ایشان برای خلبانی ثبت نام کردند ب خاطر چشم های ضعیفشان و پاهایشان ک کمی پرانتزی بود قبول نشدند
مادرشان پرسید که ایا ب خاطر پول خلبانی را انتخاب کرده است که شهید مصطفی پاسخ داد :((نه مامان میخواستم تو هواپیمارو پر از مهمات کنم و اونهارو سر دشمنا خالی کنم ))
مادر شهید مصطفی موسوی میگوید قبل رفتن نزد من امد و گفت اگر از ته دلت راضی باشی ک من برم اون دنیاتو اباد میکنم ب طوری ک باورت نشه مادرشون گفتن از کجا میدونی از ته قلبم راضی نیستم ک سید مصطفی گفت چون هر بار یه مشکلی پیش میاد ک نمیشه برم گفتن مامان اگه نزاری برم روز قیامت جواب حضرت زهرا و حضرت زینبو چی میدی ک مادرشون قبول میکنن و از ته دل رضایت ب رفتن میدن
پدرشان میگوید از زمان تولدش برایش ارزوی شهادت کرده چرا که خود در جنگ دوره دفاع مقدس بوده ولی سعادت شهادت نداشته است به گفته خودشان شهید مصطفی مدتها اموزش نظامی دیدن ولی ب خاطر سن کمشون اعزام نمیشدن ب طوری ک ایشون 10 روز تو گردان میمونن و بالاخره ایشون اعزام میشن
در تاریخ 21 ابان 1394 به همراه شهید مسعود عسگری احمد اعطایی و محمد رضا دهقان امیری در شهر العیس سوریه ب شهادت رسیدن
⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
چرا #ابراهیم_هادی؟🌹 🗣نویسنده کتاب 👇👇👇
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت دوازدهم
شرط بندی 🌺
👇👇👇
💢تقريباً سال 1354 بود. صبح يک روز جمعه مشغول بازي بوديم.
💢سه نفرغريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچه هاي غرب تهرانيم، ابراهيم کيه!؟
💢بعد گفتند: بيا بازي سر 200 تومان.
💢دقايقي بعد بازي شروع شد. ابراهيم تک و آنها سه نفر بودند ولي به ابراهيم باختند.
💢همان روز به يكي از محله هاي جنوب شهر رفتيم. ســر 700 تومان شرط بستيم. بازي خوبي بود و خيلي سريع برديم.
💢موقع پرداخت پول، ابراهيم فهميد آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند.
💢يكدفعه ابراهيم گفت :آقا يكي بياد تكي با من بازي كنه. اگه برنده شد ما پول نميگيريم.
💢يكي از آنها جلو آمد و شروع به بازي كرد. ابراهيم خيلي ضعيف بازي كرد. آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد!
💢همه آنها خوشحال از آنجا رفتند. من هم كه خيلي عصباني بودم به ابراهيم گفتم: آقا ابرام، چرا اينجوري بازي كردي؟!
💢باتعجب نگاهم كرد وگفت: ميخواستم ضايع نشن! همه اينها روي هم صد تومن تو جيبشون نبود!
💢هفته بعد دوباره همان بچه هاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشان آمدند.
💢آنها پنج نفره با ابراهيم سر 500 تومان بازي کردند. ابراهيم پاچه هاي شلوارش را بالا زد و با پاي برهنه بازي ميکرد. آنچنان به توپ ضربه ميزد که هيچکس نميتوانست آن را جمع کند
💢 آن روز هم ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد.
💢شــب با ابراهيم رفته بوديم مسجد. بعد از نماز، حاج آقا احکام ميگفت.
💢تا اينكه از شرط بندي و پول حرام صحبت کرد و گفت: پيامبر (ص) ميفرمايد: هر کس پولي را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست ميدهد. و نيز فرموده اند: کسي که لقمه اي از حرام بخورد نماز چهل شب و دعاي چهل روز او پذيرفته نميشود.
💢ابراهیم با تعجب به صحبت ها گوش ميكرد.
💢بعد با هم رفتيم پيش حاج آقا و گفت: من امروز سر واليبال 500 تومان تو شـرط بندي برنده شدم. بعد هم ماجــرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول را به يك خانواده مســتحق بخشیدم!
💢حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش، ورزش بکن اما شرط بندی نکن.
💢هفته بعد دوباره همان افراد آمدند. اين دفعه با چند يار قوي تر بعد گفتند: اين دفعه بازي سر هزارتومان!
💢ابراهيم گفت: من با شرط بندي بازی نميکنم.
💢آنها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحريک کردن ابراهيم :
💢 ترسيده، ميدونه ميبازه.
💢يکي ديگه گفت: پول نداره و...
💢ابراهیم برگشت و گفت: شرط بندي حرومه، من هم اگه ميدونستم هفته هاي قبل با شما بازي نميکردم، پول شما رو هم دادم به فقير، اگر دوست داريد، بدون شرط بندي بازي ميکنيم.
💢که البته بعد از کلي حرف و سخن و مسخره کردن بازي انجام نشد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💢دوستش می گفت: با اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بسيار توصيه كرد كه شرط بندي نكنيد اما يكبار با بچه هاي محله نازي آباد بازي كرديم و مبلغ سنگيني را باختيم!
💢آخرای بازي بود كه ابراهيم آمد. به خاطر شرط بندي خيلي از دست ما عصباني شد. از طرفي ما چنين مبلغي نداشتيم كه پرداخت كنيم.
💢وقتي بازي تمام شد ابراهيم جلو آمد و توپ را گرفت. بعدگفت: كسي هســت بياد تك به تك بزنيم؟
💢از بچه هاي نازي آباد كسي بود به نام( ح.ق) كه عضو تيم ملي و كاپيتان تیم برق بود.
💢با غرور خاصي جلو آمد و گفت: سرچي!؟
💢ابراهيم گفت: اگه باختي از اين بچه ها پول نگيري.
💢او هم قبول كرد.
💢ابراهيم به قدري خوب بازي كرد كه همه ما تعجب كرديم.
💢او با اختلاف زیاد حريفش را شكست داد. اما بعد از آن حسابي با ما دعوا كرد!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💢ابراهيم به جز واليبال در بسـياري از رشــته هاي ورزشي مهارت داشت. در کوهنوردی يک ورزشکار کامل بود.
💢تقريباً از سه سال قبل از پيروزي انقلاب تا ايام انقلاب هر هفته صبح هاي جمعه با چندنفر از بچه هاي زورخانه ميرفتند تجريش.
💢نماز صبح را در امامزاده صالح ميخواندند، بعد هم به حالت دويدن از کوه بالا ميرفتند. آنجا صبحانه ميخوردند و برميگشتند.
💢فراموش نميكنم. ابراهيم مشغول تمرينات كشتي بود و ميخواست پاهايش را قوي كند از ميدان دربند يكي از بچه ها را روي كول خود گذاشت و تا نزديك آبشار دوقلو بالا برد!
💢این کوهنوردي در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزي انقلاب هر هفته ادامه داشت.
💢ابراهيم فوتبال را هم خيلی خوب بازي ميكرد. در پينگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راكت بازی ميكرد و كسي حريفش نبود.
#قسمت بعد،فردا ساعت ۲۰🕖
ماراهمراهی کنید❤️