار زشت است به دست او میدهند،بنده در حین گرفتن نامه اعمال بنابر عادتی که در دنیا به گفتن «بسم الله الرحمن الرحیم» داشته آن را بر زبان جاری میکند و نامه اعمال را به دست میگیرد،چون نامه اعمال را میگشاید آن را سفید میبیند، در حالی که هیچ عمل بدی در او نوشته نشده است.
در این هنگام بنده عاصی به فرشتگانی که حاضرند میگوید:در این نامه عمل چیزی نوشته نیست که بخوانم، و فرشتگان گویند:در همین نامه تمام اعمال بد تو نوشته بود اما به برکت و میمنت کلمه «بسم الله الرحمن الرحیم» که بر زبانت جاری کردی، محو شد.
و در روایت دیگر رسول اکرم (ص) فرمودند:چون روز قیامت شود به بنده خدا امر میشود که وارد آتش دوزخ شود، چون نزدیک دوزخ میشود میگوید:«بسم الله الرحمن الرحیم» و پا در دوزخ مینهد آتش دوزخ هزاران سال راه از او دور می شود.
📚منهج الصادقین، ج1، ص33