eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
966 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👇دعای سلامتی امام زمان (عج) 🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم🌹 ِ << اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا >> 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 👇دعای فرج امام زمان (عج) 🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم🌹 ِ << اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُستعان وَالیکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ >> 🌹اللهم عجل لولیک الفرج دوستان بخوانید به نیابت از شهدای مدافع حرم التماس دعا
💦💠💦💠💦💠💦💠💦 *❄️💠زیارت امام عصر* *(عجل الله تعالی فرجه الشریف)* *در هر صبحگاه💠 ❄️* *🌟اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلاىَ صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَمَغارِبِها، وَبَرِّها وَبَحْرِها وَسَهْلِها وَجَبَلِها، حَيِّهِمْ وَمَيِّتِهِمْ، وَعَنْ والِدِيَّ وَوَُلَْدي وَعَنّي مِنَ الصَّلَواتِ وَالتَّحِيّاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَمُنْتَهى رِضاهُ وَعَدَدَ ما اَحْصاهُ كِتابُهُ وأحاط بِهِ عِلْمُهُ، اَللّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في هذَا الْيَوْمِ وَفي كُلِّ يَوْم عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً في رَقَبَتي اَللّـهُمَّ كَما شَرَّفْتَني بِهذَا التَّشْريفِ وَفَضَّلْتَنى بِهذِهِ الْفَضيلَةِ وَخَصَصْتَنى بِهذِهِ النِّعْمَةِ، فَصَلِّ عَلى مَوْلايَ وَسَيِّدي صاحِبِ الزَّمانِ، وَاجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وأشياعه وَالذّابّينَ عَنْهُ، وَاجْعَلْني مِنَ الْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ طائِعاً غَيْرَ مُكْرَه فِي الصَّفِّ الَّذي نَعَتَّ اَهْلَهُ في كِتابِكَ فَقُلْتَ: (صَفّاً كَاَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصوُصٌ) عَلى طاعَتِكَ وَطاعَةِ رَسُولِكَ وَآلِهِ عليهم السلام، اَللّـهُمَّ هذِهِ بَيْعَةٌ لَهُ في عُنُقي اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ 🌟* 💠💦💠💦💠💦💠💦💠 .
❣سلام_امام_زمانم❣ 🔅هر غنچـه که از شمیم تو می بوید وَالـصّـبـْـحُ إذا تَـنَـفّـسَـت می گوید... 🔅روزی که بیـایی از هـمـه صحـراها من مطمئنم سـبزه و گـل می روید... اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج امام_زمان ┗━━🌺🍃━━
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂 حدیث_روز 🌤 ✨ رسول خدا(ص):علم بیاموزیدزیرا علم،رشته پیوند بین شما وخداوند عزوجل است.✨ ♡•@Shbeyzaei_313
[🌞🌼] بِسمِ‌اللهِ‌اَلرَحمنِ‌اَلرَحیم...:) ♥️✨به‌نام‌خداوند‌بخشنده‌مهربان♥️✨ ✨••| اولین‌پست‌روز،عرض‌ارادت‌به"‌اُم‌المَصائِب‌خانم زینب‌کبری(س)" السَّلامُ‌عَلَیْکِ‌یاسَیِّدَتی‌یازَیْنَبُ،یابِنْتَ‌رَسُولِ اللهِ،یابِنْتَ‌فَاطِمَةَالزَّهرَاء.
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^ 🌸◍⃟‌ هࢪصبح‌سلامےبہ‌شھیدان‌:)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامام‌زمان‹عج› 🌸◍⃟‌ بھ عشق مولا :)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشا آنانکه جانان میشناسند طریق عشق و ایمان میشناسند بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدان را شهیدان میشناسند
🔔 ۸چیز ۸ چیز دیگر را ➊ غــیبت⇦ حسن عمل را ➋ تڪــبر⇦ عــــــلم را ➌ تــــوبه⇦ گــــــناه را ➍ عــــدل⇦ ظـــــلم را ➎ غــــــم⇦ عــــــمر را ➏صــدقه⇦ بــــــــلا را ➐خـــشم⇦ عــــــقل را ➑نیـڪی⇦ بــــــدی را کپی از مطالب ازاده باذکرصلوات برمهدی عج🌱✨ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
*عرق زنان چادری سه جا نور میشود : 😍* 🔊آیت الله بهاءالدینی می فرمودند: اگر زنان چادری می خواستند نشانشان می دادم عرقی که در فصل گرما به خاطر حفظ حجاب می ریزند، دانه دانه اش خورشید است. شما خورشید خدا هستید. و ایشان این روایت را از کتاب ثواب الاعمال نقل میکردند عرقی که زن زیر چادر می ریزد سه جا برای او نور میشود: 🔴 در درون قبر ⭕در برزخ 🔴در قیامت ⚠و اگر زنان بی حجاب از من می خواستند همین الان نشانشان میدادم که این موی سر که به نامحرم نشان می دهند آتش است. آنها در آرایش زیبایی نیستند، بلکه در آرایش آتش هستند.‌ کپی از مطالب ازاده باذکرصلوات برمهدی عج🌱✨ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
*عرق زنان چادری سه جا نور میشود : 😍* 🔊آیت الله بهاءالدینی می فرمودند: اگر زنان چادری می خواستند نشانشان می دادم عرقی که در فصل گرما به خاطر حفظ حجاب می ریزند، دانه دانه اش خورشید است. شما خورشید خدا هستید. و ایشان این روایت را از کتاب ثواب الاعمال نقل میکردند عرقی که زن زیر چادر می ریزد سه جا برای او نور میشود: 🔴 در درون قبر ⭕در برزخ 🔴در قیامت ⚠و اگر زنان بی حجاب از من می خواستند همین الان نشانشان میدادم که این موی سر که به نامحرم نشان می دهند آتش است. آنها در آرایش زیبایی نیستند، بلکه در آرایش آتش هستند.‌ کپی از مطالب ازاده باذکرصلوات برمهدی عج🌱✨ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"فرشته ای برای نجات" هفتاد و ششم --ماموریت امروز چطور بود؟ همینطور که سرم پایین بود گفتم --خوب بود. دیدم داره بهم لبخند میزنه. --چیزی شده جناب سرهنگ؟ پشت میزش نشست و دستاشو روی میز گذاشت. --به نظرم واسه ملاقات اول خوب بوده باشه نه؟ --منظورتون چیه؟ --خوب فکر کنی میفهمی! ما برای مسائل شخصی دیگران یا رفت و آمد شخصیشون ماموریت تایین نمیکنیم. میکنیم؟ --یعنی این ماموریت یه ماموریت مصنوعی بود؟ --نمیشه گفت مصنوعی. باید بگی ماموریت ملاقاتی! با تعجب پرسیدم --یعنی اون مزاحما.... --بله آقا حامد. مزاحما هم بچه های خودی بودن که شما بدجور دمشون رو قیچی کردی. خندیدم و سرمو انداختم پایین --که اینطور. چند ثانیه به سکوت گذشت --حامد؟ سرمو آوردم بالا --بله جناب سرهنگ؟ لبخند مهربونی زد --امیدت به خدا باشه پسر! شاید این ماموریت به این پیچیدگی امتحان خدا باشه. --بله شایدم همینطوره. از رو صندلی بلند شدم --خب جناب سرهنگ با من امری ندارین؟ --نه. برو به سلامت. --با اجازه. احترام نظامی گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون. یاسر با لبخند شیطانی که به لب داشت جلوم ایستاد --بـــــه! آقای مجنون! --سلام مجنون کیه؟ --یه پسری به اسم حامد که الان روبه روی منه! --چرت نگو یاسر یکی میشنوه! --خب بشنوه رفیق! فقط دیگه خواجه حافظ شیرازی نمیدونه! خندید --بیا بریم اتاقم..... دوتا لیوان چایی ریخت و اومد نشست رو صندلی. یه دفعه شروع کرد خندیدن. --یاسر میگی چیشده یا نه؟ --آخه پسر خوب! تو که کشته مرده دختر مردمی،چرا مثل آدم نمیگی؟ با تعجب گفتم --مـــــن؟! --نه پس من؟! میدونی حامد امروز که رضا و مهدی از ماموریت برگشتن مرده بودن از خنده. --اهان ماموریت مصنوعی من رو میگی. --حالا همچین مصنوعی هم نبودا! حرف دل مجنون رو شنیدیم............ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _هفتاد و هفتم --یاسر تو اگه چرت و پرت نگی نمیشه. نه؟ خندید و ابروهاشو بالا داد بعد از چند ثانیه جدی پرسید --خب حامد دیگه تصمیمتو گرفتی؟ --اگه خدا بخواد اره. --ببین تو باید باهاش حرف بزنی. --میدونم اما چجوری؟ --چجوریش به تو ربطی نداره. یه مواقعی مثل امروز خندیدم و گفتم --آهان حتماً دفعه بعد تو میخوای نقش مزاحم رو بازی کنی؟ خندید و با شیطنت گفت --فکر نمیکنی این جور کارها واسه یه سرگرد اوف داشته باشه؟! --چرا اتفاقاً........ از مرکز رفتم خونه و ماشینو بردم تو حیاط. رفتم تو. مامان و آرمان توی آشپزخونه بودن. با لبخند رفتم پیششون --سلام بر مادر و داداش گرامی! --سلام حامد. --سلام داداشی نشستم رو صندلی --چیشد مامان کارتون حل شد؟ --اره خداروشکر حزانت رو گرفتیم. --خب خداروشکر. --راستی حامد پاشو برو اتاق بالارو مرتب کن و وسایل آرمان رو ببر اونجا. --چشم. اتاق رو مرتب کردم و لباسای آرمان رو توی کمدش چیدم. با کمک بابا تختش رو بردیم بالا و توی اتاقش گذاشتیم. آرمان هم با سلیقه ی خودش ماشین ها و موتور هاو بقیه اسباب بازی هایی که امروز خریده بود رو توی قفسه ی اسباب بازیاش جا داد. دستامو زدم به کمرم و ایستادم به آرمان چشمک زدم --چه اتاق قشنگی شد. خندید و خجالت زده گفت --بله. دستتون درد نکنه عمو علی. بابام لپشو کشید --قابلی نداره پسر..... میز ناهار روبا کمک مامان جمع کردم و ظرفارو شستم. بعد از اینکه اذان گفتن نمازخوندم و رفتم تو اتاقم. نمیدونستم باید چی بگم. مخاطب رو انتخاب کردم و نوشتم --سلام خانم وصال. میتونم بعد از ظهر باهاتون قرار بزارم؟ متن رو پاک کردم و دوباره تایپ کردم --سلام. میتونم در رابطه با موضوعی حضوری باهاتون صحبت کنم؟ گزینه ارسال رو زدم و صبر کردم تا ارسال بشه. با تایید شدن پیام رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو تو دستم گرفتم. با صدای پیامک، سریع موبایلم رو چک کردم. --سلام. لطف کنید آدرس رو بفرستید. آدرس یه کافی شاپ رو واسش فرستادم. میخواستم تو پیام بگم برم دنبالش اما منصرف شدم و موبایلم رو خاموش کردم.............. "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _هفتاد و هشتم با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم و تماس رو وصل کردم --الو؟ یاسر با عصبانیت داد زد --الو و زهررررمااار! --چیشده یاسر چرا فحش میدی؟ --حامد میدونی دوساعته دختر مردم رو معطل گذاشتی؟ با یه حرکت از رو تختم بلند شدم و ایستادم --چــــی؟ زدم تو پیشونیم --آخه الان وقت خوابیدن بود؟! --از خودت بپرس. مضطرب گفتم --الان چیکار کنم یاسر؟ --خب باید بری سر قرار دیگه دانشـــمند! هول شدم --باشه خداحافظ. تماسو قطع کردم و رفتم به صورتم آب زدم و رفتم سراغ لباسام تو اون هول و ولا دلم میخواست مرتب ترین لباسمو بپوشم. یه پیرهن سرمه ای با شلوار کتون مشکی پوشیدم و موهامو ساده مدل زدم. کاپشنمو برداشتم. عطر زدم و با برداشتن سوییچ ماشین و موبایلم دویدم بیرون. خداروشکر هیچ کس تو هال نبود. نیم بوتای مشکیم رو پوشیدم و رفتم طرف ماشین. توی راه مغزم تازه شروع به بررسی ماجرا کرد. یادم اومد که قرارم واسه ساعت چهار بود و الانم چهار و ده دقیقه بود. باخودم گفتم شاید من اشتباه کردم..... روبه روی کافی شاپ ماشینو پارک کردم و رفتم تو. با چشمام دنبالش میگشتم که دیدم گوشه ی دنجی از کافی شاپ سر میز دو نفره ای نشسته. رفتم سر میز ایستادم و صدامو صاف کردم. با بالا آوردن سرش تیله های مشکی رنگ چشماش روی چشمام قفل شد. دلم لرزید و صدای قلبم تو وجودم طنین انداخت. با صدای آرومی بهم سلام کرد --سلام.حالتون خوبه؟ --بله ممنون. با اجازه ای گفتم و نشستم سر میز. --واقعا متاسفم خیلی معطل شدین. به ساعت مچیش نگاه کرد --تازه 5دقیقس اومدم. چی؟ پنج دقیقه؟ پس یاسر چی میگفت؟ یه حسی بهم گفت سرکاریه. تو دلم چند تا فحش نثار یاسر کردم. اما نباید نشون بدم! --خب 5دقیقه هم معطلی حساب میشه دیگه. همون موقع پیشخدمت اومد سر میز و با لبخند به من و شهرزاد نگاه کرد. --خب زوج محترممون چی میل دارن؟ گونه های شهرزاد گل انداخت و خجالت کشید. حال منم دست کمی از شهرزاد نداشت. اون کاپوچینو و من اسپرسو سفارش دادیم. --امیدوارم که از ملاقات امروزمون دچار سوء تفاهم نشده باشین. بعد از چند لحظه مکث گفت --نه اینطور نیست. --میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟ --بله. --شما از محل زندگیتون راضی هستین؟ با تردید گفت --خب! اگه از مزاحمت ها و حرف های بی ربط همسایه ها بگذرم. خداروشکر خوبه. غیرتی شدم و پرسیدم --چه مزاحمتی؟ از لحنم ترسید --نه بخدا مزاحمت خاصی نیست. با لحن آروم تری پرسیدم --خانم وصال میشه واضح حرف بزنید؟ یه دفعه چشماش پر اشک شد و با بغض گفت --خدا هیچ دختری رو تو این دنیا...... صداش لرزید و ادامه داد --تنها نکنه! سد اشکی که سعی در جلوگیری شکستنش داشت جاری شدو با گفتن ببخشید از رو صندلی بلند شد و رفت. بعد از پنج دقیقه برگشت و خجالت زده نشست رو صندلی --ببخشید من احساساتی شدم. --نه شما ببخشید باعث ناراحتیتون شدم. فنجون کاپوچینو رو برداشتم و گذاشتم جلوش --بفرمایید. --ممنون. --نوش جان. --آقای رادمنش؟ --بفرمایید؟ یه بسته گذاشت جلوم --ببخشید اگه دیر شد. --این چیه؟ --کرایه چند ماه عقب مونده خونه. --ببخشید اما من نمیتونم قبول کنم. --بخدا کمتر نیست. همون اندازه ایه...... حرفشو قطع کردم و قاطع گفتم --میدونم. اماغیرت من اجازه این کار رو بهم نمیده. --پس با مادرتون حرف بزنید میام اندازه پولی که دادین تو خونتون کار میکنم. با تعجب پرسیدم --چی؟ یعنی شما این پول رو باکار کردن توی خونه های مردم بدست آوردین؟ --بله. عصبانی بودم و نه میتونستم و نه میخواستم که ناراحتش کنم. از رو صندلی بلند شدم و رفتم بیرون. کلافه بودم و حس بی عرضه بودن بهم دست داده بود. قطرات بارون روی صورتم حس میشد و من خیال برگشتن پیش شهرزاد رو نداشتم. با صدایی که مخاطبش من بودم برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم برگشتن من همراه شد با عقب بردن دستی که با اون چتر رو گرفته بود. با این رفتارش منو کنجکاو کرد. سرشو انداخت پایین و شرمنده گفت --بخدا نمیخواستم ناراحتتون کنم! من دوس ندارم دینی نسبت به کسی داشته باشم. با برخورد یه نفر شهرزاد هول شد و قبل از اینکه بخواد تعادلش رو حفظ کنه خورد به من. سریع خودشو عقب کشید و سرشو انداخت پایین. بارون شدید شده بود و رو سرمون میریخت. --بفرمایید میرسونمتون. --نه مزاحم نمیشم. --میشه این دفعه رو بخاطر جلوگیری از سرماخوردگیتون مزاحم من بشید؟................ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _هفتاد و نهم خودمم از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم چه برسه به شهرزاد..... توی راه نه شهرزاد حرفی زد و نه من. پیچیدم تو کوچه و با دیدن آتیشی که حاصل از سوختن خونه شهرزاد بود و ماشین آتش نشانی بهت زده به عقب نگاه کردم. شهرزاد سرشو به شیشه ماشین تکیه داده وخوابیده بود. با صدای زنگ موبایلم سریع جواب دادم تا بیدار نشه. --الو حامد؟ --سلام جناب سرهنگ. --سلام. ببین حامد همون جایی که هستی دنده عقب بگیر و برو. تو اینجور مواقع فرصت سوال و جواب نبود و بایداطاعت میکردی! --چشم جناب سرهنگ. دنده عقب گرفتم و با سرعت از کوچه خارج شدم. بعد یه ربع چرخیدن تو خیابونا صداش از عقب اومد --ببخشید من خوابم برد. --خواهش میکنم. با صدایی که از اضطراب میلرزید گفت --ببخشید اما آدرس خونه من از این طرف نیست.... با زنگ موبایلم حرفشو قطع کرد. ماشینو یه گوشه پارک کردم و تماس رو وصل کردم --الو؟ --الو حامد کجایی؟ --دقیق بخوام بهتون بگم وسط شهرم. --خوبه.ببین میتونی خانم وصال رو برگردونی اما نزار بره تو خونه. --چشم جناب سرهنگ..... با ترس و نگرانی به خیابون خیره شده بود و داشت گریه میکرد. باخودم گفتم باید بهش اطمینان خاطر بدم تا خیالش یکم راحت بشه. --خانم وصال؟ --بفرمایید؟ --میشه بپرسم دلیل ناراحتیتون چیه؟ اخم کرد و با جدیتی که به هر احساسی جز جدیت میخورد گفت --آقای رادمنش دلیل ناراحتی من شخصیه و به خودم مربوطه. پس لطفاً نپرسید!! تو دلم به غرورش آفرین گفتم و تشویقش کردم. نفس صداداری کشیدم --بله قطعاً همینطوره........ رفتم تو کوچه و جلوی خونه ماشینو پارک کردم. خلوتی کوچه بی دلیل نبود و احساس خوبی بهش نداشتم. همراه با شهرزاد از ماشین پیاده شدم. رفت عقب و به دیوارای سوخته شده نگاه کرد. اولش باور نمیکرد و فقط به خونه خیره بود. بعد از چند ثانیه دوید و خواست در رو باز کنه. جلوش ایستادم و با جدیت گفتم --شما نباید برید تو خونه. با بغض و خشم جیغ زد --چطور میتونید همچین حرفی بزنید؟ چونش لرزید و قطره اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد. حس میکردم با هر قطره اشکش یه سلول از مغزم مختل میشه و ناراحتم میکرد. --میدونید خانه خراب شدن یعنی چی؟ خواست از کنارم عبور کنه. دستتمو به دو طرف بدنم دراز کردم و ملتمس گفتم --خواهش میکنم خانم وصال. نگاهش واسه لحظه ای به نگاهم گره خورد و دوباره گریش گرفت. موبایلشو در آورد --باشه پس من مجبورم به پلیس زنگ بزنم. دستمو دراز کردم و بدون اینکه دستم به دستش بخوره موبایلشو ازش گرفتم --معذرت میخوام. --آقای رادمنش معذرت خواهی شما به چه درد من میخوره؟ خونه ی من آتیش گرفته! دیگه جایی واسه موندن ندارم! وسایل خونم همشون نابود شده..... با صدای تحلیل رفته ای ادامه داد --می فهمید اینو؟ کلافه تو موهام دست کشیدم. --خانم وصال میشه ازتون خواهش کنم به من اعتماد کنید؟ اخم کرد و با جدیت گفت --منو ببخشید اما من نمیتونم همچین کاری بکنم. تنها راه چاره سرهنگ بود. شماره ی سرهنگ رو گرفتم و موبایلم رو گرفتم طرف شهرزاد --بفرمایید اینم پلیس! با تردید موبایل رو گرفت و دم گوشش گذاشت. چند قدم دور شدم تا راحت ترحرف بزنه. همینطور که با گوشه چشمم حواسم به شهرزاد بود با دیدن لوله تفنگی که به طرف شهرزاد مورد هدف قرار داده شده بود دویدم و تو یه حرکت دست شهرزاد رو گرفتم و کشیدم عقب. با برخورد گلوله به لاستیک ماشین صدای بلندی ایجاد شد. شهرزاد جیغ بلندی زد ومبهوت به اطراف نگاه میکرد. همینجور که میدویدم دنبالش شهرزاد رو مخاطب قرار دادم --خانم وصال ازتون خواهش میکنم برید تو ماشین. سرعت دویدنمو بیشتر کردم و با صداب بلندی گفتم --ایــــــــــست!!!!!!!!!!!!! --ایــــــــــست!!!!!!!!!! --ایــــــــــست!!!!!! هشدار ها بی فایده بود و مجبور به استفاده از اسلحم شدم. اسلحمو مورد هدف مچ پاش قرار دادم و شلیک کردم. دویدنش کند شد قدم هاش سست شد و افتذد رو زمین. بالاسرش ایستادم و تفنگشو با پام پرت کردم چند متر اونور تر. به دستاش دستبند زدم و دستوری و با صدای بلندی گفتم --دستاتو بزار رو سرت! با دستم روپوش روی صورتش رو کنار زدم و در کمال ناباوری دیدم...................... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _هشتادم --تویــــی یاسر؟ --نه پس عمه یاسرم! با بهت گفتم --آخه من چیکار کنم از دست تو! متفکر گفت --به نظرم دستمو بگیری بلند شم بهتره! یاد گلوله افتادم و نگران گفتم --پاتو چیکار میکنی حالا! یه دفعه مثل بمب خنده منفجر شد --خندش به کجاس؟ --به اینکه تو انقدر مجنون شدی که فرق بین گلوله واقعی رو با غیر واقعی نفهمیدی. سریع پاچه شلوارش رو بالا کشیدم. از اینکه اثری از خون نبود خیالم راحت شد. درمونده پرسیدم --یعنی اینم یه ماموریت غافلگیری بود؟ خندش به لبخند تبدیل شد و زد رو شونم --استوار دوم شدنت مبارک رفیــــق! ناباورانه گفتم --یعنی ماموریتا نتیجه داد؟ --بله! با خوشحالی به یاسر نگاه کردم --خیلــــی خوبی یاسر! صدای سرهنگ رو بالا سرم شنیدم --خوبی از خودته آقا حامد. سریع ایستادو و احترام نظامی گذاشتم. --سلام سرهنگ. ممنونم! مردونه به کمرم ضربه زد --آفرین پسر! دستشو به طرف یاسر دراز کرد --بلند شو. یاسر دست سرهنگ و گرفت و خواست بلند شه که قیاش درهم شد. --چی شده یاسر؟ موبایل سرهنگ زنگ خورد روبه من گفت --حامد به یاسر کمک کن من باید برم. --چشم بعد از اینکه سرهنگ رفت نشستم روبه روی یاسر --حامد فکر کنم پام پیج خورده! --نمیتونی بلند شی! --نه. --چیکار کنیم؟ --چرا خودتو میزنی به خنگی! خب جاش بنداز. --چی میگی یاسر! --خب عزیز من مگه آموزش ندیدی! --آموزس دیدم ولی تا حالا عملی انجام ندادم. --خب الان انجام بده. --یاسر بزار برم ماشینو بیارم میریم بیمارستان. --حامد رو حرف من حرف نزن. کلافه گفتم --باشـــه! پس حالا که اصرار میکنی امتحان میکنم. چشماشو با اطمینان بست و لبخند زد. چشمامو بستم و سعی کردم هر چی توی ذهنمه مرور کنم. ازش خواستم دراز بکشه و پاش رو بزاره رو زمین. با لمس استخون پاش از در رفته بودنش مطمئن شدم. بسم الله....... گفتم و یه فشار محکم و بعدش پاشنه پاش رو چرخوندم. صدای فریادش بالا رفت و کار من هم تموم شد. نفسو صدادار بیرون دادم --بشین. نشست و به پاش نگاه کرد. --نــــه میبینم کارتو بلدی! با کمک من ایستاد و به اطراف نگاه کرد. --حامد حس نمیکنی این محله یکم مشکوکه. --اره اتفاقا منم همین حسو دارم. تازه یاد شهرزاد افتادم. نه میتونستم تند تر راه برم و نه میتونستم یاسرو تنها بزارم. با دستی که روی شونم گذاشته بود تا بتونه راه بره ضربه آرومی به گردنم زد با شیطنت خندید --نترس رفیق.جاش امنه! خودمو به اون راه زدم --چی میگی یاسر؟ --عزیزم خودتی! شهرزاد رو میگم. اخم ریزی کردم و تاکیدی گفتم --شهرزاد!؟ --نـــخیــــر ببخشیـــد شهرزاد خانم! خندیدم با خنده گفت --چه کیفشم کوکه. رسیدیم به ماشین. --حامد! --بله؟ --اجازه که ندادی بره تو خونه! --نه. --خوبه. اگه میرفت دیگه نمیشد کاری کرد. --مگه تحقیقات کامل نشده؟ --بیا بریم تو ماشین میگم بهت..... توی راه یاسر ادامه داد --چون آتشسوزی غیر منتظره و سر ۵ دقیقه اتفاق افتاده باید تحقیقات بیشتر بشه. --به شخص خاصی مشکوکین؟ --هنوز نه اما بر طبق گفته های همسایه ها دقیقا بعد از خارج شدن شهرزاد از خونه یه مرد از دیوار خونه بالا میره و چند ثانیه بعد هم خونه آتیش میگیره. ولی وقتی پلیس و آتشنشانی میان هیچ کس توی خونه نبوده. --یعنی فرار کرده؟ --نقطه اصلی اینجاس. خونه یه در خروجی بیشتر نداره! دیوارای حیاط هم ارتفاعش زیاده. --یعنی هنوز تو خونس؟ --در حال حاضر این فقط یه فرضیس! بی مقدمه پرسیدم --پس تکلیف شهرزاد چی میشه؟ --تکلیف شهرزاد که روشنه! منظورش رو فهمیدم -- آخه........ حرفمو قطع کرد و دستوری گفت --حامد آخه.... اما... اگر... رو بذار کنار با این وضعی که پیش اومده هر چه سریعتر باید اقدام کنی. کلافه گفتم -- یاسر همین طوری که نمیشه من باید باهاش حرف بزنم! --حالا بعد در مورد این موضوع با سرهنگ صحبت می کنیم. تا رسیدن به مرکز نه من حرفی زدم و نه یاسر........ همین که رسیدیم اذان شد.......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید مدافع‌حرم: یدالله قاسم‌زاده تاریخ تولد: ۱۸ اسفند ۱۳۶۱ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: ۱ آذر ۱۳۹۵ محل شهادت: حلب،سوریه نحوه شهادت: درگیری با تروریستهای تکفیری محل مزار شهید: گلزارشهدای تهران شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات سهم شما ۵ صلوات🌸
*﷽* سلام دوستان آغاز میکنیم چله توسل به شهدا 🌀 * سی و یکمین روز توسل* ❤️ شهید یدالله قاسم زاده❤️ 🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار ۱ _ فاتحه ۲ _ آیت الکرسی ۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام ۴ _ ۱۴ صلوات ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید ❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤ 💠🔹💠🔹💠🔹💠
شھدا‌هدفشون‌شھادت‌نبود . .! هدفشون‌بنده‌خوب‌بودن‌بود . . اونــٰا‌مسیر‌درست‌و‌انتخاب‌ڪردن‌و‌بین‌راه‌شھادت‌ بھشون‌داده‌شد꧇)
گـر‌چہ‌ایـن‌شهـرشلـوغ‌اسـت ولۍ‌بـآور‌ڪن آنچـنآن‌جآےِ‌تـو‌خآلیـست صـدآ‌میپیـچد💔🍂!••
💡 عشق یعنے:⁦ خدا با اینکه این ⁦🗯️⁩ همه گناه ڪردیم بازم ❌ مثلہ همیشه،🍂 انقدر آبرومون رو حفظ ڪرد🤍 ڪه همه بهمون میگن↓💔 اݪتماس‌ دعا کپی از مطالب ازاده باذکرصلوات برمهدی عج🌱✨ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄