eitaa logo
برگ طلایی
27.5هزار دنبال‌کننده
333 عکس
35 ویدیو
0 فایل
کانال برگ طلایی آرزو سنجری (زهرا💖) نویسنده رمان "یلدای ستاره "و "تولد دوباره" عشق حقیقی (در حال نگارش) هر گونه کپی و انتشار غیر مجاز پیگرد قانونی دارد جمعه ها و تعطیلات برگ نداریم تعرفه تبلیغات👈https://eitaa.com/joinchat/657064842Ca78c6aabe7
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🌸🍃🌸 اِلهى‌ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک‌ الْمُشْتَکى‌، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‌ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ‌ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى‌ فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى‌ فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ‌ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى‌ اَدْرِکنى‌ اَدْرِکنى‌، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی مهراوه لبخند ملیحی زد درست میگم حورا جان ؟ لبخند ساختگی زدم و توی ذهنم به خوش خیالی مهراوه پوزخند زدم و به این فکر کردم که از دید بقیه این منم که لطف خدا شامل حالم شده و خوش شانس بودم که پسر آقا و همه چی تموم عمو محمدعلی اومده منو گرفته خاله حورا قشنگه با صدای رقیه از فکر بیرون اومدم و نگاهش کردم این مجسمه رو با مامان مهراوه درست کردیم، دوتایی خرس گِلی توی دستش رو مقابلم گرفت و امیرصدرا گفت احسنت رقیه جان چه خرس قشنگی ،مامان و بابات بهت افتخار می‌کنند چشم های رقیه برق شادی زد و همین که نگاهم کرد منم به تایید حرف امیرصدرا گفتم آره خیلی قشنگه رقیه نگاهی به مادرش انداخت اگه دوست داشتی یه روز بیا با مامان مهراوه بهت یاد میدیم ،نه مامان ؟ مهراوه خوشرو گفت با کمال میل دخترم رقیه نگاهم کرد میخوای خاله حورا آره عزیزم میخوام رقیه عروسکش رو با احتیاط روی میز گذاشت، یه کم دیگه نشستیم و مهراوه کمی از رشته ی تحصیلیم و علاقم به درسم و مدرسه‌م سوال کرد و باز تشکر کرد بابت نذری هایی که براش برده بودیم صمیمی بودنش باعث شد باهاش راحت باشم و حس معذب بودن اولیه رو نداشته باشم و شیرین زبونی های رقیه هم بی تاثیر نبود ،با صدای زنگ گوشیم ،گوشی رو کیف بیرون آوردم و با دیدن شماره ی خونه تماس رو وصل کردم و صدای هدی توی گوشی پیچید سلام آبجی خوبی سلام عزیزم ممنونم آبجی هادی پیشمه میگه کی میایی؟ نگاهی به امیرصدرا کردم و حتما شنید که آهسته لب زد بگو الان میایم حرفی امیرصدرا رو تکرار کردم و بعد از خداحافظی امیرصدرا رو به مهراوه گفت با اجازه تون دیگه رفع زحمت کنیم مهراوه متعجب گفت ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی کجا ؟! شام بمونید پیش ما ،خوشحال می‌شیم ،مسعودم میاد کم کم ،دور هم بودیم نگاهش رو به چشم هام دوخت آقا امیرصدرا هم میرفت بچه هارو می‌آورد گوشی رو داخل کیفم گذاشتم و کوتاه گفتم دستتون درد نکنه ،بریم دیگه امیرصدرا هم تشکر کرد ممنون مهراوه خانم ،ان شا الله یه دفعه ی دیگه ،الانم حسابی بهتون زحمت دادیم هر سه ایستادیم و مهراوه گفت نه خواهش میکنم نفرمایید آقا امیرصدرا ،دیدار با حورای عزیز امروز برای من پر از حس خوب بود و لذت بردم از هم صحبتی باهاش رقیه کنارم ایستاد و بغ کرده گفت کاش بیشتر میموندید امیرصدرا روی یه زانوش نشست و رقیه رو بغل کرد دیدی دخترمون زنگ زد ،باید بریم پیشش ،تازه بعدشم باید برم شیرینی فروشی که اون هدیه ای که گفتم رو بدم بابا مسعود برات بیاره ،یادت رفته ؟ رقیه همچنان ناراضی بود شما که هنوز شکلات نخوردید! امیرصدرا مهربون گفت چشم شکلاتم میخوریم ،البته اگه اینجوری ناراحت نباشی رقیه سری به تایید تکون داد و با امیرصدرا از شکلات ها برداشتیم و همراه با هم وارد حیاط شدیم ، مهراوه گرم و صمیمی بغلم کرد و گفت حوراجان خوشحال میشم اگه باز هم بیایی پیشمون هم من نگاهش رو به رقیه داد هم رقیه جان لبخندی نثارش کردم و تازه متوجه شدم که بارداره و شرمنده گفتم چشم ،ممنون ،ببخشید که انداختیمتون تو زحمت چشمت سلامت عزیز دلم ،نه این چه حرفیه ،برکت آوردید با خودتون مجدد تشکر کردم نزدیک امیرصدرا شدم ،بوسه ای روی گونه ی رقیه زدم خوش گذشت با رقیه جان رقیه خوشحال خندید و بعد از خداحافظی ازشون از خونه خارج شدیم و رقیه بلند گفت خاله حورا بازم بیا پیشمون چشمی گفتم و تا خواستم سوار ماشین بشم با دیدن جعبه‌ی پر میوه رو به امیرصدرا گفتم اینارو بدم به رقیه ؟ امیرصدرا با محبت بهم نگاه کرد بده عزیزم در ماشین رو باز کردم جعبه رو بیرون آوردم و به طرف رقیه رفتم ،جعبه رو دستش دادم و با دیدنش کلی خوشحال شد و تشکر کرد و مهراوه گفت ممنونم مهربونم به رقیه نگاه کردم خواهش میکنم مجدد ازشون خداحافظی کردم ،امیرصدرا برای رقیه دست تکون داد ، سوار ماشین شدیم و امیرصدرا ماشین رو راه انداخت ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
از دوشب پیش که از فروشگاه برگشته بودیم ندیده بودمش... عزیز زنگ زده بود و گفته بود شب مهمون داره ولی نیومده بود؛ عزیز می‌گفت کار داشته و درگیر یه ماموریت بوده. اما بنظر من اینا همش بهونه بود؛ اون هم اجباری بودن این همزیستی رو می‌دونست و به اندازه‌ی من علاقه‌ای به رو در رو شدن با من نداشت. کلافه افکارم رو کنار زدم...اصلا ولش کن...مگه مهم بود؟! وقتی بخودم اومدم که دکمه‌های تلفن زیر کلافگی انگشتام لمس می‌شد و خیره تو نگاهش بودم، فوری نگاهم‌ رو گرفتم؛ با لحن آرومی مخاطبم کرد _بلند شو برو تو نگاهم رو گوشی بود +باشه حالا میرم از بالای چشم نیم نگاهی بهش انداختم که هنوز منتظر ایستاده بود؛ بنظر سنگینی نگاهش روی موهای بلندم بود که با کش بسته بودمشون و باد بازیشون می‌داد. لحنش جدی‌تر شد _همکارمه، بلندشو سَرِت بازه که اینطور! چرا من ساده لوح فکر کرده بودم شاید مثل عزیز نگران سرماخوردنمه! حرصی بلند شدم‌ و ... https://eitaa.com/joinchat/18023269C5a77cb5090
فقط ۱۷ سالم بودیه شب خونه داییم مهمون اومد تهرانی بودن با دک و پز عالی و از ما بهترون همش منو نگاه میکردن پچ پچ میکردن😰 داییم با صدای بلندی گفت: زینب جان حاج محمود دوست قدیمیم اومده خواستگاری تو برا پسر بزرگش زنش باردار نمیشه فردا هم باید باهاشون بری تهران وقت ندارن😕زنداییم دستم کشید بردم اتاق نیشگونی از پهلوم گرفت:- ورپریده هرچی گفتن نه نمیگی نونمون تو روغن افتاده اخه کی توعه دربه در و میگیره، براشون بچه میاری بعد کلی پول طلا بهت میدن برا خودت زندگی شاهانه بکن، پسره اومد تو هیچ حرفی نمیزد یه لحظه نگاش کردم اخه این کجا و من کجا یه مرد خوش تیپ و جنتلمن چشماش انگار سگ داشت، من از ترس زنداییم نمیتونستم چیزی بگم داییم حتی نگام نمیکرد😰 بدون عروسی و جهاز با یه چمدون کهنه و چندتا لباس پاره پوره منو راهی تهران کردن قبل اینکه سوار بشم پسره از بازوم گرفت بردم کناری و گفت: یه زن دارم برا هفت پشتم بسه کم ناز و نوز کن درضمن میای اونجا به زنم احترام میذاری... پدرشوهر بهم اتاقی داد‌و زن دیگش هم همونجا اتاق بالابود همون شب اول همه در حال خوش بش بودن من تنها گوشه ای کز کرده بودم که یهو در اتاق باز شد از ترس توی خودم مچاله شده بودم که مادر شوهرم لباس حریری سمتم پرت کرد و گفت: یه امشب میشی سوگلی پسرم از فردا باید پا به پای کارگرا کلفتی منو بکنی فهمیدی؟ بعد رفتنش هنوز لباس توی دستم بود که داماد اومد تو اتاقم با دیدنم باهمون لباسای بیرون گفت این لباس کهنه ها از تنت دربیار خواست بره بیرون ولی برگشت سمتم و گفت:میبینم نمیتونم بگذرم ازت... https://eitaa.com/joinchat/1154548639C35393d19d2
https://eitaa.com/barge_talaei/31402 لینک برگ اول رمان تولد دوباره (بارگذاری مجدد ) https://eitaa.com/barge_talaei/11875 لینک برگ اول رمان عشق حقیقی 👆 https://eitaa.com/joinchat/18023269C5a77cb5090 لینک کانال دوم نویسنده (رمان یلدای ستاره )☝️ تقدیم نگاه قشنگتون 🌷
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلیا بعد از دیدن این دوره، قید کلاس زبان رو زدن! ✳️ «تاک‌ویژن» — تنها دوره‌ای که با عکس‌ و ویدیوهای زبان اصلی یاد می‌گیری ❎ نه کتاب، نه گرامر خشک ✅ فقط دیدن و شنیدن، بدون حفظ کردن! 💫 فقط یه نگاه به نمونه رایگان بنداز… خودت فرقش رو حس می‌کنی! https://eitaa.com/joinchat/1668023180Cbe06a78a79 اگه قانع نشدی، بی‌خیالش شو — ولی یه بار ببین!
ست بافت راه راه فقط 498 🏷✨️ ••• 🪡راحتی با امضایِ ظِرافَت✂️ ••• ♡ انواع لباسهای راحتی ترند و پینترستی بانوان با مناسب ترین قیمت ♡ پوشاک لیما احراز هویت شده و دارای سایت معتبر میباشد ✔️ https://eitaa.com/joinchat/1458897701C453901c34d
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
. صدای بسته شدن در بلند شد و ثانیه‌ای بعد صدای نگران خاله _کجا مهراد؟!...مهراد سربه‌سرش نذار عمه اون فقط رو بیفکری یه چیزی می‌گه...مهراد! _کاریش ندارم فقط می‌خوام باهاش حرف بزنم خاله التماس کرد _مهراد حرف گوش کن، عمه حالش بد می‌شه عموتم خونه نیست صدای محکم مهراد نزدیک‌تر شد _کاریش ندارم عمه، شما لطفا تو نیا _مهراد! سرم از روی زانوهام بالا اومد.چند ضربه به در خورد _پناه شالت سرت باشه دارم میام تو! بدون اینکه جوابی بدم دستگیره پایین رفت و در باز شد. خاله با نگاهی نگران پشت سرش ایستاده بود. بازوش رو گرفت _مهراد عمه! عصبی دستش رو آزاد کرد و در رو بست. کلید رو که توی قفل چرخوند، قلبم از جا کنده شد با اخمی خیره جلو اومد. "چفیه" هنوز بین مشتش بود _تو سالن چی گفتی؟ لب‌هامو با لرز تر کردم +کی...کی بهت اجازه داد بیای تو؟!...مگه نگفتی برو تو اتاقت؟! یعنی من تو این قفسی که برام ساختید اندازه‌ی یه اتاق حق برای تنهایی ندارم! مشتش محکم‌تر شد و خونسرد تکرار کرد _جواب منو بده، پرسیدم یه دیقه پیش چی از دهنت دراومد؟! خاله با لحنی نگران به در زد _مهراد! مهراد بخدا گناه داره! چشم‌هام پر شد و خودم رو به دیوار نزدیک‌تر کردم. یه قدم که جلو اومد همزمان حس گرمی حرکت مایعی روی دستم ترس نگاهم را روی پارگی رگ برد. اولین قطره‌ها که روی ملافه چکید، انگار تازه متوجه وضعیتم شد که یه لحظه رنگ از روش پرید _چکار کر... پلک‌هام مظلومانه بهم نزدیک شد. چفیه رو از توی دستش آزاد کرد و فوری سمتم دوید _نفهمِ لجباز!!! لجباز!!! https://eitaa.com/joinchat/3648127820Cebc683f87f عاشقانه‌ی‌مذهبی♥️🌱 ...🔥
من پناهم. یه دختر با تیله‌های مشکی و مژه‌های بلند. یه پسرعموی نظامی دارم که رنگ چشم‌هاش شبیه خودمه. مهراد زورگوئه! قدبلنده، قلدره و در عین حال مهربون! https://eitaa.com/joinchat/3648127820Cebc683f87f اما یه راز بزرگ تو گذشته‌ی ماست و اون اینکه...💯🤭