#روایت_۱۴۶
ته کوچه بود خونهمون. درست کنار خونه مِتی اینا.
ما بچه حاجی بودیم و اجازه نداشتیم تو کوچه بازی کنیم اونم قاتی بچههای احترام خانوم که همیشه از خونشون بوی عدس سوخته میومد.
بهانه مادرمون این بود که احترام خانوم به مسخره میگه مخسره و شمام یاد میگیرین اشتباه حرف بزنین ولی بعدها فهمیدیم که به خاطر بوی عدس سوختهس که همیشه از خونهشون میاد و به خاطر داد و بیدادِ گاه و بیگاه شوهر احترام خانم وقتی باخت میداد!
مِتی که بعدها فهمیدیم همون مَهدی خودمونه همیشه ی چوب داشت که یه چرخ کوچیک رو هل میداد و ما فکر میکردیم چه خسارتیه که مادر مِتی به مسخره میگه مخسره و ما نمیتونیم با این چوب و چرخ مِتی بازی کنیم.
حتی یکی دوبار با داداشم بستیم بریم به احترام خانم یاد بدیم مسخره گفتن رو ولی راستش جرات نکردیم.
خلاصه تا بزرگ شدیم در حسرت همین قِسم چوب و چرخ بودیم.
امروز که این عکس رو دیدم با خودم گفتم یحتمل اینم مثل ما تو حسرته.
حسرت دمپایی داشتن...
حسرت چرخ داشتن...
حسرت یه زمین صاف که چرخش ی دفه کله نشه...
حسرت شاید یه مادر که حتی به مسخره بگه مخسره....
حسرت یه پدر حتی از اونا که بوی عدس سوخته میده یا اهل باخت دادنه.
عکس رو بزرگ کردم که روایتش رو مینویسم ببینم حسرت چی داره و نداره یا حسرت چیا رو می تونه داشته باشه.
تا رسیدم به اون دوتا تیله که خدا وسط صورتش کاشته بود.
هرچی نگاه کردم حسرت ندیدم.
نگاش بهم میگفت: "ببین داداش! هیچ وخ یادت نره. ما شهید میدیم ولی باخت نمیدیم. "
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
29.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_۱۴۷
صدای کِل کشیدن آن عزیز خواهر فلسطینی در گوشم مثل یک موزیک روی دور تکرار، میپیچد.
نمیدانم میخندید یا گریه میکرد، زمانی که نگاهش به همسرش افتاد که بر دست جوانان مقاومت تشییع میشد.
چفیهای به سر کرده بود،
گویا میخواست پیامی را برساند،
اینکه درست است عزیز دلم را فدای مقاومت کردهام، داغدارم، اما اینجا با وجودِ تقدیم کردن این شهید، باز هم پای مقاومت و پسگرفتن کشورم میمانم...
کِل میکشید و همسرش به استقبالش میآمد دست بر روی گونههایش میکشید وداع میکرد...
به خودم که آمدم متوجه شدم گونههایم غرق اشک است از این تصاویر پر از درد و مقاومت ...
پر از غم و ایستادگی ....
پر از اشک و لبخند ....
تیر خلاص برای من، آنجایی بود که کودکی چهار یا پنج ماهه را آورند برای وداع با پدر همان چفیهی معروف را به دور کودک هم انداخته بودند.
این پارچهی چهارخانه سیاه و سفید با صدای بلند به دنیا میگوید همسرانمان و پدرانمان و فرزندانمان فدای مقاومت..
آنها دنیا داشتند زن بودن را یاد گرفته بودند.
نمیدانم چرا اما با دیدن این صحنهها یاد این شعار و معنای واقعیاش افتادم ...
زن، زندگی، آزادگی
🖋ندا واحدپناه _ سیستان و بلوچستان
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۸
نگاه میکنم
بابای بچه ها نماز میخواند، زهرا و مهدی هردو قهقهه زنان خودشان را انداخته اند روی سجده ی پدرشان!
دوره اش کرده اند. با خنده هایشان، با شیطنت هایشان... نمیتواند بلند شود.
هزار بار دیگر هم سبحان الله بگوید بعید است بتواند بلند شود.
حس پدری اش نمیگذارد.
چشم هایم را میبندم
پدری دختر شش هفت ساله اش را روی تخت بیمارستان خوابانده و بلند بلند گریه میکند و التماس میکند. بابا چشم هایت را باز کن. بابا رانگاه کن.
دخترک خواب خواب است. یک خواب عمیق. یک خواب ناگهان. بین چشم هاش باز است. موهای فرفری اش غرق خاک است. سرش به راحتی این طرف و آن طرف می افتد. لبش در حالت خشکی و غم تثبیت شده و هرگز نمیخندد. هرگز جواب نمیدهد.
بابا بلند شو. تورو خدا بلند شو نگاهم کن...
....
دخترک از دست رفته
مثل 4هزار کودک دیگر...
بغض مرد از هزاران کیلومتر آن طرف تر، بین آوار و خون، ابر میشود، راه می افتد، تا اینجا، تا چشم من ، اشک میشود روی گونه ام...
دوست دارم فریاد بزنم
دوست دارم بمیرم
دوست دارم بی جانِ فرزندش را در اغوش بگیرم و هق هق کنم
دوست دارم غزه باشم
دوست دارم موشک باشم
تکه ای نان باشم
قطره ای آب باشم
کیسه ای خون باشم...
هیچ نیستم
یک آه م در زندان این طرف مرزهای زمینی.
یک آه که هرروز صبح به آسمان میرود و به میلیون ها آه دیگر میپیوندد...
🖊ریحانه ترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۹
روزهای زیادی است که صدایش را میشنوم.
می بینمش. رنگ و رویش پریده اما لبخند میزند و انگار مرا سالهاست میشناسد و منتظرم بوده. میشناسمش. مادرم است.
صدای پدرم را هم میشناسم. انگار او هم سالها منتظرم بوده. از پشت هزاران روز و هزاران عمر.
این چند روز آخر اما سخت گذشت. مادرم مدام آه میکشید و اشک میریخت.
گاهی صدای گریه کودکان را میشنیدم. صدای غمگینی که روحم را آزار میداد. قلبم فشرده میشد و دلم میخواست هم صدای کودکان، گریه کنم. انگشت بابا را گرفتهام. کاش صدای گریه غم آلود کودکان تمام شده باشد و اندوه مادرم. چه کسی دارد کودکان را آزار میدهد؟! انگار مادرم برای تنهایی آنهاست که گریان است. هر روز میدیدم که با چشمانش دنبال یک لبخند کودکانه میگشت. به امید این که شاید تمام شده باشد. گریهها را میگویم.
من اینجا هستم. به اطراف نگاه میکنم. دست پدرم را گرفتهام و در امتداد نگاه مادرم چشمانم دنبال آن صدا میگردد. صدای گریه کودکان. برایشان پیغامی آوردهام. از آخرین روزی که گویی در گوشم زمزمه کرد:
«وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّکُمْ مِنْ أَرْضِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِی مِلَّتِنا فَأَوْحى إِلَیْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِکَنَّ الظَّالِمِینَ: ولى کفرپیشگان به پیامبرانشان گفتند: مسلماً ما شما را از سرزمین خود بیرون خواهیم کرد، مگر اینکه همکیش ما شوید. پس پروردگارشان به آنان وحى کرد: ما قطعاً ستمکاران را نابود مىکنیم.»
#قرآن
#سوره_ابراهیم_۱۳
#فلسطین
#کودکان
🖊مریم رامادان
http://eitaa.com/dr_fgarivani
https://ble.ir/dr_fgarivani
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۵۰
اول شب یکی دو ساعت بعد از نماز مغرب و عشا خوابم گرفت.
تا این که ساعت ده و نیم از خواب پریدم.
طبق عادت این روزها سریع خبرها رو چک کردم.
تا چشم به آخرین خبرهای #غزه خورد قلبم ریخت.
روز اول حمله حماس یک فرح و سرور از شجاعت رزمندگان فلسطینی داشتم ولی وقتی خبرها و نقدهای مختلف را خواندم از این که قرار است خبر کشته شدن هزاران مسلمان و ویرانی مناطق مسکونی #_غزه
را بشنوم و بشنویم، مدام اشک میریختم.
دخترم میگفت مامان یاد کن خانوادههای واقعهی کربلا را و قلبت رو مطمئن کن؛ پیروزی با حق است. ندای یا حسین نجات دهندهی همهی ماست؛ حقیقتش به باورش غبطه خوردم و یاد حرف حضرت آقا در مورد دهه هشتادیها و نودیها افتادم.
روزهای بعدش با دیدن صحنهی دلخراش قتل عام کودکان و زنان بیگناه دچار بیحسی شدم.
ولی امان از آن شب بیمارستان... دیدن خبرها انگار سینه ام را شکافت سریع دو رکعت نماز استغاثه به آقا صاحب الزمان خواندم .
خدا به مسلمانان #غزه یاری برساند.
استادی امروز میگفت برای پیروزی جبههی حق به توان نظامی نگاه نکنید به توان ایمانی نگاه کنید که الحمدالله در مردم فلسطین از زن و بچه و پیر و جوان به قوت وجود دارد.
#پیروزی_با_حق
#طوفان_الاقصی
#برای_زینب
🖊مریم حلفی
🏷شما هم روایت کنید.اینجا، سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۵۲
سه سال قبل :
🥺بچه ام جیغ می زد و مقاومت می کرد. نمی گذاشت پرستار رگش را بگیرد. قلبم داشت از جا در می آمد. اما پسرم را نوازش می کردم و باهاش حرف می زدم. او هیچ نمی شنید، یعنی نمی خواست که بشنود. فقط فریاد می زد و من دیگر خودم را از آرام کردنش عاجز می دیدم.
پرستار بچه را رها کرد و پرسید: باباش کجاست؟ نمی فهمیدم منظورش چیست. گفتم : برای چی؟ همین جا. توی سالن. سرش را از اتاق بیرون کشید و فریاد زد: آقا بیا کمک.
❤️ از فرصت استفاده کردم و پسرم را محکم توی آغوشم گرفتم. پرستار برگشت سمت من و ادامه داد: مامانا دلشون نازک تره، خوب دست بچه رو نمی تونن بگیرن. به من نگاه و به تخت اشاره کرد . یعنی که بچه را دوباره روی آن بخوابانم. یک تکه پنبه جدا کرد و بدون اینکه در چشم هایم نگاه کند گفت : شما بیرون باشی بهتره.
نمی خواستم به حرفش گوش بدهم. سرم را پایین انداختم و شروع کردم به نوازش پسرم. پرستار هم به روی خودش نیاورد. همین که دید بابای بچه دستش را خوب گرفته و می شود رگ پیدا کرد کارش را پیش برد. صدای جیغ ها هم هیچ اثری بر اراده اش نداشت.
😴 یک ساعت بعد بالاخره پسرم آرام شد و چشم های خسته و قرمزش را بست. مثل همیشه، آن نفس عمیق اول خوابش را از درون سینه رها کرد. همان طور که توی خواب بود هر چند دقیقه صدای هِک هِکش را می شنیدم. اتاق تاریک بود و بقیه بچه ها و مادرهای خسته شان هم خواب بودند.
🥺نفسم تنگی می کرد، از یک ساعت قبل. انگار یک سنگ بزرگ در مسیر گلویم ایستاده باشد. بی اختیار داغی اشک را بر صورتم حس کردم. و آرام آرام سینه ام سبک شد. آن شب تا صبح نشسته خوابیدم تا اگر درد ذره ای پسرم را بی تاب کرد فوری آرامش کنم.
🌀آن شب گذشت و آرام آرام پشت بازی ها و خنده های پسرکم قایمش کردم تا فراموش شود.
این روزها اما آن خاطره را لازم دارم.تا فکر کنم شبها....بچه ها.... در بیمارستان های غزه ....، چقدر جیغ می کشند....
آیا باباهای همه آن کودکان هستند تا دستشان را محکم نگه دارند؟
پرستارها وقت دارند حال مادرها را بفهمند؟
اصلا آنجا در غزه بیمارستان ها آرام و تاریک می شوند که مادرها فرصتی برای باز کردن راه نفسشان پیدا کنند.
آنجا مگر می شود خوابید؟
🖊فهیمه فرشتیان
https://eitaa.com/jaryaniha
#فلسطین
#غزه
#طوفان_الاقصی
#برای_زینب
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷#برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۵۳
دخترم از من میپرسد: «مامان صدای موشک چه طوری است؟»
متوجهم چرا این سوال را میپرسد. فکر میکنم در جوابش چه بگویم.
ما مادرها با هر سوالی مجسم میکنیم قبل و بعدش را... .
ما مادرها میدانیم باید طوری جواب بدهیم که هم قانعکننده باشد هم آرامکننده.
بعضی از جوابها برای کودک سنگینند. ما مادرها جواب ها را ریز و نرم میکنیم تا او اذیت نشود و کمکم بپذیرد.
حالا تصور کن سوالهای این روزهای خانههای فلسطینی را... !
دل های آماده فهمیدند چه میگویم... بچه های فلسطینی هر روز میپرسند:
«مادر جان؛ موشک به خانهٔ ما نمیخورد؟
مادرجان؛ اگر موشک به خانهٔ ما بخورد عروسک هایم میسوزند؟
اگر بسوزند دیگر درست نمیشوند؟ آخر من این یکی را خیلی دوست دارم. نمیخواهم بسوزد.
مادرجان؛ اگر ما خواب باشیم و موشک بیاید چه میشود؟
من خوابم نمیبرد مادر جان. میترسم. اگر بخوابیم اسرائیلی ها از پنجره نمیآیند؟
مادرجان؛ اگر تو شهید بشوی ما چه کار کنیم؟
مادرجان؛ قطع شدن دست و پا چقدر درد دارد؟
مادرجان؛ دوستم که دیروز شهید شد دیگر بر نمیگردد؟
مادرجان؛ آدم وقتی شهید بشود کجا میرود؟
مادرجان؛ من اگر شهید بشوم و شما نباشید تنهایی در بهشت چه کار کنم؟
مادرجان؛ ما در بهشت همدیگر را دوباره میبینیم؟
مادرجان؛..... مادر جان؛... مادرجان؛.... » 😭
@jaryaniha
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#برای_زینب
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷#برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۵۴
برشی از یک داستان
(توضیحی کوتاه از روایتِ نقاشی)
یک مبارزِ بهتمامعیار بود. کودکیاش را زیر پا گذاشته بود تا کودکانی که در آینده میزیستند مبتلا به این خاموشی و خفقانِ دنیایِ پاک کودکی نشوند.
اما بیامان اشک میریخت.
گفتم:«همهیِ آدمها با جنگیدن زندهاند؛ با مبارزه کردن.»
نگاهش را به چشمانم دوخت. چشمانش درد داشت؛ دردی که بدون اغراق وجودم را درهم شکست. انگار خستگی و نرسیدن عضوی جداناپذیر از زندگیشان شده بود.
گفت:«درست است. همهی حرفهایت درست است. اما تا کِی؟»
ناخودآگاه و بیاختیار گفتم:«تا همیشه.»
سرم را بالا گرفتم؛ اشک در چشمانم به جوشش درآمد. دستانم را بر دستانش حائل کردم و بیدرنگ آنها را فشردم،
و در ادامه بر زبان قفل نهادم و حرفهایِ قلب را بر زبان روانه ساختم:«هیمایِ من! تا زندهایم باید بجنگیم؛ برایِ تحقق آرزوها و آرمانهایمان، برایِ آزادی.
و یقین داشته باش بعد از این پیروزی زندگی هنوز هم جریان دارد؛ پس باید جنگید. نباید راکد بود؛ عمیقا باور داشته باش که آدم خلق شد برای سائر بودن، برای مبارزه.»
امید را از میانِ انگشتانش و گر گرفتن آنها دریافتم.
گفت:«پیروز میشویم؟»
گفتم:«تو قطعا از من بهتر میدانی پایانِ شبهای سیاه، روشنایی است و بالعکس. رژیم صهیونیستی جانش و توانش همه از آنِ آمریکاست. این دو بههم پیوستهاند. باید آنها را از هم گسست؛ باید شکستشان.»
ایستاد؛ مشتهایش را گره کرد و گفت:«ما آنها را از هم میشکنیم:)))»
✍🏻 مطهره ناطق
#فلسطین
#جوانه
@jaryaniha
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#برای_زینب
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷#برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۵۵
قاشق چای خوری
انگار که همه چیز سر جایش باشد جز تو .
یعنی هیچ چیز سر جایش نبود.
من تصمیم گرفته بودم تو باشی و با تو زندگی کنم. و این با تو زندگی کنم چقدر معنا داشت...
تو بخندی . بخندم. تو اخم کنی. گریه کنم. تو قهر کنی. بمیرم.گرسنه باشی . گرسنه شوم. سیر باشی . سفره را جمع کنم. خواب الود باشی. بیدار بمانم...بیدار بمانی...بیدار بمانم. راه بروی ..بدوم. بنشینی . چای بیاورم..تشویق کنی . شوق پیدا کنم. دلسرد باشی. دلزده شوم. بی حوصله باشی .برای دنیا اضافه باشم. بگویی..بشنوم. سکوت کنی .بخوانم...
میبینی ؟
تو عمل بودی و من عکس العمل.
اگر نبودی نبودم. و همین شد که این همه سال نبودم...
این همه سال نبودی...پدرم دلتنگ شد...مادرم اشک ریخت. برادرم داشت فراموشم میکرد.خواهر کوچکم بزرگ شد و مرا ندید. من تنها را ...
من بی تو را . منی که نبودم را ...
دلت آمد این همه نباشی و نباشم ؟
دلت آمد اینقدر عدم را تاب بیاورم در حالیکه روحم صبح به صبح با موی شانه نزده دور شهر راه می افتاد و به هر گنجشک و تیر برق و درخت و عابر پیاده ای میرسید میگفت سلامش را به تو برسانند...
به تویی که لابد صبح به صبح دور شهر راه می افتادی و...
✍ریحانه ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
دروغ چرا. منِ ادمین، نمیدانم وقتی ریحانه خانوم ابوترابی داشت این را می نوشت، برای که می نوشت، اما دروغ چرا... من، این روایت را که تمام کردم، یک بار دیگر خواندمش... این بار از زبان دخترک کوچک دو ساله ام که نیست...دوست داشت باشد در خانه ام اما خب نیست... و حالا، خواهر چهار و نیم ساله اش مدام در خانه می چرخد، صدایش می کند و فاطمه فاطمه می کند، آبجی صدایش می کند و هی برایش خواهر بزرگه بازی در می آورد...
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷#برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۵۶
"عمق قلب"
📜 روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه
قسمت اول
برای من که آن روز از صبح تا شبش این ور و آن ور بودم، استقبال از مهمان ها آن هم ساعت ۱۲ شب کار سختی بود. برای همین این پا و آن پا می کردم همسرم را راضی کنم بی خیال من بشود. اما آخرش حرف همسرم به کرسی نشست و راهی شدم.
" ام غَسّان " ما را نمیشناخت. کل آشنایی ما در همین ایتا بود. پیام دادیم و به مشهد دعوتشان کردیم. قبول کرد و آمد.
- آخه خانوم، تو خودت اگه تو مملکت غریب یه نفر بهت پیام بده بگه بیا شهر ما، تک و تنها، نصفه شب برسی ببینی یه مرد اومده دنبالت، باهاش میری هتل؟ والا که نمیری...
حرف حساب جواب ندارد. این شد که راضی شدم بروم راه آهن. فاطمه دخترم را هم بردیم.
بعد از یک ساعت منتظر ماندن، مهمانها از گیت بیرون آمدند.
"ام غسان" و پسرش "غسان".
ام غسان شبیه چیزی بود که فکرش را می کردم. همان قیافه ای که با خواندن زندگی اش تصور کرده بودم. اما رفتارش برایم غافل گیر کننده بود.
من تا به حال دوست های خارجی زیادی داشته ام. از عراق و بحرین و لبنان و سوریه بگیر تا افغانستان و ژاپن و هند. بعضی ها گرمند اما خجالتی، بعضی ها سرد و ساکتند. بعضی ها نمی دانند از کجا شروع کنند اما ام غسان هیچ کدام از این ها نبود. همان اول کار با جسارت و اعتماد به نفس با من شوخی کرد. در چشمهایم زل زد و خندید. شبیه کسانی که خیلی وقت است با هم دوستیم. شبیه خنده خواهرانم صمیمی. از نمکش خوشم آمد. یخ بین ما چه زود آب شد. در پیاده رو بیرون راه آهن کنار درخت ها و گل ها به سمت ماشین می رفتیم. بوی آب پاشی چمن ها در خنکی دوست داشتنی نیمه شب تابستان آن هم کنار زنی که حس می کردم قرار است دوست های خوبی برای هم باشیم به من انرژی می داد. خبر نداشتم قرار است دلم برای این مادر و پسر خون شود. قرار است فشارم را از یازده به چهارده برساند.
ادامه دارد...
✍ نفیسه یلپور
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷#برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#ام_غسان
#فلسطین
#تاوان_عاشقی
ادامه #روایت_۱۵۶
«عمق قلب»
روایتی واقعی از دوستی با زنی از اهالی غزه
قسمت دوم
غسان با مادرش عربی صحبت می کرد و با ما فارسی. او جدا باهوش و بی نهایت خواستنی بود. دوست داشتم به حرفش بگیرم چون حرف هایش قند در دلم آب می کرد.
-هی غسان. می دونستی منم عربی بلدم؟ اسمی نفیسه. لی بنت اسمها فاطمه. أنا احب غسان حیدر. می خوای تا ده بشمرم؟ واحد ثانی ثالث رابع خامس سادس سابع ثامن...
نه را یادم رفته بود. مِن مِن کردم.
-تو یادم بده.
-تسع
-آفرین غسان تو هم فارسی خوب بلدی هم عربی.
-انجلیزی هم بلدم. یه کم هم اسپانیایی.
چشمانم گرد شد. به ام غسان نگاه کردم. بچه کلاس اول و چهار تا زبان دنیا را یاد داشتن؟
مادرش توضیح داد: فارسی رو بلده چون ایران به دنیا اومده. عربی رو از من و مدرسه ش یاد گرفته. باباش زنده بود من اسپانیایی یاد نداشتم اون عربی. باهم انگلیسی حرف می زدیم انگلیسی رو اونجا یاد گرفته. از بابا و عموش هم کمی اسپانیایی یاد گرفته.
با خودم فکر می کردم آدمیزاد چقدر با استعداد است. اتمسفر خاص خانه غسان ، یعنی ازدواج یک زن فلسطینی با مردی اهل شیلی آن هم در ایران باعث شده این پسر مثل بلبل چهار زبان را بلد شود. البته غسان در این سفر چیزهای منحصر به فردی رو کرد که هر لحظه غافلگیرم می کرد...
ادامه دارد....
✍ نفیسه یلپور
@jaryaniha
#ام_غسان
#فلسطین
#تاوان_عاشقی
شما هم روایت کنید...
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷#برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۵۷
صبح روز پنج شنبه دوم آذرماه سال ۱۴۰۲،به نیت برگزاری جشن تولد حضرت زینب سلام الله علیها ( البته با چهار روز تاخیر) راهی پارک جمشیدیه وکوه توچال شدیم.
بعد از کمی کوه نوردی، در کنار چشمه، تخته سنگی را مناسب پهن کردن بساط جشنمان دیدیم و همان جا شروع کردیم به تزیین و چیدمان دکور.
در حال بادکردن بادکنکها بودیم که سگهای کوه نزدیک ما شدند، با وجود اینکه ترس خیلی زیادی از سگ داشتم ولی بهشان گفتم تولد حضرت زینب است. بروید و بگذارید من کارم را بکنم و آنها انگار نه انگار همینطور ایستاده بودند و ما را نگاه میکردند که دکور میزدیم و ما هم چاره ای نداشتیم که بر ترسمان به خاطر عشق به حضرت زینب غلبه کنیم.
تخته سنگ با کتاب شهدا مزین شد و با پخش مولودی زینب زینب جشن ما شروع شد.
لذت خاصی داشت شنیدن نام عمه جانمان در سکوت کوه، آدم را به وجد می آورد.❤️
در حین توزیع بسته های فرهنگی ، آقای جوانی در حالیکه هدیه اش رو دریافت کرد، سمت عکس حاج قاسم که به تخته سنگ نصب شده بود رفت، و بوسه ای بر عکس حاجی زد. به ایشان گفتم اگر دوست داشته باشید میتونید عکس را بردارید، گفت خانه ام پر است از عکس سردار. من ارتشی هستم و عاشق حاج قاسم😍
به خاطر پیش بینی وضعیت ابری، کوه تقریبا خلوت بود و گهگاه کوهنوردی رد میشد و با گرفتن هدیه ها و تبریک تولد ، برق شادی بر لبانش مینشست.
در حال توزیع بسته ها و پخش شیرینی، کوهنورد عزیزی حین اینکه پذیرایی ما را قبول نکرد، خطاب به دوستانم گفت بنده حرام نمیخورم😳. و اما تعریف حرام چیست؟!!!
عزیز دیگری همراه همسرش هنگام رد شدن از کنار تخته سنگ، در حالیکه نوع پوشش شهید مدافع حرم بابک نوری در قاب عکس شهید، توجهش را جلب کرده بود ، بعد از پرس و جو راجع به شهید خطاب به همسرش گفت یاد بگیر ....😊
توزیع شیرینی، برگه های فرهنگی و هدیه ها با لبخندها و تشکرهای کوهنوردان و همچنین قبول نکردن هدیه ها از طرف بعضی کوهنوردان همچنان ادامه داشت.
در این حین کوهنوردی که از کنار ما رد میشد، خطاب به ما گفت شما نمیخواهید بزرگ شوید.😳
بزرگ شدن؟ و چقدر تعبیر بزرگ شدن از دید ما و او متفاوت بود. وقتی ما بزرگی را در رسیدن به سیره حضرت زینب سلام الله علیها، یافتیم.
جشن ما رو به پایان بود و ما خوشحال بودیم از شنیدن طنین صدای زینب زینب در کوه و در میان جمعی که شاید نیاز به تلنگری برای بیدار شدن و بزرگ شدن داشتند، بزرگ شدنی به بزرگی حضرت زینب سلام الله علیهاحضرت زینب سلام الله علیها.
✍سمیه نکونام
شما هم روایت کنید...
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷#برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab