eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
965 دنبال‌کننده
16.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
13 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم امروز متعلق به امام حسن عسکری علیه السلام است بر گل رخسار مولایمان ۱۰ شاخه گل صلوات هدیه میکنیم❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 نام:روح اللّٰه نام خانوادگی:صحرایی متولد:۱۳۶۲/۱۰/۲۴آمل وضعیت تاهل:متاهل تعدادفرزندان:۲فرزند شهادت:۱۳۹۴/۹/۱۶وادی ترک حلب مزار:گلزار شهدای روستای پلک سفلی آمل 🌹خاطره: آقا روح الله خوش اخلاق و شوخ طبع بودند، دائم الوضو و دائم الذکر بودند، شبها قبل از خواب سوره واقعه می‌خواندند و صبح ها دعای عهد ایشان ترک نمیشد، به نماز اول وقت و جماعت و به نماز جمعه اهمیت زیادی می‌دادند، عاشق و مطیع امر رهبری بودند.روح الله مخلص بود، دوست داشت کارهایش طوری باشد که فقط خدا ازش راضی باشد و نظر عرف جامعه برایش مهم نبود.   🌺نحوه شهادت: در صحنه درگیری بودیم که روح الله خواست تیربار را بردارد، در حین خیز برداشتن تک تیرانداز دشمن به او شلیک کرد و روح الله روی زمین افتاد. از فاصله دور نیم ساعت با او صحبت کردیم و صدایش کردیم و حتی دستش را بلند کرد و می فهمیدیم که هنوز زنده است اما مجال اینکه به جلو برویم، نبود. بعد از 40 دقیقه که آتش دشمن کمی آرام گرفت بالای سرش رفتیم و دیدیم که به شهادت رسیده است.
*﷽* سلام دوستان آغاز میکنیم چله توسل به شهدا 🌀 * هفتمین روز توسل* ❤️ شهید روح الله صحرایی❤ 🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :* ۱ _ فاتحه ۲ _ آیت الکرسی ۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام ۴ _ ۱۴ صلوات ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید ❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤ 💠🔹💠🔹💠🔹💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ 🌙خلاصه اعمال ماه رجب 🌙❤️ 👈🏻 غسل اولین روز و نیمه ماه رجب و آخر رجب 👈🏻 روزه اولین روز و نیمه ماه رجب و آخر رجب 👈🏻 در طول ماه رجب 100 مرتبه بگوید: أسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذِى لا إِلَهَ إِلا هُوَ وَحْدَهُ لا شَرِیكَ لَهُ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ 👈🏻 در طول ماه رجب 1000 مرتبه "لا إِلَهَ إِلا اللهُ" 👈🏻 در طول ماه رجب روزانه 70 مرتبه بگوید: "أَسْتَغْفِرُ اللهَ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ" 👈🏻 در طول ماه رجب 100مرتبه ذکربگوید أَسْتَغْفِرُ اللهَ ذَا الْجَلالِ وَ الْإِكْرَامِ مِنْ جَمِیعِ الذُّنُوبِ وَ الْآثَامِ " 👈🏻 در طول ماه رجب 1000مرتبه یا 100 مرتبه سوره قل هو الله أحد را بخواند 👈🏻 روزانه 10 مرتبه بگوید: «أَسْتَغْفِرُ اللهَ الَّذِى لا إِلَهَ إِلا هُوَ وَ أَسْأَلُهُ التَّوْبَه» 👈🏻 زیارت امام حسین علیه السلام .(زیارت عاشورا) در حد توان هر روز ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤️ ‎‌‌‌‌‌🌹❤️   ╔❀‌✨•••❀‌•••✨❀‌╗
"در حوالی پایین شهر" نفس عمیقی کشید و ادامه داد --رها در مورد این موضوع به مامان چیزی نگو. --چرا؟ --چون مامان کامرانو نمیشناسه و هرجا بخوایم بریم خیلی نگران میشه. --باشه. با زنگ خوردن موبایلش از اتاق رفت بیرون. مامان اومد و واسم خوراکی آورد. --رها مامان اینارو بخور تا غذا حاضر بشه. حس میکردم خیلی ناراحته. با لبخند گفتم --مامان.! --جانم؟ --ببخشید که امروز ناراحتت کردم. لبخند زد و موهامو بوسید --اشکالی نداره قربونت برم! بالبخند گفتم --شما هم بخور. --من این چیزایی که تو و ساسان عاشقشید رو دوس ندارم. خندیدم و مامان رفت بیرون. دلهره و اضطراب مثه خوره افتاده بود به جونم. فکرم رفت به روزی که اومد منو از خونه ی کامران آورد. با خودم گفتم یعنی ساسان از کجا میدونست من اونجام؟ چحوری تونست منو پیدا کنه و بیاد اونجا؟ اصلاً ساسان از کجا کامرانو میشناسه؟ علامت سوالایی که جوابشونو نمیدونست مثه زنجیر مغزمو احاطه کرده بودن. دلو زدم به دریا. یه لواشک هسته دار باز کردم و خوردم.... سرمیز ناهار من و مامان تنها بودیم. --مامان پس.. میخواستم بگو عمو حمید اما پیش خودم فکر کردم مامان ناراحت میشه. --پس چی مامان؟ --بابا و ساسان؟ نفسشو صدادار بیرون داد --بابات که مرکزه ساسانم از وقتی رفته بیرون موبایلشو جواب نمیده. --مرکز؟ مرکز کجاس؟ لبخند زد --رها مامان انگار یادت رفته بابات پلیسه. یاد گذشته افتادم. روزی که مأمورا افتادن دنبال تیمور و تیمور با بقیه ی بچه ها فرار کرد. اون موقع سه چهار ساله بودم و نتونستم سریع فرار کنم. وسط راه افتادم رو زمین و یکی از همون پلییسا با مهربونی از رو زمین بلندم کرد و اشکامو پاک کرد. از اون روز به بعد هر روز میاومد و بهم سر میزد. واسم شکلات و پاستیل و... میاورد و من با بقیه ی پچه ها تقسیم میکردم. --رها؟ نگاهمو از دیوار گرفتم و نفسمو صدادار بیرون دادم --جانم؟ --بخور غذاتو یخ کرد مامان... ساعت ۴بعد از ظهر بود و مامان کار بانکی داشت ازم خواست باهاش برم اما من نرفتم. تنها توی اتاقم نشسته بودم که موبایلم زنگ خورد. جواب دادم --الو؟ --سلام رها خوبی؟ --سلام ممنون. --خونه ای؟ --بله. --میای بریم مزار شهدا؟ --الان؟ --آره حاضرشو نیم ساعت دیگه من میام. -- باشه. فقط مامان خونه نیستا. متعجب گفت --پس کجاس؟ --رفت بیرون کار بانکی داشت. کلافه گفت --خیلی خب. فعلا خداحافظ. مانتو و شوار و روسری همرو مشکی پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه روی یه کاغذ واسه مامان یادداشت گذاشتم. با صدای آیفون رفتم پایین و سوار ماشین شدم. --سلام. --سلام خوبی؟ --ممنون. --مامان نگفت کی میاد؟ --نه...... توی راه نگاهم رو یه گلفروشی خیره موند تندی گفتم --ساسان --بله؟ --میشه مثه اون روز واسه اون شهید گل بخری؟ --اره اتفاقاً میخواستم بخرم خوب شد گفتی. ماشینو پارک کرد. --پیاده شو. --منم بیام؟ --آره اینجوری خیالم راحت تره..... دوتا شاخه گل رز قرمز خریدیم و رفتیم مزار شهدا. ورودی اونجا پر از ماشین بود. ساسان ماشینو پارک کرد و رفتیم همون جای همیشگی. سر قبر نشسته بودیم و به سنگ قبر خیره شده بودم. با صدای شهرزاد سرمو بلند کردم. شهرزاد همراه با یه مرد جوون همسن و سال ساسان کنارش ایستاده بود. همراه با من ساسان هم ایستاد و خیلی صمیمانه با مرد کنار شهرزاد سلام و تعارف کرد و بعدم به شهرزاد سلام کرد. به شهرزاد سلام کردم وبغلم کرد. --واااای رها چقدر دلم برات تنگ شده بود. لبخند زدم --منم همینطور. شهرزاد دستشو گرفت سمت مرد جوون --حامد جان رها خانم. --رها جون اینم حامد همسر بنده. محترمانه سلام کردم و در مقابل با احترام جواب سلاممو داد. مردی که حالا فهمیده بودم اسمش حامده زد سر شونه ی ساسان --به سلامتی داری میری قاطی مرغا دیگه. هردوشون خندیدن و من خجالت زده سرمو انداختم پایین. شهرزاد لبخند زد --انشاﷲ خوشبخت بشین. لبخند زدم --ای بابا هنوز که چیزی معلوم نیست. ساسان جدی گفت --چرا شهرزاد خانم خیلیم معلومه. از خجالت درحال آب شدن بودم و دلم میخواست ساسانو از وسط نصف کنم. شهرزاد اومد نزدیکم --میخوای بریم بازارچه؟ با تعجب گفتم --مگه اینجا بازارچه داره؟ --آره بیا بریم میبینی. ساسان گفت یه لحظه صبر کنید اومد سمتم و کارتشو داد بهم --رمزش چهارتا پنجه. با خجالت گرفتم و تشکر کردم..... توی یه سالن یه بازارچه از شهدا زده بودند. وسایل تزئینی،لوازم التحریر، کتاب و...همه و همه عکس شهدا روش بود. شهرزاد به غرفه های کتاب فروشی میرفت و به ظاهر با شناختی که از قبل داشت کتاب انتخاب میکرد و منم مثه جوجه اردک زشت دنبالش راه میرفتم. --رها. --بله؟ --میگم چرا واسه خودت چیزی نمیخری؟ --من خب چیزه... نگاهم روی یه جفت انگشتر عقیق ست مردونه و زنونه قفل شد و حرفم نصفه موند........