شهیدمحمود رضا بیضایی
چرا #ابراهیم_هادی؟🌹 🗣نویسنده کتاب 👇👇👇
M.soltani:
#سلام-بر-ابراهیم1
#قسمت سیزدهم
کشتی 🌺
👇👇👇
💢هنوز مدتي از حضور ابراهيم در ورزش باستاني نگذشته بود که به توصيه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتي رفت.
💢او در باشگاه ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. او کار خود را با وزن 53 کيلو آغاز کرد.
💢آقايان گودرزي و محمدي مربيان خوب ابراهيم در آن دوران بودند.
💢آقاي محمدي، ابراهيم را به خاطر اخلاق و رفتارش خيلي دوـت داشــت.
💢آقاي گودرزي خيلي خوب فنون کشتي را به ابراهيم مي آموخت. هميشــه ميگفت: اين پســر خيلي آرومه، اما تو کشتي وقتي زير ميگيره، چون قد بلند و دستاي کشيده و قوي داره مثل پلنگ حمله ميکنه! او تا امتياز نگيره ول کن نيست. براي همين اسم ابراهيم را گذاشته بود پلنگ خفته! بارها ميگفت: يه روز، اين پسر رو تو مسابقات جهاني ميبينيد، مطمئن باشيد!
💢سال های اول دهه 50 در مسابقات قهرماني نوجوانان تهران شرکت کرد. ابراهيم همه حريفان را با اقتدار شکست داد. او در حالي که 15 سال بيشتر نداشت براي مسابقات کشوري انتخاب شد.
💢مسابقات در روزهاي اول آبان برگزار ميشد ولي ابراهيم در اين مسابقات شرکت نکرد!
💢مربي ها خيلي از دست او ناراحت شدند.
💢 بعدها فهميديم مسابقات در حضور وليعهد برگزار ميشد و جوايز هم توسط او اهداء شده. براي همين ابراهيم در مسابقات شرکت نکرده بود.
💢ســال بعد ابراهيم در مسابقات قهرماني آموزشگاه ها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال در وزن 62 کيلو در قهرماني باشگاه هاي تهران شرکت کرد.
💢در سال بعد از آن در مسابقات قهرماني آموزشگاه ها وقتي ديد دوست صمیمی خودش در وزن او، يعني 68 کيلو شرکت کرده، ابراهيم يک وزن بالاتر رفت و در 74 کيلو شرکت کرد.
💢در آن سال درخشش ابراهيم خيره کننده بود و جوان 18 ساله، قهرمان 74کيلو آموزشگاه ها شد.
💢 تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوي و بلند خود باعث شده بود که به کشتي گيري تمام عيار تبديل شود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💢صبح زود ابراهيم با وسائل کشتي از خانه بيرون رفت. من و برادرم هم راه افتاديم. هر جائي ميرفت دنبالش بوديم!
💢تا اينکه داخل سالن هفتِ تير فعلي رفت. ما هم رفتيم توي سالن و بين تماشاگرها نشستيم. سالن شلوغ بود.
💢ساعتي بعد مسابقات کشتي آغاز شد. آن روز ابراهيــم چندکشتي گرفت و همه را پيروز شد.
💢تا اينکه يکدفعه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشاگرها تشويقش ميکرديم.
💢با عصبانيت به سمت ما آمد. گفت: چرا اومديد اينجا!؟
💢گفتيم: هيچي، دنبالت اومديم ببينيم کجا ميري.
💢بعد گفت: يعني چي !؟ اينجا جاي شما نيست. زود باشين بريم خونه
💢با تعجب گفتم: مگه چي شده!؟
💢جواب داد: نبايد اينجا بمونين، پاشين، پاشین بریم خونه.
💢همينطور کــه حرف ميزد بلندگو اعلام کرد: کشتي نيمه نهائي وزن 74کيلو آقايان هادي و تهراني. ابراهيم نگاهي به سمت تشک انداخت و نگاهي به سمت ما. چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک.
💢ما هم حسابي داد ميزديم و تشويقش ميکرديم. مربي ابراهيم مرتب داد ميزد و ميگفت كه چه کاري بکن. ولي ابراهيم فقط دفاع ميکرد. نيم نگاهي هم به ما مي انداخت.
💢مربي که خيلي عصباني شده بود داد زد: ابرام چرا کشتي نميگيري؟ بزن ديگه.
💢ابراهيــم هم با يك فن زيبا حريف را از روي زمين بلند کرد. بعد هم يک دور چرخيد و او را محکم به تشك کوبيد.
💢هنوز كشتي تمام نشده بود كه از جا بلند شد و از تشک خارج شد. آن روز از دست ما خيلي عصباني بود.
💢فکر کردم از اينکه تعقيبش کرديم ناراحت شده، وقتي در راه برگشت صحبت ميکرديم گفت: آدم بايد ورزش را براي قوي شدن انجام بده، نه قهرمان شدن. من هم اگه تو مسابقات شركت ميكنم ميخوام فنون مختلف رو ياد بگيرم. هدف ديگه اي هم ندارم.
💢گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟!
💢بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرکس ظرفيت مشهور شدن رو نداره، از مشهور شدن مهمتر اينه که آدم بشيم.
💢آن روز ابراهيم به فينال رســيد. اما قبل از مسابقه نهائــي، همراه ما به خانه برگشت! او عملاً ثابت کرد که رتبه و مقام برايش اهميت ندارد.
💢ابراهيم هميشه جمله معروف امام راحل را ميگفت: ورزش نبايد هدف زندگي شود.
#ادامه فردا ساعت ۲۰🕖
💠 با ما همراه باشید
شهیدمحمود رضا بیضایی
چرا #ابراهیم_هادی؟🌹 🗣نویسنده کتاب 👇👇👇
#قسمت شانزدهم
شکستن نفس🌺
👇👇👇
💢باران شديدي در تهران باريده بود. خيابان 17 شـهريور را آب گرفته بود.
💢چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند.
💢همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد.
💢ابراهيم از اين کارها زياد انجام می داد. هدفي هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💢همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند.
💢به محض عبور ما، پسر بچه اي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که ابراهيم لحظه روي زمين نشســت. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود.
💢خيلي عصباني شدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند.
💢ابراهيم همينطور که نشســته بود دست کرد توي ساك خودش پلاستيک گردو را برداشت داد زد: بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد! بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم.
💢توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!
💢گفت: بنده هاي خدا ترسيده بودند. از قصدکه نزدند.
💢بعد به بحث قبلي برگشــت و موضوع را عوض کرد!
💢اما من ميدانستم انسان هاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند.
#ادامه فرداساعت 20
#خادم الشهدا
شهیدمحمود رضا بیضایی
چرا #ابراهیم_هادی؟🌹 🗣نویسنده کتاب 👇👇👇
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت هفدهم
ادامه ی شکستن نفس 🌺
👇👇👇
💢در باشگاه كشتي بوديم. آماده ميشديم براي تمرين.
💢ابراهيم هم وارد شد.
💢چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد.تا وارد شد بي مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! تو راه كه مي اومدي دو تا دختر پشـت سـرت بودند.
💢مرتب داشتند از تو حرف ميزدند!
💢 بعد ادامه داد: شــلوار و پيراهن شــيك كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که دست گرفتي. کاملاً مشخصه ورزشکاري!
💢به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. ناراحت شده بود. انگار توقع چنين حرفي را نداشت.
💢جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت. پيراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباسها را داخل کيسه پلاستيكي ريخته بود!
💢از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه مي آمد!
💢بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي! ما باشگاه می آییم تا هيکل ورزشکاری پيدا کنيم بعد هم لباس تنگ بپوشيم.اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباسهائيه که ميپوشي!
💢ابراهيم به حرف هاي آنها اهميت نمي داد. به دوســتانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش برای خدا بود، مي شــه عبادت. اما اگه به هر نيت ديگه ای باشه ضرر ميکنين.
#ادامه،فردا ساعت 20🕖
#خادم الشهدا
شهیدمحمود رضا بیضایی
چرا #ابراهیم_هادی؟🌹 🗣نویسنده کتاب 👇👇👇
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت هجدهم
ادامه ی شکستن نفس 🌺
👇👇👇
💢توي زمين چمن بودم. مشــغول فوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايســتاده.
💢سريع رفتم به سراغش. سلام کردم باخوشحالي گفتم: چه عجب، اين طرف ها اومدي
💢مجله اي دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن!
💢از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگيرم.
💢دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره!
💢گفتم: هر چي باشه قبول.
💢دوباره گفت: هر چي بگم قبول ميکني؟
💢گفتم: آره بابا قبول.
💢مجله را به من داد. داخل صفحه وسط، عکس قدي و بزرگي از من چاپ شــده بود. در كنارآن نوشــته بود: پديده جديد فوتبال جوانان و کلي از من تعريف کرده بود.
💢کنار سكو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم کردي، راستي شرطت چي بود!؟
💢آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟
💢گفتم: آره بابا بگو
💢کمي مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو
#ادامه فردا ساعت ۲۰
@mahmoodreza_beizayi
شهیدمحمود رضا بیضایی
چرا #ابراهیم_هادی؟🌹 🗣نویسنده کتاب 👇👇👇
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت نوزدهم
ادامه ی شکستن نفس🌺
👇👇👇
💢خشکم زد. با چشماني گرد شــده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!!
💢گفت: نه اينکه بازي نکني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرفه اي نرو.
💢گفتم: چرا؟!
💢جلو آمد و مجله را از دســتم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: اين عکس رنگي رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلي از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن. بعد ادامه داد: چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرف ها رو ميزنم وگرنه کاري باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوي کن، بعد دنبال ورزش حرفه اي برو تا برات مشکلي پيش نياد.
💢بعد گفت: کار دارم خداحافظي کرد و رفت.
💢من خيلي جا خوردم. نشستم و کلی به حرف هاي ابراهيم فکر کردم. از آدمي که هميشه شوخی ميکرد و حرف های عوامانه ميزد اين حرفها بعيد بود.
💢هر چند بعدها به سخن او رسيدم. زماني که ميديدم بعضی از بچه های مسجدی و نمازخوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفه ای رفتند و به مرور به خاطر جو زدگی و... حتی نمازشان را هم ترک کردند!
#ادامه فردا ساعت 20
#خادم الشهدا
@mahmoodreza_beizayi
شهیدمحمود رضا بیضایی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1 #قسمت نوزدهم ادامه ی شکستن نفس🌺 👇👇👇 💢خشکم زد. با چشماني گرد شــده و با ت
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت بیستم
یدالله🌺
👇👇👇
💢ابراهيم در يکي از مغازه هاي بازار مشــغول کار بود.
💢يك روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشــش بود. جلوي يک مغازه، کارتن ها را روي زمين گذاشت.
💢وقتی کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما!
💢نگاهي به من کرد و گفت: کار که عيب نيست، بيکاري عيبه، اين کاري هم که من انجام ميدم براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچي نيستم. جلوي غرورم رو ميگيره!
💢گفتم: اگه کســي شــما رو اينطور ببينه خوب نيســت، تو ورزشكاري و... خیلی ها ميشناسنت.
💢ابراهيــم خنديد وگفت اي بابا، هميشــه كاري كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم.
#ادامه، فردا ساعت ۲۰
@mahmoodreza_beizayi
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت بیست و پنجم
پیوند الهی🌺
👇👇👇
💢عصر يکی از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه می آمد.
💢وقتی وارد کوچه شد برای يک لحظه نگاهش به پسر همسايه افتاد با دختری جوان مشغول صحبت بود.
💢پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.
💢چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا می خواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست.
💢دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
💢ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن.
💢پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندی بر لب داشت.
💢قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل می شناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخوای من با پدرت صحبت ميکنم که...
💢جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزی نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و..
💢ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدی، ببين، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم. انشاءالله بتونی با اين دختر ازدواج کنی، ديگه چی ميخوای؟
💢جوان که سرش را پائين انداخته بود خيلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلی عصبانی ميشه.
#ادامه،فردا ساعت ۱۹
شهیدمحمود رضا بیضایی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1 #قسمت بیست و ششم ادامه ی پیوند الهی 🌺 👇👇👇 💢ابراهيم جواب داد: پدرت با من، ح
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت بیست و هفتم
ایام انقلاب🌺
👇👇👇
💢ابراهيم از دوران کودکی عشق و ارادت خاصی به امام خمينی(ره) داشت. هر چه بزرگ تر می شد اين علاقه نيز بيشتر می شد. تا اينکه در سال های قبل از انقلاب به اوج خود رسيد.
💢در سال 1356 بود. هنوز خبري از درگيری ها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسه ای مذهبی در ميدان ژاله (شهدا) به سمت خانه بر می گشتيم.
💢از ميدان دور نشده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند.
💢ابراهيم شروع کرد برای ما از امام خمينی(ره) تعريف کردن بعد هم با صدای بلند فرياد زد: درود بر خمينی
💢ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهی کردند.
💢تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم و حركت كرديم.
💢دقايقی بعد چندين ماشين پليس به سمت ما آمد.
💢ابراهيم سريع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شديم.
💢دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم.
💢ابراهيم درگوشه ميدان جلوی سينما ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خمينی و ما ادامه داديم. جمعيت که از جلسه خارج می شد همراه ما تکرار می کرد.
💢صحنه جالبی ايجاد شده بود. دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم جمعيت را متفرق کرد.
💢بعد با هم سوار تاکسی شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم.
💢دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شدم جلوی ماشين ها را می گيرند مسافران را تک تک بررسی می کنند.
💢چندين ماشين ساواک و حدود 10مأمور در اطراف خيابان ايستاده بودند.
💢چهره مأموری که داخل ماشين ها را نگاه می کرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود! به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد.
#ادامه،فردا ساعت ۲۰
#خادم الشهدا
@mahmoodreza_beizayi
شهیدمحمود رضا بیضایی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1 #قسمت بیست و هفتم ایام انقلاب🌺 👇👇👇 💢ابراهيم از دوران کودکی عشق و ارادت خ
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت بیست و هشتم
ادامه ی ایام انقلاب🌺
👇👇👇
💢قبل از اينکه به تاکسی ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد.
💢مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش..
💢مأمورها دنبال ابراهيم دويدند.
💢ابراهيم رفت داخل کوچه، آنها هم به دنبالش بودند.
💢حواس مأمورها که حسابی پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم.
💢ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبری نداشتم. تا شب هم هيچ خبری از ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبری نداشتند. خيلی نگران بودم.
💢ساعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم. يکدفعه صدائی از توی کوچه شنيدم. دويدم دم در، با تعجب ديدم ابراهيم با همان چهره و لبخند هميشگی پشت در ايستاده. من هم پريدم تو بغلش.
💢خيلی خوشحال بودم. نمی دانستم خوشحالی ام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوری؟ 💢نفس عميقی کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبينی که سالم و سر حال در خدمتيم.
💢گفتم: شام خوردي؟
💢گفت: نه، مهم نيست.
💢سريع رفتم توی خانه، سفره نان و مقداری از غذای شام را برايش آوردم.
💢رفتيم داخل ميدان غياثی (شهيد سعيدی) بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قوی همين جاها به درد ميخوره. خدا كمك كرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم.
💢آن شب خيلی صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و.. بعد هم قرار گذاشتيم شب ها با هم برويم مسجد لرزاده پای صحبت حاج آقا چاووشی.
💢شب بود که با ابراهيم و سه نفر از رفقا رفتيم مسجد لرزاده.
#ادامه،فردا ساعت ۲۰
@mahmoodreza_beizayi
#خادم الشهدا
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت سی اُم
۱۷شهریور🌺
👇👇👇
💢صبح روز هفدهم بود. رفتم دنبال ابراهيم. با موتور به همان جلسه مذهبی رفتيم اطراف ميدان ژاله (شهدا).
💢جلسه تمام شد. سر و صدای زيادی از بيرون می آمد.
💢نيمه های شب حكومت نظامی اعلام شده بود. بسياری از مردم هيچ خبری نداشتند.
💢سربازان و مأموران زيادی در اطراف ميدان مستقر بودند. جمعيت زيادی هم به سمت ميدان در حركت بود.
💢مأمورها با بلندگو اعلام می كردند كه متفرق شويد.
💢ابراهيم سريع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: امير، بيا ببين چه خبره؟!
💢آمدم بيرون. تا چشم کار می کرد از همه طرف جمعيت به سمت ميدان می آمد.
💢شعارها از درود بر خمينی به سمت شاه رفته بود. فرياد مرگ بر شاه طنين انداز شده بود.
💢جمعيت به سمت ميدان هجوم می آورد. بعضی ها می گفتند: ساواکی ها از چهار طرف ميدان را محاصره کرده اند.
#ادامه،فردا ساعت ۲۰
#خادم الشهدا
@mahmoodreza_beizayi
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت سی و سوم
بازگشت امام خمینی رحمت الله علیه 🌺
👇👇👇
💢اوايل بهمن بود. با هماهنگی انجام شده، مسئوليت يکی از تيم های حفاظت حضرت امام(ره) به ما سپرده شد.
💢گروه ما در روز دوازده بهمن در انتهای خيابان آزادی منتهی به فرودگاه به صورت مسلحانه مستقر شد.
💢صحنه ورود خودرو حضرت امام را فراموش نمی کنم. ابراهيم پروانه وار به دور شمع وجودی حضرت امام می چرخيد.
💢بلافاصله پس از عبور اتومبيل امام، بچه ها را جمع کرديم. همراه ابراهيم به سمت بهشت زهرا(س) رفتيم.
💢امنيت درب اصلی بهشت زهرا(س) از سمت جاده قم به ما سپرده شد.
💢ابراهیم در کنار در ايستاد. اما دل و جانش در بهشت زهرا(س) بود آنجا که حضرت امام مشغول سخنران بودند.
💢ابراهيم می گفت: صاحب اين انقلاب آمد، ما مطيع ايشانيم. از امروز هر چه امام بگويد همان اجرا می شود.
#ادامه،فردا ساعت ۲۰
#خادم الشهدا
@mahmoodreza_beizayi
#ادامه پارت آخر
نشسته بودیم رو صندلی تا اسممون رو صدا بزنن
شهرزاد آروم گفت
--حامد؟
--بله؟
--نکنه سرکارم گذاشتی؟
خندیدم
--یکم صبر کنی میفهمی.
از پذیرش اسم شهرزادو صدا زدن و خودش رفت.
با شنیدن حرفای پرستار شهرزاد هر لحظه متعجب تر میشد.
جواب آزمایششو گرفت و اومد پیش من.
خندیدم
--بریم؟
با بهت گفت
--بریم.
تو ماشین با تعجب گفت
--حامد یعنی من و تو؟
با بهت خندید
--مامان و بابا شدیم؟
--بلـــه!
ذوق زده گفت
--وااای چجوری من خودم نفهمیدم.
حامد تو چجوری فهمیدی؟
--خب دیگه.
با اصرار گفت
--بگو دیگـــه!
--دیشب خانم دکتر گفت بهم.
ذوق زده گفت
--واااای خدای مـــن!
--یاسر راست میگه من کلاً همه چیم برعکسه ها به جای اینکه زنم بهم بگه بابا شدی من به زنم گفتم مامان شدی!
خندید و چشمک زد
--چون تو حامد منی دیگه!
بچگونه گفتم
--مامان شهرزاد!
صداشو نازک کرد
--بلـــه؟
--بریم گلزار شهدا؟
با ذوق گفت
--آره بزن بریم.............
اینگونه به هم گره خورد....
زندگی من....شهرزاد....
زندگی ما....♡
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313