eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
972 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
چرا #ابراهیم_هادی؟🌹 🗣نویسنده کتاب 👇👇👇
دوازدهم شرط بندی 🌺 👇👇👇 💢تقريباً سال 1354 بود. صبح يک روز جمعه مشغول بازي بوديم. 💢سه نفرغريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچه هاي غرب تهرانيم، ابراهيم کيه!؟ 💢بعد گفتند: بيا بازي سر 200 تومان. 💢دقايقي بعد بازي شروع شد. ابراهيم تک و آنها سه نفر بودند ولي به ابراهيم باختند. 💢همان روز به يكي از محله هاي جنوب شهر رفتيم. ســر 700 تومان شرط بستيم. بازي خوبي بود و خيلي سريع برديم. 💢موقع پرداخت پول، ابراهيم فهميد آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند. 💢يكدفعه ابراهيم گفت :آقا يكي بياد تكي با من بازي كنه. اگه برنده شد ما پول نميگيريم. 💢يكي از آنها جلو آمد و شروع به بازي كرد. ابراهيم خيلي ضعيف بازي كرد. آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد! 💢همه آنها خوشحال از آنجا رفتند. من هم كه خيلي عصباني بودم به ابراهيم گفتم: آقا ابرام، چرا اينجوري بازي كردي؟! 💢باتعجب نگاهم كرد وگفت: ميخواستم ضايع نشن! همه اينها روي هم صد تومن تو جيبشون نبود! 💢هفته بعد دوباره همان بچه هاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشان آمدند. 💢آنها پنج نفره با ابراهيم سر 500 تومان بازي کردند. ابراهيم پاچه هاي شلوارش را بالا زد و با پاي برهنه بازي ميکرد. آنچنان به توپ ضربه ميزد که هيچکس نميتوانست آن را جمع کند 💢 آن روز هم ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد. 💢شــب با ابراهيم رفته بوديم مسجد. بعد از نماز، حاج آقا احکام ميگفت. 💢تا اينكه از شرط بندي و پول حرام صحبت کرد و گفت: پيامبر (ص) ميفرمايد: هر کس پولي را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست ميدهد. و نيز فرموده اند: کسي که لقمه اي از حرام بخورد نماز چهل شب و دعاي چهل روز او پذيرفته نميشود. 💢ابراهیم با تعجب به صحبت ها گوش ميكرد. 💢بعد با هم رفتيم پيش حاج آقا و گفت: من امروز سر واليبال 500 تومان تو شـرط بندي برنده شدم. بعد هم ماجــرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول را به يك خانواده مســتحق بخشیدم! 💢حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش، ورزش بکن اما شرط بندی نکن. 💢هفته بعد دوباره همان افراد آمدند. اين دفعه با چند يار قوي تر بعد گفتند: اين دفعه بازي سر هزارتومان! 💢ابراهيم گفت: من با شرط بندي بازی نميکنم. 💢آنها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحريک کردن ابراهيم : 💢 ترسيده، ميدونه ميبازه. 💢يکي ديگه گفت: پول نداره و... 💢ابراهیم برگشت و گفت: شرط بندي حرومه، من هم اگه ميدونستم هفته هاي قبل با شما بازي نميکردم، پول شما رو هم دادم به فقير، اگر دوست داريد، بدون شرط بندي بازي ميکنيم. 💢که البته بعد از کلي حرف و سخن و مسخره کردن بازي انجام نشد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💢دوستش می گفت: با اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بسيار توصيه كرد كه شرط بندي نكنيد اما يكبار با بچه هاي محله نازي آباد بازي كرديم و مبلغ سنگيني را باختيم! 💢آخرای بازي بود كه ابراهيم آمد. به خاطر شرط بندي خيلي از دست ما عصباني شد. از طرفي ما چنين مبلغي نداشتيم كه پرداخت كنيم. 💢وقتي بازي تمام شد ابراهيم جلو آمد و توپ را گرفت. بعدگفت: كسي هســت بياد تك به تك بزنيم؟ 💢از بچه هاي نازي آباد كسي بود به نام( ح.ق) كه عضو تيم ملي و كاپيتان تیم برق بود. 💢با غرور خاصي جلو آمد و گفت: سرچي!؟ 💢ابراهيم گفت: اگه باختي از اين بچه ها پول نگيري. 💢او هم قبول كرد. 💢ابراهيم به قدري خوب بازي كرد كه همه ما تعجب كرديم. 💢او با اختلاف زیاد حريفش را شكست داد. اما بعد از آن حسابي با ما دعوا كرد! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💢ابراهيم به جز واليبال در بسـياري از رشــته هاي ورزشي مهارت داشت. در کوهنوردی يک ورزشکار کامل بود. 💢تقريباً از سه سال قبل از پيروزي انقلاب تا ايام انقلاب هر هفته صبح هاي جمعه با چندنفر از بچه هاي زورخانه ميرفتند تجريش. 💢نماز صبح را در امامزاده صالح ميخواندند، بعد هم به حالت دويدن از کوه بالا ميرفتند. آنجا صبحانه ميخوردند و برميگشتند. 💢فراموش نميكنم. ابراهيم مشغول تمرينات كشتي بود و ميخواست پاهايش را قوي كند از ميدان دربند يكي از بچه ها را روي كول خود گذاشت و تا نزديك آبشار دوقلو بالا برد! 💢این کوهنوردي در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزي انقلاب هر هفته ادامه داشت. 💢ابراهيم فوتبال را هم خيلی خوب بازي ميكرد. در پينگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راكت بازی ميكرد و كسي حريفش نبود. بعد،فردا ساعت ۲۰🕖 ماراهمراهی کنید❤️
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
چرا #ابراهیم_هادی؟🌹 🗣نویسنده کتاب 👇👇👇
چهاردهم قهرمان 🌺 👇👇👇 💢مسابقات قهرماني74 کيلو باشگاه ها بود. 💢ابراهيم همه حريفان را يکي پس از ديگري شكست داد . 💢به نيمه نهائي رسيد. آن سال ابراهيم خيلي خوب تمرين کرده بود. 💢اکثر حريف ها را با اقتدار شکست داد. اگر اين مســابقه را ميزد حتماً در فينال قهرمان ميشــد. اما در نيمه نهائي خيلي بد کشتي گرفت. بالاخره با يک امتياز بازي را واگذار كرد آن ســال ابراهيم مقام سوم را کســب کرد. 💢اما سال ها بعد، همان پسري که حريف نيمه نهائي ابراهيم بود را ديدم. آمده بود به ابراهيم سر بزند. 💢آن آقــا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف ميکــرد. همه ما هم گوش ميکرديم. 💢تا اينکه رســيد به ماجراي آشــنائي خودش با ابراهيم و گفت: آشنائي ما بر ميگردد به نيمه نهائي کشتي باشگاه ها در وزن 74 کيلو، قرار بود من با ابراهيم کشتي بگيرم. 💢اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض ميکرد! آخر هم نگذاشــت كه ماجرا تعريف شود! 💢روز بعد همان آقا را ديدم و گفتم: اگه ميشه قضيه کشتي خودتان را تعريف کنيد. 💢او هم نگاهي به من کرد. نََفس عميقي کشــيد و گفت: آن سال من در نيمه نهائي حريف ابراهيم شدم. اما يکي از پاهايم شديداً آسيب ديد. به ابراهيم که تا آن موقع نميشــناختمش گفتم: رفيق، اين پاي من آســيب ديده. هواي ما رو داشته باش 💢ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چشم. 💢بازي هاي او را ديده بودم. توي كشــتي اســتاد بود. با اينکه شــگرد ابراهيم فن هایي بود که روي پا ميزد. اما اصلاً به پاي من نزديک نشد ولي من، در کمال نامردي يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزي به فينال رفتم. 💢ابراهيم با اينکه راحت ميتونســت من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولي اين کار رو نکرد. 💢بعد ادامه داد: البته فكر ميكنم او از قصد كاري كرد كه من برنده بشــم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرماني براي او تعريف ديگه اي داشت. 💢ولي من خوشــحال بودم. خوشحالي من بيشتر از اين بود که حريف فينال، بچه محل خودمون بود. فکر ميکردم همه، مرام و معرفت داش ابرام رو دارن. اما توي فينال با اينکه قبل از مســابقه به دوســتم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقاً با اولين حرکت همان پاي آســيب ديــده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روي زمين و بالاخره من ضربه شدم. 💢آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم. اما شک نداشتم حق ابراهيم قهرماني بود. از آن روز تــا حالا با او رفيقم. چيزهاي عجيبي هم از او ديده ام. خدا را هم شکر ميکنم که چنين رفيقي نصيبم کرده. 💢صحبت هايش که تمام شد خداحافظي کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبت هايش فکر ميکردم. 💢يادم افتاد در مقر ســپاه گيلان غرب روي يكي از ديوارها براي هر كدام از رزمنده ها جمله اي نوشته شده بود. 💢در مورد ابراهيم نوشته بودند: 💢 رزمنده اي با خصائص پوریای ولی.
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
چرا #ابراهیم_هادی؟🌹 🗣نویسنده کتاب 👇👇👇
هفدهم ادامه ی شکستن نفس 🌺 👇👇👇 💢در باشگاه كشتي بوديم. آماده ميشديم براي تمرين. 💢ابراهيم هم وارد شد. 💢چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد.تا وارد شد بي مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! تو راه كه مي اومدي دو تا دختر پشـت سـرت بودند. 💢مرتب داشتند از تو حرف ميزدند! 💢 بعد ادامه داد: شــلوار و پيراهن شــيك كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که دست گرفتي. کاملاً مشخصه ورزشکاري! 💢به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. ناراحت شده بود. انگار توقع چنين حرفي را نداشت. 💢جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت. پيراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباسها را داخل کيسه پلاستيكي ريخته بود! 💢از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه مي آمد! 💢بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي! ما باشگاه می آییم تا هيکل ورزشکاری پيدا کنيم بعد هم لباس تنگ بپوشيم.اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباسهائيه که ميپوشي! 💢ابراهيم به حرف هاي آنها اهميت نمي داد. به دوســتانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش برای خدا بود، مي شــه عبادت. اما اگه به هر نيت ديگه ای باشه ضرر ميکنين. ،فردا ساعت 20🕖 الشهدا
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
چرا #ابراهیم_هادی؟🌹 🗣نویسنده کتاب 👇👇👇
هجدهم ادامه ی شکستن نفس 🌺 👇👇👇 💢توي زمين چمن بودم. مشــغول فوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايســتاده. 💢سريع رفتم به سراغش. سلام کردم باخوشحالي گفتم: چه عجب، اين طرف ها اومدي 💢مجله اي دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن! 💢از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگيرم. 💢دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره! 💢گفتم: هر چي باشه قبول. 💢دوباره گفت: هر چي بگم قبول ميکني؟ 💢گفتم: آره بابا قبول. 💢مجله را به من داد. داخل صفحه وسط، عکس قدي و بزرگي از من چاپ شــده بود. در كنارآن نوشــته بود: پديده جديد فوتبال جوانان و کلي از من تعريف کرده بود. 💢کنار سكو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم کردي، راستي شرطت چي بود!؟ 💢آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟ 💢گفتم: آره بابا بگو 💢کمي مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو فردا ساعت ۲۰ @mahmoodreza_beizayi
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
چرا #ابراهیم_هادی؟🌹 🗣نویسنده کتاب 👇👇👇
نوزدهم ادامه ی شکستن نفس🌺 👇👇👇 💢خشکم زد. با چشماني گرد شــده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!! 💢گفت: نه اينکه بازي نکني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرفه اي نرو. 💢گفتم: چرا؟! 💢جلو آمد و مجله را از دســتم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: اين عکس رنگي رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلي از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن. بعد ادامه داد: چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرف ها رو ميزنم وگرنه کاري باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوي کن، بعد دنبال ورزش حرفه اي برو تا برات مشکلي پيش نياد. 💢بعد گفت: کار دارم خداحافظي کرد و رفت. 💢من خيلي جا خوردم. نشستم و کلی به حرف هاي ابراهيم فکر کردم. از آدمي که هميشه شوخی ميکرد و حرف های عوامانه ميزد اين حرفها بعيد بود. 💢هر چند بعدها به سخن او رسيدم. زماني که ميديدم بعضی از بچه های مسجدی و نمازخوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفه ای رفتند و به مرور به خاطر جو زدگی و... حتی نمازشان را هم ترک کردند! فردا ساعت 20 الشهدا @mahmoodreza_beizayi
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1 #قسمت نوزدهم ادامه ی شکستن نفس🌺 👇👇👇 💢خشکم زد. با چشماني گرد شــده و با ت
بیستم یدالله🌺 👇👇👇 💢ابراهيم در يکي از مغازه هاي بازار مشــغول کار بود. 💢يك روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشــش بود. جلوي يک مغازه، کارتن ها را روي زمين گذاشت. 💢وقتی کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما! 💢نگاهي به من کرد و گفت: کار که عيب نيست، بيکاري عيبه، اين کاري هم که من انجام ميدم براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچي نيستم. جلوي غرورم رو ميگيره! 💢گفتم: اگه کســي شــما رو اينطور ببينه خوب نيســت، تو ورزشكاري و... خیلی ها ميشناسنت. 💢ابراهيــم خنديد وگفت اي بابا، هميشــه كاري كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم. ، فردا ساعت ۲۰ @mahmoodreza_beizayi
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1 #قسمت بیستم یدالله🌺 👇👇👇 💢ابراهيم در يکي از مغازه هاي بازار مشــغول کار بود.
بیست و دوم ادامه ی یَدُالله🌺 👇👇👇 💢مدتی بعد يكی از دوستان قديم را ديدم. در مورد كارهای ابراهيم صحبت ميكرديم. 💢ايشان گفت: قبل از انقلاب يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابی، بهترين غذا و سالاد و نوشابه را سفارش داد. خيلي خوشــمزه بود. تا آن موقع چنين غذائی نخورده بودم. 💢بعد از غذا آقا ابراهيم گفت: چطور بود؟ 💢گفتم: خيلی عالی بود. دستت درد نكنه 💢گفت: امروز صبح تا حالا توی بازار باربری كردم. خوشمزگی اين غذا به خاطر زحمتيه كه برای پولش کشیدم!! بعد،فردا ساعت 20 الشهدا @mahmoodreza_beizayi
بیست و چهارم ادامه ی حوزه ی حاج آقا مجتهدی🌺 👇👇👇 💢از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردی که رد می شد سؤال کردم: ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ 💢جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدی. 💢با تعجب به اطراف نگاه کردم. فکر نمی کردم ابراهيم طلبه شده باشه. 💢آنجا روی ديوار حديثی از پيامبر (ص) نوشته شده بود: «آسمانها و زمين و فرشتگان، شب و روز برای سه دسته طلب آمرزش می کنند: علماء، کسانی که به دنبال علم هستند و انسانهای با سخاوت». 💢شب وقتی از زورخانه بيرون می رفتم گفتم: داش ابرام حوزه ميری و به ما چيزی نميگی؟ 💢يک دفعه با تعجب برگشت و نگاهم کرد. فهميد دنبالش بودم. 💢خيلی آهسته گفت: آدم حيف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه. من طلبه رسمي نيستم. همينطوری برای استفاده ميرم، عصرها هم ميرم بازار ولی فعلا به کسی حرفی نزن. 💢تا زمان پيروزی انقلاب روال کاری ابراهيم به اين صورت بود. 💢پس از پيروزی انقلاب آنقدر مشغوليت های ابراهيم زياد شد که ديگر به کارهای قبلی نمی رسيد. بعد،فردا ساعت ۲۰ الشهدا @mahmoodreza_beizayi
بیست و پنجم پیوند الهی🌺 👇👇👇 💢عصر يکی از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه می آمد. 💢وقتی وارد کوچه شد برای يک لحظه نگاهش به پسر همسايه افتاد با دختری جوان مشغول صحبت بود. 💢پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد. 💢چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا می خواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. 💢دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. 💢ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. 💢پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندی بر لب داشت. 💢قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل می شناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخوای من با پدرت صحبت ميکنم که... 💢جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزی نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و.. 💢ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدی، ببين، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم. انشاءالله بتونی با اين دختر ازدواج کنی، ديگه چی ميخوای؟ 💢جوان که سرش را پائين انداخته بود خيلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلی عصبانی ميشه. ،فردا ساعت ۱۹
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1 #قسمت بیست و پنجم پیوند الهی🌺 👇👇👇 💢عصر يکی از روزها بود. ابراهيم از سر کار
بیست و ششم ادامه ی پیوند الهی 🌺 👇👇👇 💢ابراهيم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من می شناسم، آدم منطقی و خوبیه. 💢جوان هم گفت: نميدونم چی بگم ، هر چی شـما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. 💢شب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. 💢اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسی شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اين صورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هستند که بايد جوان ها را در اين زمينه کمک کنند. 💢حاجی حرف های ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم هايش رفت تو هم! 💢ابراهيم پرسيد: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدی کرده؟ 💢حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! 💢فردای آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و.. 💢يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتی از بازار برمی گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. 💢لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوستی شيطانی را به يک پيوند الهی تبديل کرده. 💢اين ازدواج هنوز هم پا برجاست و اين زوج زندگيشان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا می دانند. بعد،فردا ساعت ۲۰ الشهدا @mahmoodreza_beizayi
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1 #قسمت بیست و ششم ادامه ی پیوند الهی 🌺 👇👇👇 💢ابراهيم جواب داد: پدرت با من، ح
بیست و هفتم ایام انقلاب🌺 👇👇👇 💢ابراهيم از دوران کودکی عشق و ارادت خاصی به امام خمينی(ره) داشت. هر چه بزرگ تر می شد اين علاقه نيز بيشتر می شد. تا اينکه در سال های قبل از انقلاب به اوج خود رسيد. 💢در سال 1356 بود. هنوز خبري از درگيری ها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسه ای مذهبی در ميدان ژاله (شهدا) به سمت خانه بر می گشتيم. 💢از ميدان دور نشده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. 💢ابراهيم شروع کرد برای ما از امام خمينی(ره) تعريف کردن بعد هم با صدای بلند فرياد زد: درود بر خمينی 💢ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهی کردند. 💢تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم و حركت كرديم. 💢دقايقی بعد چندين ماشين پليس به سمت ما آمد. 💢ابراهيم سريع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شديم. 💢دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم. 💢ابراهيم درگوشه ميدان جلوی سينما ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خمينی و ما ادامه داديم. جمعيت که از جلسه خارج می شد همراه ما تکرار می کرد. 💢صحنه جالبی ايجاد شده بود. دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم جمعيت را متفرق کرد. 💢بعد با هم سوار تاکسی شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم. 💢دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شدم جلوی ماشين ها را می گيرند مسافران را تک تک بررسی می کنند. 💢چندين ماشين ساواک و حدود 10مأمور در اطراف خيابان ايستاده بودند. 💢چهره مأموری که داخل ماشين ها را نگاه می کرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود! به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. ،فردا ساعت ۲۰ الشهدا @mahmoodreza_beizayi
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1 #قسمت بیست و هفتم ایام انقلاب🌺 👇👇👇 💢ابراهيم از دوران کودکی عشق و ارادت خ
بیست و هشتم ادامه ی ایام انقلاب🌺 👇👇👇 💢قبل از اينکه به تاکسی ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد. 💢مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش.. 💢مأمورها دنبال ابراهيم دويدند. 💢ابراهيم رفت داخل کوچه، آنها هم به دنبالش بودند. 💢حواس مأمورها که حسابی پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم. 💢ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبری نداشتم. تا شب هم هيچ خبری از ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبری نداشتند. خيلی نگران بودم. 💢ساعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم. يکدفعه صدائی از توی کوچه شنيدم. دويدم دم در، با تعجب ديدم ابراهيم با همان چهره و لبخند هميشگی پشت در ايستاده. من هم پريدم تو بغلش. 💢خيلی خوشحال بودم. نمی دانستم خوشحالی ام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوری؟ 💢نفس عميقی کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبينی که سالم و سر حال در خدمتيم. 💢گفتم: شام خوردي؟ 💢گفت: نه، مهم نيست. 💢سريع رفتم توی خانه، سفره نان و مقداری از غذای شام را برايش آوردم. 💢رفتيم داخل ميدان غياثی (شهيد سعيدی) بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قوی همين جاها به درد ميخوره. خدا كمك كرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. 💢آن شب خيلی صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و.. بعد هم قرار گذاشتيم شب ها با هم برويم مسجد لرزاده پای صحبت حاج آقا چاووشی. 💢شب بود که با ابراهيم و سه نفر از رفقا رفتيم مسجد لرزاده. ،فردا ساعت ۲۰ @mahmoodreza_beizayi الشهدا
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1 #قسمت بیست و هشتم ادامه ی ایام انقلاب🌺 👇👇👇 💢قبل از اينکه به تاکسی ما بر
بیست و نهم ادامه ی ایام انقلاب 🌺 👇👇👇 💢حاج آقا چاووشی خيلی نترس بود. حرف هایی روی منبر ميزد که خيلی ها جرأت گفتنش را نداشتند. 💢حديث امام موسی کاظم(ع) که می فرمايد: مردی از قم مردم را به حق فرا می خواند. گروهی استوار چون پاره های آهن پيرامون او جمع می شوند. 💢خيلی برای مردم عجيب بود. صحبت های انقلابی ايشان همينطور ادامه داشت. 💢ناگهان از سمت درب مسجد سر و صدايی شنيدم. برگشتم عقب، ديدم نيروهای ساواک با چوب و چماق ريختند جلوی درب مسجد و همه را می زنند. 💢جمعيت برای خروج از مسجد هجوم آورد. 💢مأمورها، هر کسی را که رد می شد با ضربات محکم باتوم می زدند. آنها حتی به زن و بچه ها رحم نمی کردند. 💢ابراهيم خيلی عصبانی شده بود. دويد به سمت در، با چند نفر از مأمورها درگير شد. نامردها چند نفری ابراهيم را می زدند. 💢توی اين فاصله راه باز شد. خيلی از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند. 💢ابراهيم با شجاعت با آنها درگير شده بود. يکدفعه چند نفراز مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد. ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. 💢بعدها فهميديم که در آن شب حاج آقا را گرفتند. چندين نفر هم شهيد و مجروح شدند. 💢ضرباتی که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، کمردرد شديدی برای او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. حتي در کشتی گرفتن او تأثير بسياري داشت. 💢با شروع حوادث سال57 همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلاميه ها.. 💢او خيلی شجاعانه کار خود را انجام می داد. 💢اواسط شهريور ماه بسياری از بچه ها را با خودش به تپه های قيطريه برد و در نماز عيد فطر شهيد مفتح شرکت کرد. 💢بعد از نماز اعلام شد که راهپيمائی روز جمعه به سمت ميدان ژاله برگزار خواهد شد. بعد،فردا ساعت ۲۰ الشهدا @mahmoodreza_beizayi
سی اُم ۱۷شهریور🌺 👇👇👇 💢صبح روز هفدهم بود. رفتم دنبال ابراهيم. با موتور به همان جلسه مذهبی رفتيم اطراف ميدان ژاله (شهدا). 💢جلسه تمام شد. سر و صدای زيادی از بيرون می آمد. 💢نيمه های شب حكومت نظامی اعلام شده بود. بسياری از مردم هيچ خبری نداشتند. 💢سربازان و مأموران زيادی در اطراف ميدان مستقر بودند. جمعيت زيادی هم به سمت ميدان در حركت بود. 💢مأمورها با بلندگو اعلام می كردند كه متفرق شويد. 💢ابراهيم سريع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: امير، بيا ببين چه خبره؟! 💢آمدم بيرون. تا چشم کار می کرد از همه طرف جمعيت به سمت ميدان می آمد. 💢شعارها از درود بر خمينی به سمت شاه رفته بود. فرياد مرگ بر شاه طنين انداز شده بود. 💢جمعيت به سمت ميدان هجوم می آورد. بعضی ها می گفتند: ساواکی ها از چهار طرف ميدان را محاصره کرده اند. ،فردا ساعت ۲۰ الشهدا @mahmoodreza_beizayi
سی و دوم ادامه ی ۱۷شهریور 🌺 👇👇👇 💢ابراهيم خيلی سريع به حالت سينه خيز رفت داخل خيابان، خوابيد کنار مجروح، بعد هم دست مجروح را گرفت و آن جوان را انداخت روی کمرش. بعد هم به حالت سينه خيز برگشت. ابراهيم شجاعت عجيبی از خودش نشان داد. 💢بعد هم آن مجروح را به همراه يک نفر ديگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. 💢در راه برگشت، مأمورها کوچه را بستند. حکومت نظامی شديدتر شد. من هم ابراهيم را گم کردم! هر طوری بود برگشتم به خانه. 💢عصر رفتم منزل ابراهيم. مادرش نگران بود. هيچكس خبری از او نداشت. خيلی ناراحت بوديم. 💢آخر شب خبر دادند ابراهيم برگشته. خيلی خوشحال شدم. با آن بدن قوی توانسته بود از دست مأمورها فرار کند. 💢روز بعد رفتيم بهشت زهرا (س) در مراسم تشييع و تدفين شهدا کمک کرديم. 💢بعد از هفدهم شهريور هر شب خانه يکی از بچه ها جلسه داشتيم. 💢برای هماهنگی در برنامه ها مدتی محل تشکيل جلسه پشت بام خانه ابراهيم بود. مدتی منزل مهدی و.. 💢در اين جلسات از همه چيز خصوصاً مسائل اعتقادی و مسائل سياسی روز بحث می شد. تا اينکه خبر آمد حضرت امام به ايران باز می گردند. بعد،فردا ساعت ۲۰ الشهدا @mahmoodreza_beizayi
سی و سوم بازگشت امام خمینی رحمت الله علیه 🌺 👇👇👇 💢اوايل بهمن بود. با هماهنگی انجام شده، مسئوليت يکی از تيم های حفاظت حضرت امام(ره) به ما سپرده شد. 💢گروه ما در روز دوازده بهمن در انتهای خيابان آزادی منتهی به فرودگاه به صورت مسلحانه مستقر شد. 💢صحنه ورود خودرو حضرت امام را فراموش نمی کنم. ابراهيم پروانه وار به دور شمع وجودی حضرت امام می چرخيد. 💢بلافاصله پس از عبور اتومبيل امام، بچه ها را جمع کرديم. همراه ابراهيم به سمت بهشت زهرا(س) رفتيم. 💢امنيت درب اصلی بهشت زهرا(س) از سمت جاده قم به ما سپرده شد. 💢ابراهیم در کنار در ايستاد. اما دل و جانش در بهشت زهرا(س) بود آنجا که حضرت امام مشغول سخنران بودند. 💢ابراهيم می گفت: صاحب اين انقلاب آمد، ما مطيع ايشانيم. از امروز هر چه امام بگويد همان اجرا می شود. ،فردا ساعت ۲۰ الشهدا @mahmoodreza_beizayi
سی و چهارم ادامه ی بازگشت امام خمینی رحمت الله علیه 🌺 👇👇👇 💢از آن روز به بعد ابراهيم خواب و خوراک نداشت. در ايام دهه فجر چند روزی بود كه هيچكس از ابراهيم خبری نداشت. 💢تا اينكه روز بيستم بهمن دوباره او را ديدم. بلافاصله پرسيدم: كجائی ابرام جون!؟ مادرت خيلی نگرانه. 💢مكثی كرد و گفت: توی اين چند روز، من و دوستم تلاش می كرديم تا مشخصات شهدائی كه گمنام بودند را پيدا كنيم. چون كسی نبود به وضعيت شهدا، تو پزشكی قانونی رسيدگی كنه. 🌺🌺🌺 💢شب بيست و دوم بهمن بود. ابراهيم با چند تن از جوانان انقلابی برای تصرف کلانتری محل اقدام كردند. 💢آن شب، بعد از تصرف کلانتری 14 با بچه ها مشغول گشت زنی در محل بوديم. 💢صبح روز بعد، خبر پيروزی انقلاب از راديو سراسری پخش شد. 💢ابراهيم چند روزی به همراه امير به مدرسه رفاه می رفت. او مدتی جزء محافظين حضرت امام بود. بعد هم به زندان قصر رفت و مدت کوتاهی از محافظين زندان بود. در اين مدت با بچه های کميته در مأموريت هايشان همکاری داشت، ولی رسماً وارد کميته نشد. بعد،فردا ساعت ۲۰ الشهدا @mahmoodreza_beizayi