eitaa logo
برای کوثر
342 دنبال‌کننده
2هزار عکس
84 ویدیو
14 فایل
✨ ما می گوییم تا شرك و کفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستیم. امام خمینی(ره) ✨
مشاهده در ایتا
دانلود
💠براي محمودرضا/صدوسيزده 🔷به افتخار مادران شهدا ♦️بخش دوم ▪️احمدرضابيضائی اواخر آذر ١٣٦٠ بود. يادم هست كه زن صاحبخانه ميگفت: «بچه را آورده اند خانه.» اما درست يادم نيست چه كسى مرا برد طبقه بالا تا بچه را ببينم. وارد اتاق كه شدم بود و «بچه» توى بغلش و زنهاى همسايه و فاميل كه يك حلقه دور آن اتاق كوچك زده بودند. اين تنها تصويرى است كه از تولد به ياد دارم و هيچوقت يادم نرفته. ٣٠ ديماه ٩٢، وقتى پرواز ١١ شب تهران - تبريز توى فرودگاه تبريز به زمين نشست و با پدر از پله هاى هواپيما پايين آمديم و وارد سالن فرودگاه شديم، از همسرم كه پدر و مادرش و پسرمان را در مشهد رها كرده بود و خودش را رسانده بود فرودگاه تبريز، خواستم كه قبل از رسيدن ما به خانه، خبر شهادت محمودرضا را به برساند. نمى دانم كى رسيديم توى كوچه و جلوى خانه پدر. صداى گريه زنها توى كوچه شنيده مى شد. پله ها را رفتم بالا و وارد اتاق شدم. بود و زنهاى همسايه كه يك حلقه دور آن اتاق كوچك زده بودند. شبيه روز تولد محمودرضا در ٣٢ سال پيش اما اينبار «بى محمودرضا» بود. مادر از خبر طورى استقبال كرده بود كه انگار خبر داشته و خبر غافلگير كننده اى نگرفته. بى قرار بود و نبود. نشسته بود اما غرق در اشك. مدام مى گفت: «رفتى به آرزويت رسيدى؟»، «راه امام حسين را رفته پسرم...» مى گفت و اشك مى ريخت. گاهى هم ميگفت: «يوسفم رفت...» نشستم پيش و بهترين جاى دنيا در آن لحظات همانجا بود. چهار سال است كه غالبا عصرهاى جمعه مادر را مى برم سر مزار محمودرضا. شير زن است مادر. مثل همه مادران شهدا كه از هر چه مرد كه روزگار به خود ديده، مردتر اند. پيرش كرده ايم. شهادت محمودرضا اما پيرترش كرد. مادرى كه روزى با يك دست ما را بلند مى كرد و تر و خشكمان مى كرد، حالا براى بالا آمدن از ده پله بلوك ١١ گلزار شهدا، عصايش مى شوم. با اينهمه شير است مادر. چهار سال است كه با من مى آيد سر مزار مى نشيند، قرآن كوچكى را از كيف در مى آورد و مى خواند و سنگ مزار را مى بوسد و بعد روى نيمكتى كه آنجاست مى نشيند و تماشا مى كند. آنقدر تماشا مى كند تا سير شود و بعد بلند مى شويم و بر مى گرديم. در اين چهار سال حتى يكبار شكستنش را سر مزار نديده ام. اما كه مى شود مى شكند. چهار سال است كه محمودرضا به او زنگ نزده تا روز مادر را تبريك بگويد. و او هر سال از من مى پرسد: «چرا؟» هر سال به او گفته ام كه من حالا براى تو هم «احمدرضا» هستم، هم «محمودرضا». اما فايده اى ندارد. مادر است ديگر...
💠براي محمودرضا/صدوپانزده ▪️احمدرضابيضائی 🌷 آن موقع ها مى گفت سَلَفى ها وقتى فرار مى كنند، قبل از ترك موضع، همه چيز حتى قرآن ها را تله مى كنند و مى روند. منظورش اين بود كه محل را بمب گذارى مى كنند و از قرآن ها طورى استفاده مى كنند كه جابجا كردنش باعث عمل كردن بمب شود (تخريبچى ها ببخشند بابت اين توضيح درپيتى!) اين حرف را اگر از هر جاى ديگرى شنيده بودم شايد باور نمى كردم ولى محمودرضا به چشم خودش ديده بود. ديروز عكسى در يكى از كانالهاى تلگرامىِ متعلق به تروريستها ديدم كه حرف محمودرضا درباره بى حرمتى اين جماعت به برايم تداعى شد. عكس، مربوط به يكى از مساجد در روستاى مكلبيس در غرب بود كه در اثناى جنگ كفتارها، توسط تانكهاى گروهك تروريستى (تروريستهاى مورد حمايت عربستان سعودى) مورد هدف قرار گرفته بود و با قرآن هاى داخل آن، يكجا هتك حرمت شده بود. اينها همان جماعتى هستند كه مُهر «خادم الحرمين الشريفين» را پشت قرآنهاى نفيس طبع خودشان مى زنند و به همه جاى دنيا مى فرستند و ما را «مرتد» و «رافضى» و متهم به داشتن قرآنى متفاوت از آنچه كه نزد خودشان هست مى كنند. از بى حرمتى شان به باطن قرآن كريم مى گذرم. از ديروز به فكر مى كنم و اينكه آيا حقش نيست كه خدا روسها را به اين شكل خوار كننده بياورد بالاى سر اين قوم شرور و بر آنها مسلط كند تا شرشان را دفع كند تا معابد و مساجدى كه در آنها ياد خدا مى شود منهدم نشود؟ و لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بيع و صلوات و مساجد يذكر فيه اسم الله كثيرا @to_shahid_nemishavi http://s9.picofile.com/file/8322423768/image.jpg 🔻
💠برای محمودرضا/صدوشانزده ▪️احمدرضابیضائی 🌷همين روزها بود در فروردين سال ٩٠. سخت مريض بودم. آنروزها طبقه پايين خانه پدر ساكن بودم. بسترى و زير سِرُم بودم كه با همسرش از تهران آمدند تبريز. نمى توانستم از جايم بلند شوم. اين بود كه محمودرضا آمد پيش من. تنها هم آمد. در همان حالت بسترى ديده بوسى كرديم و نشست كنارم و شروع كرد به گير دادن به وضع من و گپ و شوخى... آن شب به من گفت: «من نيامده ام عيد ديدنى؛ آمده ام تبريز يك چيزى به تو بگويم!» گفتم: «اينهمه راه آمده اى يك چيزى به من بگويى؟ زنگ ميزدى خب!» گفت: «پشت تلفن نمى شد.» تعجب كردم. ميخواستم بلند شوم و بنشينم و گوش بدهم ولى نايش را نداشتم و نشد. گفتم: «بگو...» گفت: «من چند وقت ديگر مى خواهم بروم سوريه!» از مدتها قبل مى دانستم كه محمودرضا يكروز حرف از مأموريت برون مرزى خواهد زد. وقتى گفت مى خواهد برود سوريه، مثل اين بود كه از قبل منتظر شنيدنش بودم و حالا وقت شنيدنش شده بود. قبلا بارها از آموزش بچه (بعد از اشغال عراق توسط آمريكا در سال ٢٠٠٣) و آموزش بچه هاى در تهران برايم حرف زده بود. حتى از پسر كوچك سيد حسن نصرالله كه بعد از شهادت برادر بزرگترش، هادى، آمده بود ايران، حرفهايى زده بود. محمودرضا بعد از اتمام دوره دانشكده اش، پاسدار واحد برون مرزى سپاه بود و مى دانستم يكروز يا سر از لبنان درخواهد آورد يا عراق و اصلا براى همين از اول سپاه را انتخاب كرده بود. ولى سوريه تا آن روز به ذهنم خطور نكرده بود. آنروزها از دخالت ارتش سوريه براى خواباندن اعتراضات و درگيرى مسلحانه با گروههايى كه آن موقع به آنها گفته مى شد «مسلحين» بوى جنگ مى آمد ولى هنوز حرفى از جنگ به شكلى كه بعدا شروع شد سر زبانها نبود. به محمودرضا گفتم: «كى ميروى؟» گفت: «هنوز معلوم نيست ولى فكر كردم لازم است يكنفر توى خانه بداند، گفتم به تو بگويم كه در جريان باشى.» گفتم: «تو برو، خيالت بابت اينطرف راحت باشد.» خم شد و پيشانى ام را بوسيد و بلند شد. رفت ولى مثل اين بود كه بال در آورده باشد. غبطه خوردم به فرصتى كه گيرش آمده بود و براى بدست آوردنش حقاً زحمت كشيده بود. محمودرضا جزو اولين گروه از بچه هاى سپاه بود كه با شروع درگيرى ها در سوريه بعنوان مستشار در آنجا حضور پيدا كردند و وقتى سال ٩٢ شهيد شد، اگر اشتباه نكنم چهل و چندمين سپاه بود. وقتى از اولين مأموريتش برگشت پرسيدم: «چند نفريد آنجا؟» گفت: «هفت هشت نفر.» گفتم: «هفت هشت نفرى جلوى مسلحين را گرفته ايد؟» گفت: «نه، با خود سورى ها حدود بيست و چند نفريم.» گفتم: «چكار مى كنيد آنجا؟» به شوخى گفت: «اولين كارى كه كرده ايم اين است كه از دست ارتش سلاح را گرفته ايم، چوب داده ايم دستش!» معنى حرفش را مى دانستم ولى بعدها وقتى براى اولين بار از كمينى كه در خورده بودند گفت، فهميدم كه آنجا توى دل خطر است و دير يا زود پريدنى است. كمتر از دو سال طول كشيد تا به دوستان شهيدش پيوست ولى اولين رفتنش به سوريه خاص بود. خبر دادنش هم همينطور! تا چند نوبت بعد از آن هم هر بار مى خواست برود، مى آمد تبريز و خبر مى داد. طورى مراعات مى كرد پشت تلفن اسمى از سوريه نياورد كه وقتى مى گفت: «يك چيزى هست كه پشت تلفن نمى شود بگويم» مى فهميدم كه بزودى مى آيد تبريز و مى خواهد برود سوريه!
⚫برگزاری مراسم شهادت حضرت فاطمه زهرا(س)در ریگ مــولد بــخش توکــهور ◾دراین مراسم ضمن قرائت زیارت عاشورا ,یادی شد ازشهیدمدافع حرم 'شهید #محمودرضا #بیضائی که ۲۹دیماه ۹۲درسوریه به شهادت رسیدند. ◾.در پایان این مراسم از حاضرین پذیرایی بعمل آمد. ◼ *قرارگاه طرح تحول مدافعان حرم* *پایگاه شهیدابراهیم رستاخیزریگ مولد* باهمکاری دهیاری ریگ مولد. ارسالی شما عزیزان از ؛ استان هرمزگان.شهرستان میناب .بخش توکهور.روستای ریگ مولد.پایگاه شهیدابراهیم رستاخیز 🆔 @Barayekosar
برای کوثر
🔴تهران دیشب چهارشنبه ۲۳ مرداد یادواره #شهید_محمود_رضا_بیضائی با روایتگری برادر شهید 🆔 @Barayek
💠.احمدرصابیضائی ۲۳ مرداد ۱۳۹۸ | شبی به یاد #محمودرضا و شهدای #جبهه_مقاومت در کنار پیروان صادق شهیدان در مسجد حضرت ولیعصر (عج) #نارمک . تصویر: امام جماعت محترم مسجد، حجت الاسلام والمسلمین میر طالبی. و بقیة السلف شهدای جنگ تحمیلی، حاج قاسم صادقی. هدیه ای که گرفتم صلواتی به خط نستعلیق بود که زینت خانه مصفای «کوثر» محمودرضا شد. 💠 @Agamahmoodreza 💠 @barsyekosar
💠برای محمودرضا / صدو شصت و دو 🍃🌸دکتر احمدرضا بیضائی: اوایل جنگ سوریه تصورم از اسد همین حرفهایی بود که تو رسانه های دنیا بود. یه روز به #محمودرضا گفتم : حساب رشار اسد رو باید از مقاومت جدا کنیم. گفت: بشار خودش از مقاومته. گفتم: آمریکاییها که میگن رفتنیه. گفت: اگه تا ۲۰۱۴ مقاومت کنه بازم رای میاره. همونطور که گفته بود شد. 🆔 @Barayekosar 🆔 @Agamahmoodreza
💠نوشته های محمد جواد / چهل و چهار 🌷باید رفت، باید دنبالِ پرچمت تا ابد رفت... . باید موند، باید پایِ این روضه ها تا ابد موند... . . یه عده پایِ حق که میرسه فراری و یه عده پایِ حق که میرسه فدایی ان چه کعبه رفته ها که حاجی هم نمیشن و چه کربلا نرفته ها که کربلایی ان.... . . سفر بخیر، جوونی که شدی عاقبت به خیر سفر بخیر، به مقصدت رسیدی مثل زهیر سفر بخیر سفر بخیر.... . . . اصلا این شعر رو برای من و تو خوندن، برای من...یه عده پایِ حق که میرسه فراری و... . برایِ تو یه عده پای حق که میرسه فدایین... . برایِ من....چه کعبه رفته ها که حاجی هم نمیشن و برایِ تو .... . . هِی زیر لب این مصرع آخر رو میخونم و اشک میریزم ، نمیدونم برای تو یا برایِ خودم. . . محمودرضا میخواستم بگم که ما با هم رفیقیم دیگه مگه نه .....؟ . . . سفر بخیر جَوونی که شدی عاقبت بخیر 🆔 @Barayekosar 🆔 @Agamahmoodreza
💠نوشته های محمد جواد / چهل و پنج 🍃🌸میخوام برات یه متن بلند و مفصل بنویسم #محمودرضا! حوصله‌ی خوندنش رو داری؟ پس بسم‌الله . . . . . . . . . . . . . . . . . . دلم برای با تو بودن تنگ شده محمود. دلم برات تنگه تمام. 🆔 @Barayekosar 🆔 @Agamahmoodreza
10.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠نوشته های محمد جواد / چهل و شش 🍃🌸یه چشمم اشکه یه چشمم لبخند... . . اصلا، اشکش برایِ من، لبخندش برای تو فقط بیا و یکبارِ دیگه غافلگیر شو.... . . . آخ دلم لک زده برای خنده هایِ از تهِ دلت، برای اون غرور لعنتیت، برای ذوق کردنت، برایِ تو.... برایِ خودم.... برایِ ما.... . . . #محمودرضا میدونی که سالهاست این روز رو فراموش نکردم، حتی وقتی کسی یادش نبود، البته که الان همه یادشونه... البته که الان سرت خیلی شلوغه.... ولی... من همین جام... همین جا با بغضی که داره گلوم رو خط میندازه... با چشمی که داره ریز ریز میباره.... من، اینجام محمود... دستم بهت نمیرسه رفیق... تو اگه دوست داشتی بیا پیشم... من همین جام. بیا؛ شاید بازم تونستم غافلگیرت کنم. بیا محمود.... بیا... . حالا دست دست دست دست دست دست... یاااادِ امام و شهدا، دلُ میبره کربُبَلا، دلُ میبره کربُبَلا.... دست دست دست دست...... . . . خُل بازیم رو ببخش داداش، #تولدت_مبارک... محمودَم . دوشنبه ۱۸ آذر ماه ۱۳۹۸ 🍃شهید محمودرضا بیضائی و شهید عقیل خلیلی زاده #سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج 🆔 @Barayekosar 🆔 @Agamahmoodreza
برای کوثر
🍃🌸محمودرضا ما رو بُرد به یکی از بستنی فروشی‌های نزدیک مصلّی و به قول آقا صمد ماکارونی با بستنی خرید.
💠نوشته های محمد جواد / چهل و هفت 🍃🌸اولین باری که رفتم تبریز، شب جمعه‌ای بود. شبونه با اتوبوس راه افتادیم و خروس‌خون ترمینال تبریز پیاده شدیم. با یه شلوار پارچه‌ای مشکی و پیراهن سفید و یه کیف هندی‌کم که انداخته بود رو دوشش اومد به استقبالمون. از همون ترمینال هم دوربین رو در آورد و شروع کرد به تصویر گرفتن و کارگردانی کردن. ... حالا اینوری برید!!! حالا حرف بزنید!!! سید نظرت چیه!!! مصطفی حال میکنی اومدی تبریزا!!! اوهوی بچرخ اَزت فیلم بگیرم!!! بعد هم یه تاکسی گرفتیم و رفتیم به طرف شهرک پرواز. به خونه‌شون که رسیدیم رفتیم واحد همکف و اتاقی که پنجره اش به حیاط دلبرِ خونه‌شون باز میشد و یه قاب عکس آسدمرتضی به دیوار اتاق خودنمایی میکرد. صبحونه خورده و نخورده گفت جمع کنید بریم ، بعدشم میریم . بهش گفتیم مگه اردو بسیج آوردی ما رو؟ مرد حسابی مسافر نمازهم نداره چه برسه به هیئت! یعنی این تبریزتون جای دیدنی نداره ما رو ببری!!؟ و فکر کنم جای دیگه ای بلد نبود... یعنی همونجاهایی میخواست ما رو ببره که خودش دوست داشت و حال میکرد.. یعنی اینکه هرآنچه برای خود میپسندی برای دیگران هم بپسند!!! ولی آخه نمازجمعه دیگه!!! . . 🍃🌸وارد هیئت که شدیم سینه زنی شروع شده بود. آذری میخوندن و ما هم ترکی بیلمیرم بودیم. قدری که سینه زدن، جناب مداحِ هیئت محترمِ عزاداران حضرت ثامن الائمه تبریز، اعلام کرد چون مهمونِ تهرانی دارن چند بیتی هم فارسی بخونم عزیزان فیض ببرن. و با صدای سوزناکی که داشتند این بیت رو خوندند که: سلسله‌یِ مویِ دوست، حَلگه‌یِ دام بلاست هر که دراین حَلگه نیست، فارِگ ازین ماجراست و با این تک بیت اشک ریختن و سینه زدن... عجیب حالِ خوبی داشتند. بعد از هیئت هم بنا به قولی که به ما داده بود که سوپرایزمون کنه ما رو برداشت و برد نشوند پایِ خطبه های نماز جمعه، به امید اینکه رستگار شویم!!! بین صفوف نماز هم دو سه تا از رفقاش رو دید که تا دلتون بخواد ترکی گفتند و خندیدند و ما هم به خنده‌شون به رسم میزبان نوازی خندیدیم. بعد نماز اما انگار هنوز محمودرضا برگه‌هایی داشت برا ما که رو کنه. 🍃🌸پس ما رو بُرد به یکی از بستنی فروشی‌های نزدیک مصلی و به قول آقا صمد ماکارونی با بستنی خرید... . . و این اولین باری بود که من اومدم تبریز، سفری که توش فقط صدای خنده بود و خنده بود و خنده بود و "رفیق" ... 🆔 @Barayekosar 🆔 @Agamahmoodreza
💠برای محمودرضا / صدو شصت و شش 🍃🌸دوستان و همسنگران زیادی در ۶ سال گذشته‌ اصرار داشته‌اند که بنام در تهران وجود داشته باشد. از شهریور ماه امسال(۱۳۹۸) رایزنی‌هایی در این‌باره صورت گرفت که بخاطر مشغله‌های من مدتی امکان پیگیری پیدا نکرد. اما اخیرا مکاتباتی به صورت رسمی انجام شده و ان شاء الله به زودی سنگ یادبودی برای محمودرضا در نصب خواهد شد. در خصوص زمان نصب یادمان در ( پیج شخصیِ اینستاگرام ،اگر گذاشتند که بماند) اطلاع رسانی خواهم کرد 🆔 @Barayekosar 🆔 @Agamahmoodreza
برای کوثر
«مقام معظم رهبری مدظله‌العالی» 🔸 مادران شهدا، از لحاظ قوّت و قدرت، حقیقتاً بی‌نظیرند. این، چه نیروی
به افتخار مادران شهدا ▪️احمدرضابيضائی اواخر آذر ١٣٦٠ بود. يادم هست كه زن صاحبخانه ميگفت: «بچه را آورده اند خانه.» اما درست يادم نيست چه كسى مرا برد طبقه بالا تا بچه را ببينم. وارد اتاق كه شدم بود و «بچه» توى بغلش و زنهاى همسايه و فاميل كه يك حلقه دور آن اتاق كوچك زده بودند. اين تنها تصويرى است كه از تولد به ياد دارم و هيچوقت يادم نرفته. ٣٠ ديماه ٩٢، وقتى پرواز ١١ شب تهران - تبريز توى فرودگاه تبريز به زمين نشست و با پدر از پله هاى هواپيما پايين آمديم و وارد سالن فرودگاه شديم، از همسرم كه پدر و مادرش و پسرمان را در مشهد رها كرده بود و خودش را رسانده بود فرودگاه تبريز، خواستم كه قبل از رسيدن ما به خانه، خبر شهادت محمودرضا را به برساند. نمى دانم كى رسيديم توى كوچه و جلوى خانه پدر. صداى گريه زنها توى كوچه شنيده مى شد. پله ها را رفتم بالا و وارد اتاق شدم. بود و زنهاى همسايه كه يك حلقه دور آن اتاق كوچك زده بودند. شبيه روز تولد محمودرضا در ٣٢ سال پيش اما اينبار «بى محمودرضا» بود. مادر از خبر طورى استقبال كرده بود كه انگار خبر داشته و خبر غافلگير كننده اى نگرفته. بى قرار بود و نبود. نشسته بود اما غرق در اشك. مدام مى گفت: «رفتى به آرزويت رسيدى؟»، «راه امام حسين را رفته پسرم...» مى گفت و اشك مى ريخت. گاهى هم ميگفت: «يوسفم رفت...» نشستم پيش و بهترين جاى دنيا در آن لحظات همانجا بود. چهار سال است كه غالبا عصرهاى جمعه مادر را مى برم سر مزار محمودرضا. شير زن است مادر. مثل همه مادران شهدا كه از هر چه مرد كه روزگار به خود ديده، مردتر اند. پيرش كرده ايم. شهادت محمودرضا اما پيرترش كرد. مادرى كه روزى با يك دست ما را بلند مى كرد و تر و خشكمان مى كرد، حالا براى بالا آمدن از ده پله بلوك ١١ گلزار شهدا، عصايش مى شوم. با اينهمه شير است مادر. چهار سال است كه با من مى آيد سر مزار مى نشيند، قرآن كوچكى را از كيف در مى آورد و مى خواند و سنگ مزار را مى بوسد و بعد روى نيمكتى كه آنجاست مى نشيند و تماشا مى كند. آنقدر تماشا مى كند تا سير شود و بعد بلند مى شويم و بر مى گرديم. در اين چهار سال حتى يكبار شكستنش را سر مزار نديده ام. 🆔 @Barayekosar