#روایت_۱۴۸
نگاه میکنم
بابای بچه ها نماز میخواند، زهرا و مهدی هردو قهقهه زنان خودشان را انداخته اند روی سجده ی پدرشان!
دوره اش کرده اند. با خنده هایشان، با شیطنت هایشان... نمیتواند بلند شود.
هزار بار دیگر هم سبحان الله بگوید بعید است بتواند بلند شود.
حس پدری اش نمیگذارد.
چشم هایم را میبندم
پدری دختر شش هفت ساله اش را روی تخت بیمارستان خوابانده و بلند بلند گریه میکند و التماس میکند. بابا چشم هایت را باز کن. بابا رانگاه کن.
دخترک خواب خواب است. یک خواب عمیق. یک خواب ناگهان. بین چشم هاش باز است. موهای فرفری اش غرق خاک است. سرش به راحتی این طرف و آن طرف می افتد. لبش در حالت خشکی و غم تثبیت شده و هرگز نمیخندد. هرگز جواب نمیدهد.
بابا بلند شو. تورو خدا بلند شو نگاهم کن...
....
دخترک از دست رفته
مثل 4هزار کودک دیگر...
بغض مرد از هزاران کیلومتر آن طرف تر، بین آوار و خون، ابر میشود، راه می افتد، تا اینجا، تا چشم من ، اشک میشود روی گونه ام...
دوست دارم فریاد بزنم
دوست دارم بمیرم
دوست دارم بی جانِ فرزندش را در اغوش بگیرم و هق هق کنم
دوست دارم غزه باشم
دوست دارم موشک باشم
تکه ای نان باشم
قطره ای آب باشم
کیسه ای خون باشم...
هیچ نیستم
یک آه م در زندان این طرف مرزهای زمینی.
یک آه که هرروز صبح به آسمان میرود و به میلیون ها آه دیگر میپیوندد...
🖊ریحانه ترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۹
روزهای زیادی است که صدایش را میشنوم.
می بینمش. رنگ و رویش پریده اما لبخند میزند و انگار مرا سالهاست میشناسد و منتظرم بوده. میشناسمش. مادرم است.
صدای پدرم را هم میشناسم. انگار او هم سالها منتظرم بوده. از پشت هزاران روز و هزاران عمر.
این چند روز آخر اما سخت گذشت. مادرم مدام آه میکشید و اشک میریخت.
گاهی صدای گریه کودکان را میشنیدم. صدای غمگینی که روحم را آزار میداد. قلبم فشرده میشد و دلم میخواست هم صدای کودکان، گریه کنم. انگشت بابا را گرفتهام. کاش صدای گریه غم آلود کودکان تمام شده باشد و اندوه مادرم. چه کسی دارد کودکان را آزار میدهد؟! انگار مادرم برای تنهایی آنهاست که گریان است. هر روز میدیدم که با چشمانش دنبال یک لبخند کودکانه میگشت. به امید این که شاید تمام شده باشد. گریهها را میگویم.
من اینجا هستم. به اطراف نگاه میکنم. دست پدرم را گرفتهام و در امتداد نگاه مادرم چشمانم دنبال آن صدا میگردد. صدای گریه کودکان. برایشان پیغامی آوردهام. از آخرین روزی که گویی در گوشم زمزمه کرد:
«وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّکُمْ مِنْ أَرْضِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِی مِلَّتِنا فَأَوْحى إِلَیْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِکَنَّ الظَّالِمِینَ: ولى کفرپیشگان به پیامبرانشان گفتند: مسلماً ما شما را از سرزمین خود بیرون خواهیم کرد، مگر اینکه همکیش ما شوید. پس پروردگارشان به آنان وحى کرد: ما قطعاً ستمکاران را نابود مىکنیم.»
#قرآن
#سوره_ابراهیم_۱۳
#فلسطین
#کودکان
🖊مریم رامادان
http://eitaa.com/dr_fgarivani
https://ble.ir/dr_fgarivani
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۵۰
اول شب یکی دو ساعت بعد از نماز مغرب و عشا خوابم گرفت.
تا این که ساعت ده و نیم از خواب پریدم.
طبق عادت این روزها سریع خبرها رو چک کردم.
تا چشم به آخرین خبرهای #غزه خورد قلبم ریخت.
روز اول حمله حماس یک فرح و سرور از شجاعت رزمندگان فلسطینی داشتم ولی وقتی خبرها و نقدهای مختلف را خواندم از این که قرار است خبر کشته شدن هزاران مسلمان و ویرانی مناطق مسکونی #_غزه
را بشنوم و بشنویم، مدام اشک میریختم.
دخترم میگفت مامان یاد کن خانوادههای واقعهی کربلا را و قلبت رو مطمئن کن؛ پیروزی با حق است. ندای یا حسین نجات دهندهی همهی ماست؛ حقیقتش به باورش غبطه خوردم و یاد حرف حضرت آقا در مورد دهه هشتادیها و نودیها افتادم.
روزهای بعدش با دیدن صحنهی دلخراش قتل عام کودکان و زنان بیگناه دچار بیحسی شدم.
ولی امان از آن شب بیمارستان... دیدن خبرها انگار سینه ام را شکافت سریع دو رکعت نماز استغاثه به آقا صاحب الزمان خواندم .
خدا به مسلمانان #غزه یاری برساند.
استادی امروز میگفت برای پیروزی جبههی حق به توان نظامی نگاه نکنید به توان ایمانی نگاه کنید که الحمدالله در مردم فلسطین از زن و بچه و پیر و جوان به قوت وجود دارد.
#پیروزی_با_حق
#طوفان_الاقصی
#برای_زینب
🖊مریم حلفی
🏷شما هم روایت کنید.اینجا، سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
تقویم را نگاه میکنم:
دیروز، روز میلاد تو بود...
و امروز؛ تربیع اول ماه...یعنی نیمی از ماه روشن است... و به ماه یاد داده اند که ماه را که دیدی سلام بده بر قمر بنی هاشم...
میشود این روزها، رخی از قمر بنی هاشم بر زمینِ پر خاک و خون فلسطین، بر مناره های تا کمر خمر شده اما هنوز ایستاده ی غزه طلوع کند؟
و ما،
چونان تو،
راویان صلابت و طلوع باشیم؟
#پیروزی_با_حق
#_طوفان_الاقصی
🏷شما هم روایت کنید.اینجا، سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
*گزینههای پوچ دنیای من *
امشب نوبت این است که غذا طبق سلیقه پسر وسطی درست شود. قطعا ماهی! اما خستهتر از آنی هستم که بتوانم اشک و زاری پسر ارشد را تحمل کنم. بیصدا از گزینه ماهی میگذرم و حد وسط را میگیرم.
ماکارونی!
خودم را راضی میکنم برای جنگی در ابعاد کوچکتر که در پیش دارم.
جنگ ماکارونی صاف و شکلی!
برای اینکه عدالت رعایت شود و الکی اسمش شام مورد علاقه پسر وسطی نباشد یک دسته ماکارونی صاف را که او دوست دارد بر میدارم و با تمام زوری که در آخر روز برایم مانده آن را نصف میکنم و داخل آبی که در حال قل قل است میریزم.
ماهی یا مرغ! ماکارونی شکلی یا صاف! بستنی پرتقالی یا لواشکی! پفیلا نمکی یا پنیری!
هیچ طرف هم از موضعش سر سوزنی عقبنشینی نمیکند و درصورت شکست هر جبهه، اشکها جاری میشود.
در ذهنم تفاوت ذائقه پسرها را مرور میکنم. هربار که قرار هست چیزی بخرم یا درست کنم این تفاوت چقدر از من انرژی میبرد.
تعادل برقرار کردن و راضی کردن همه سخت است. تازه پسر ته تغاری هنوز وارد گود نشده و زبان باز نکرده است.
دائم از خودم میپرسم پس سلیقه خودم چه میشود؟ در عالم بچگی فکر میکردم مادر که بشوم هرچه دلم بخواهد میپزم، چه خیال خامی! در بهترین حالت اگر مریض نباشند و مجبور نباشم غذای آبکی و مقوی بپزم وارد جنگ سلیقه بچهها میشوم!
تا کمی قبل چقدر وسط این جنگ بودن توان من را میگرفت.
الان دیگر چه فرقی میکند؟!
گزینههای پیش روی من مرغ یا ماهی است اما کمی آن طرفتر زیر بمباران گزینههای پیش روی مادری جسم زخمی یا جسم بیجان فرزندانش است!
مادری که برای شهید شدن فرزندانش ضجه میزند دیگر برایش چه فرقی میکند شام چه باشد!
کودکی که در گوش برادر نیمهجانش در حال گفتن شهادتین است شیری یا یخی بودن بستنی دیگر برایش چه اهمیتی دارد!
اینکه شب بمباران میشوند یا روز، با بمب فسفری یا مدل جدید، کجا برای پناه گرفتن امنتر است در بیمارستان یا منزلشان، اینها گزینههای پیش روی آن مادران و کودکان بیپناهشان است!
و من همچنان درگیر شکلی یا صاف بودن ماکارونیهای پسرهایم هستم!
به خودم میآیم؛ ماکارونی دارد شفته میشود مثل روحم در این ۴۰روز!
🖊#مریم_سادات_هدایت
#پیروزی_با_حق
#_طوفان_الاقصی
🏷شما هم روایت کنید.اینجا، سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
سلام
بنا داریم ان شاالله از این به بعد یک روز در هفته محتوای آموزشی مختصر داشته باشیم در حوزه روایت.
با چهارشنبه ها موافقید؟
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
15.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساعت، به وقت ۱۸:
سلام دوستان عزیز.
از شما قلم به دستِ خوش ذوقِ اهل هنر دعوت می شود تا بنویسید...
موضوع؟ سرْخط؟ ایده؟
خدمت شما:
راستی!
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.بسم الله...
🏷#برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۵۲
سه سال قبل :
🥺بچه ام جیغ می زد و مقاومت می کرد. نمی گذاشت پرستار رگش را بگیرد. قلبم داشت از جا در می آمد. اما پسرم را نوازش می کردم و باهاش حرف می زدم. او هیچ نمی شنید، یعنی نمی خواست که بشنود. فقط فریاد می زد و من دیگر خودم را از آرام کردنش عاجز می دیدم.
پرستار بچه را رها کرد و پرسید: باباش کجاست؟ نمی فهمیدم منظورش چیست. گفتم : برای چی؟ همین جا. توی سالن. سرش را از اتاق بیرون کشید و فریاد زد: آقا بیا کمک.
❤️ از فرصت استفاده کردم و پسرم را محکم توی آغوشم گرفتم. پرستار برگشت سمت من و ادامه داد: مامانا دلشون نازک تره، خوب دست بچه رو نمی تونن بگیرن. به من نگاه و به تخت اشاره کرد . یعنی که بچه را دوباره روی آن بخوابانم. یک تکه پنبه جدا کرد و بدون اینکه در چشم هایم نگاه کند گفت : شما بیرون باشی بهتره.
نمی خواستم به حرفش گوش بدهم. سرم را پایین انداختم و شروع کردم به نوازش پسرم. پرستار هم به روی خودش نیاورد. همین که دید بابای بچه دستش را خوب گرفته و می شود رگ پیدا کرد کارش را پیش برد. صدای جیغ ها هم هیچ اثری بر اراده اش نداشت.
😴 یک ساعت بعد بالاخره پسرم آرام شد و چشم های خسته و قرمزش را بست. مثل همیشه، آن نفس عمیق اول خوابش را از درون سینه رها کرد. همان طور که توی خواب بود هر چند دقیقه صدای هِک هِکش را می شنیدم. اتاق تاریک بود و بقیه بچه ها و مادرهای خسته شان هم خواب بودند.
🥺نفسم تنگی می کرد، از یک ساعت قبل. انگار یک سنگ بزرگ در مسیر گلویم ایستاده باشد. بی اختیار داغی اشک را بر صورتم حس کردم. و آرام آرام سینه ام سبک شد. آن شب تا صبح نشسته خوابیدم تا اگر درد ذره ای پسرم را بی تاب کرد فوری آرامش کنم.
🌀آن شب گذشت و آرام آرام پشت بازی ها و خنده های پسرکم قایمش کردم تا فراموش شود.
این روزها اما آن خاطره را لازم دارم.تا فکر کنم شبها....بچه ها.... در بیمارستان های غزه ....، چقدر جیغ می کشند....
آیا باباهای همه آن کودکان هستند تا دستشان را محکم نگه دارند؟
پرستارها وقت دارند حال مادرها را بفهمند؟
اصلا آنجا در غزه بیمارستان ها آرام و تاریک می شوند که مادرها فرصتی برای باز کردن راه نفسشان پیدا کنند.
آنجا مگر می شود خوابید؟
🖊فهیمه فرشتیان
https://eitaa.com/jaryaniha
#فلسطین
#غزه
#طوفان_الاقصی
#برای_زینب
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷#برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۵۳
دخترم از من میپرسد: «مامان صدای موشک چه طوری است؟»
متوجهم چرا این سوال را میپرسد. فکر میکنم در جوابش چه بگویم.
ما مادرها با هر سوالی مجسم میکنیم قبل و بعدش را... .
ما مادرها میدانیم باید طوری جواب بدهیم که هم قانعکننده باشد هم آرامکننده.
بعضی از جوابها برای کودک سنگینند. ما مادرها جواب ها را ریز و نرم میکنیم تا او اذیت نشود و کمکم بپذیرد.
حالا تصور کن سوالهای این روزهای خانههای فلسطینی را... !
دل های آماده فهمیدند چه میگویم... بچه های فلسطینی هر روز میپرسند:
«مادر جان؛ موشک به خانهٔ ما نمیخورد؟
مادرجان؛ اگر موشک به خانهٔ ما بخورد عروسک هایم میسوزند؟
اگر بسوزند دیگر درست نمیشوند؟ آخر من این یکی را خیلی دوست دارم. نمیخواهم بسوزد.
مادرجان؛ اگر ما خواب باشیم و موشک بیاید چه میشود؟
من خوابم نمیبرد مادر جان. میترسم. اگر بخوابیم اسرائیلی ها از پنجره نمیآیند؟
مادرجان؛ اگر تو شهید بشوی ما چه کار کنیم؟
مادرجان؛ قطع شدن دست و پا چقدر درد دارد؟
مادرجان؛ دوستم که دیروز شهید شد دیگر بر نمیگردد؟
مادرجان؛ آدم وقتی شهید بشود کجا میرود؟
مادرجان؛ من اگر شهید بشوم و شما نباشید تنهایی در بهشت چه کار کنم؟
مادرجان؛ ما در بهشت همدیگر را دوباره میبینیم؟
مادرجان؛..... مادر جان؛... مادرجان؛.... » 😭
@jaryaniha
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#برای_زینب
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷#برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از عصر جهاد
🔰بازار محتوای"جبهه مارکت"
🗃جامع ترین بانک محتوایی کنشگری فرهنگی و اجتماعی
🇵🇸آخرین تولیدات رسانه ای، هنری، گرافیکی و ...
در بسته ویژه«طوفانالاقصی»✊
✅ با بیش از +250 محتوای کاربردی در حوزه فلسطین و عملیات طوفانالاقصی
🌐 همین الان کلیک کنید👇
B2n.ir/toofan_al_aghsa
📦 در قالب های: پوستر، اینفوگرافیک، موشن، فیلم و مستند، کاریکاتور، نماهنگ، طرح های تبلیغاتی و دیوارنگاره و ...
🆔 @Jebhemarket_ir
📍📍📍📍
کانال عملیاتی "عصر جهاد"
اشتراک تولیدات هنری و محتوای کاربردی
🔸️در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2902196675C3eb098aa8e
#روایت_۱۵۴
برشی از یک داستان
(توضیحی کوتاه از روایتِ نقاشی)
یک مبارزِ بهتمامعیار بود. کودکیاش را زیر پا گذاشته بود تا کودکانی که در آینده میزیستند مبتلا به این خاموشی و خفقانِ دنیایِ پاک کودکی نشوند.
اما بیامان اشک میریخت.
گفتم:«همهیِ آدمها با جنگیدن زندهاند؛ با مبارزه کردن.»
نگاهش را به چشمانم دوخت. چشمانش درد داشت؛ دردی که بدون اغراق وجودم را درهم شکست. انگار خستگی و نرسیدن عضوی جداناپذیر از زندگیشان شده بود.
گفت:«درست است. همهی حرفهایت درست است. اما تا کِی؟»
ناخودآگاه و بیاختیار گفتم:«تا همیشه.»
سرم را بالا گرفتم؛ اشک در چشمانم به جوشش درآمد. دستانم را بر دستانش حائل کردم و بیدرنگ آنها را فشردم،
و در ادامه بر زبان قفل نهادم و حرفهایِ قلب را بر زبان روانه ساختم:«هیمایِ من! تا زندهایم باید بجنگیم؛ برایِ تحقق آرزوها و آرمانهایمان، برایِ آزادی.
و یقین داشته باش بعد از این پیروزی زندگی هنوز هم جریان دارد؛ پس باید جنگید. نباید راکد بود؛ عمیقا باور داشته باش که آدم خلق شد برای سائر بودن، برای مبارزه.»
امید را از میانِ انگشتانش و گر گرفتن آنها دریافتم.
گفت:«پیروز میشویم؟»
گفتم:«تو قطعا از من بهتر میدانی پایانِ شبهای سیاه، روشنایی است و بالعکس. رژیم صهیونیستی جانش و توانش همه از آنِ آمریکاست. این دو بههم پیوستهاند. باید آنها را از هم گسست؛ باید شکستشان.»
ایستاد؛ مشتهایش را گره کرد و گفت:«ما آنها را از هم میشکنیم:)))»
✍🏻 مطهره ناطق
#فلسطین
#جوانه
@jaryaniha
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#برای_زینب
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷#برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab